انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران

نسخه‌ی کامل: خاطرات جالب از افراد مشهور
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پنجرگيري ماشين - چهل و پنج دقيقه اي مي شد که در آن سوز سرما ايستاده بود. زن٬ کنار جاده منتظر کمک ايستاده بود. ماشين ها يکي پس از ديگري رد مي شدند. انگار با آن پالتوي کرمي اصلا توي برف ها ديده نمي شد. به ماشينش نگاه کرد که رويش حسابي برف نشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پيچيد و کلاه پشمي اش را تا روي گوش هايش کشيد.

يک ماشين قديمي کنار جاده ايستاد و مرد جواني از آن پياده شد. زن ، کمي ترسيد اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسيد. زن توضيح داد که ماشينش ، پنچر شده و کسي هم به کمک او نيامده است. مرد جوان از او خواست بيش از اين در آن سرماي آزار دهنده نماند و تا او پنچرگيري مي کند زن در ماشين بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برايش فرستاده است. در ماشين نشسته بود که مرد جوان تق تق به شيشه زد. زن پولي چند برابر پول پنچرگيري در مغازه را، برداشت و از ماشين پياده شد و بعد از اينکه از وي تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که اين کار را فقط براي رضاي خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت: "در عوض ، سعي کنيد آخرين کسي نباشيد که کمک مي کند."

از هم خداحافظي کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اولين رستوران به راه افتاد. از فهرست غذاي رستوران يکي را انتخاب کرده بود که زن جواني که ماه هاي آخر بارداري خود را مي گذراند با لباس بسيار کهنه و مندرسي به طرفش آمد و با مهرباني از او پرسيد چه ميل دارد. زن، غذايي 80 دلاري سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، يک اسکناس صد دلاري به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بيست دلار بقيه را برگرداند. اما وقتي بازگشت خبري از آن زن نبود. در عوض، روي يک دستمال کاغذي روي ميز يادداشتي ديده مي شد.زن جوان يادداشت را برداشت. در يادداشت نوشته شده بود که آن بيست دلار به علاوه ي چهارصد دلار زير دستمال کاغذي براي وي گذاشته شده است تا براي زايمان دچار مشکل نشود. يادداشت براي آن زن بود و در آخر نوشته شده بود: "سعي کن آخرين نفري نباشي که کمک مي کند."

شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسيار محزون بود و گفت که به خاطر پول بيمارستان نگران است چون نزديک زمان زايمان است و آن ها آهي در بساط ندارند. زن جوان ماجراي آن روز را برايش تعريف کرد: درباره ي زني با پالتوي کرم روشن که مبلغ کافي براي او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.
قطره ي اشکي از گوشه ي چشم مرد جوان فرو ريخت و براي همسرش تعريف کرد که آن روز صبح در جاده به همين زن براي رضاي خداوند کمک کرده است.
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.(تشویق)گل(لبخند)
بقال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت . آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم...

« یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم »
دشمن پیشرفت

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده کی بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: «تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید.

شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید. مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
درددل یک جوان ایرانی

یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت...دیگه توضیحش باخودتون....
شب عاشورا بودهرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند
نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی هیچی
میگفتم اینارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم
تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد بله شیطان خوب بلده کجاواردبشه ازچندتاخیابون عبورکردم ورسیدم به میدون ورفتم سمت خونه مجردیمون خانمه که دید مسیری که اون گفته بودنمیرم گفت نگهدارومنم سرعتوبیشترکردموهرچی جیغ ودادمیزدتوجه نمیکردم شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی
اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن
گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عربها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره
خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم مجلس عزای سیداشهداعزیز فاطمه
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم: جوانی، جوانی کردن
اینارو هم هیچ حالیم نیست من اینقدرغرق تواین کاراشدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که ازسرگذشت چه یک وجب چه صدوجب خانمه که ازترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو ازخداوعذاب جهنم نمیترسی درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟من شنیدم لاتهااهل لوتی گری ومردونگی هستن
_ خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن
آقامن که شهوت جلوچشاموگرفته بود هیچی حالیم نمیشداماباشنیدن کلمه زهرای مظلومه که باصدای لرزان وهمراه باگریه اون زن همراه بود تنم لرزید آقایه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم
لباسامو پوشیدم و گفتم: یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا میخواد چیکار کنه مارو... یالا
سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه ای که میخواست بره پیاده اش کردم
از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد
همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم، ورفت
اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبودداشتم حرفهای خانومه روکه مثل پتک توسرم میخوردتوذهنم مرورمیکردم
تو راه که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه
اما داشت به من میگفت
میگفت: این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش ازدست ما میگیره، اینارو میگفت
منم رانندگی میکردم.... واردخونه شدم
دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت
تو خانواده مون فقط لات من بودم
تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده
صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد، یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها میکشوندند
من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم
پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر
یازهرا یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر
من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم.
کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم توسروصورت خودم میزدم
گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم چون کسی نبودیه حس عجیبی بهم دست داده بودکه توی همه عمرم تجربه نکرده بودم احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولدشدم....
نیمه شب بود، باصدای بازشدن قفل در ازخواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بودپدر و مادرم از حسینیه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، یه نگاه به من کرد گفت: رضا جان حالت خوبه؟چراچشمات قرمزه چراصورتت قرمزشده گفتم چیزی نیست گفت صدات چراگرفته همه نگران بودن دورموگرفته بودن
گفتم چیزی نیست امشب براامام حسین عزاداری کردم همه ازتعجب مات مونده بودن مادرم گریه میکرد وخداروشکرمیکردمیگفت ممنونم خداکه دعاهای منومستجاب کردی و.....
افتادم به پای پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخشید
من اشتباه کردم
بابام گریه میکردمادرم گریه میکرد خواهروبرادرام....
صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم سمت حسینیه محلمون
تو حسینیه که رفتم، میشناختند، میدونستند من هیچوقت اینجاها نمیومدم
همه یه جوری نگام میکردن
سرپرست هیئت آدم مسنیه
آمد و پیشونیمو بوسید و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی منم خجالت میکشیدم آخه یه عمرباعث اذیت وآزارمردم اون محله بودم...رفتم تودسته و
هی زنجیر میزدم وبه یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه میکردم
هی زنجیر میزدم به یاد کتکایی که با گناهانم به امام زمان زدم گریه میکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، سرپرست هیئت منو صدا زد
گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان من یه عمرزیربارگناه مرده بودم توزنده ام کردی؟
اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذاردوباره راهموگم کنم.....
سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره داره، مکه مدینه میبره. یه روزتومسجدمنودیدصدام زدرضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!!
خلاصه دیگه شغل پیداکردمو اهل کاروزحمت شده بودم رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟
گفتم هرچی نظرشماست مادر،من روحرف شماحرف نمیزنم
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه خلاصه رفتیم خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.
منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.
منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی باسینی چای وارد شدیه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:
یا زهرا!!!!!
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...
مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق
من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده
همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که....
دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....
به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده....
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده
ای آبرودار آبرویم را بخر٬ جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا...
بــَخـت بـا من یار نیست !
روزی روزگاری مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می‌کرد «بخت با من یار نیست» و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "می‌شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به مزرعه‌ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می‌کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می‌شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی‌کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده‌ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در راه ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!" و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"

و رفت...

به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"

و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"

بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد...
یک روز ی پسر توی پارک نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت .ی بچه 6 ساله که ادامس میفروشه.اومد واسش و بهش گفت اقا میشه ی ادامس بخری..پسری که داشت با گوشیش ور میرفت گفت فعلا پول ندارم .بشین کنارم تا دوستم رفته از ماشین پول بیاره..پسر 6 ساله میشینه..بعد پسر 6 ساله به پسره میگه عمو داری چیکار میکنی ..پسره بهش میگه توی فضای مجازی هستم..پسره 6 ساله میگه فضای مجازی چیه....پسر هی فک میکنه چی بگه که پسرک متوجه شه ..گفت عمو جان فضای مجازی جاییه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی میتونی تمامه رویاهاتو اونجا بسازی و شاید اونی بیشتر از دنیایه واقعی دوس داشته باشی..پسرک شش ساله گفت ..عمو منم فضای مجازی دارم ..پسر گفت ..چی؟؟

پسرک شش ساله گفت .بابام خیلی وقته توی زندانه .نمیتونم لمس کنم یا حسش کنم ولی خیلی دوسش دارم...مامانم از 6 صبح میره تا 11 شب نمیتونم ببینمش یا لمس کنم ولی خیلی دوسش دارم.. یه داداش دارم کوچیک. واسه اینکه فک کنه ما غذا داریم و دارم هر شب سوپ میخورم اب و نون رو باهم میشکنم و میخورم .با اینکه تا حالا سوپ نخوردم و خیلی دوسش دارم.. اشکه پسر در اومد و محکم پسرک رو در بغل گرفت
امیدوارم ....که همه ی ما یه روزی دردی توی دنیامون نداشته باشیم.

وحـید

اکبر عبدی می گوید : یک روز سر سریال بودیم

و هوا هم خیلی سرد بود ، حسین از ماشین پیاده شد بدون کاپشن !

گفتم : حسین این جوری اومدی از خونه بیرون ؟

نگفتی سرما می خوری ؟ کاپشن خوشگلت کو ؟

گفت : کاپشن قشنگی بود ، نه ؟

گفتم : آره !

گفت : من هم خیلی دوسش داشتم

ولی سر راه یکی رو دیدم که اون هم دوسش داشت

و هم احتیاجش داشت ولی من فقط دوسش داشتم !
گلجلب محبــّـتگل
ایّامی که امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو فرانسه بودند ،

با تولّد حضرت مسیح (ع) مقارن شد ،

امام فرمودند: هدایا و آجیل و شیرینی هایی که دوستان برای ما آورده اند

همه را بسته بندی کنید و به همسایه ها هدیه دهید.

امام با این ابتکارش آنچنان دلهای همسایه های مسیحی را جذب کرد که

شبی که نوفل لوشاتو را ترک می کرد ، با بدرقه پرشکوه و بسیار عاطفی آنان

روبه رو گشت. گلگلگل



وحـید

ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ،
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ . ﺩﻭﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ .
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !…
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ، ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ،ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ،ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ
ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼﺭﯾﺨﺖ .
ﺭﻭ ﺑﻪﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ،
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ،
ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ .(لبخند)گل

وحـید

ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﻛﻮﻫﻬﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻛﻮﻫﻬﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :
ﺯﻣﯿﻦ
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ
 ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﻛﺮﺩ ، ﺍﺷﻚ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺳﺖ ...
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺩﯾﺪﮔﺎﻥ ﺍﺑﺮ ﺁﻟﻮﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﻛﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﻟﺒﻨﺪﻡ ! ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻋﻈﯿﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ ... !

وحـید

داداش محمدحسین نازم(به قول آبجی فاطمه)مگه ما چه مونه که ناز نیستیم و همش آبجی فاطمه آبجیارو نااااز خطاب میکنه(متعجب)خنده خخخخخ. خلاصه داداش من این داستان ذیلو نفهمیدم کدوم تایپیک بزارم اگه زحمتی نیست خودت داداش فرزاد نازم ترتیبشو بدین ممنون:
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ :
ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ .
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ :
ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺴﯽ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺍﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ .
ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺏ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ .
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺧﻠﻖ ﺧﺪﺍﺳﺖ !
 
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺗﻘﺪﯾﻢ  ﺳﭙﺎﺱ  ﺍﺯ  ﺍﺟﺎﺑﺖ  ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺵ ، ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ :
ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ! ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ .
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ :
ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ . ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪ ﻛﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺏ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ :
ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﯾﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ؟
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ :
ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ! ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺩﺭﺏ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﻛﻮﻫﻬﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻛﻮﻫﻬﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :
ﺯﻣﯿﻦ
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ
 ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﻛﺮﺩ ، ﺍﺷﻚ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺳﺖ ...
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﭘﺪﺭ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺩﯾﺪﮔﺎﻥ ﺍﺑﺮ ﺁﻟﻮﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﻛﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﻟﺒﻨﺪﻡ ! ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻋﻈﯿﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ ... !
 

وحـید

خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی :


من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند:
نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش میدهد!!(لبخند)گل
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد ...
این آزمایشگاه ، بزرگترین عشق پیرمرد بود . هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .
در همین روز ها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند ، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است !
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود ...

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند !!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد . او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد .
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت : پسر تو اینجایی ؟ می بینی چقدر زیباست ؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟!! حیرت آور است!

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است ! وای ! خدای من ، خیلی زیباست ! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید . کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت ! نظر تو چیست پسرم ؟!
پسر حیران و گیج جواب داد : پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟!
چطور می توانی ؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟!

پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید . مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند . در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد ...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم ! الآن موقع این کار نیست ! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود . آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد .
کارآفرین‌میلیارد دلاری ایران کارش را از دستفروشی و درآمد روزانه 3 هزار تومان شروع کرده است. او تنها 38 سال دارد و درآمدزایی چشمگیرش با یک اتفاق معجزه‌آسا استارت ...
کارآفرین‌میلیارد دلاری ایران کارش را از دستفروشی و درآمد روزانه ٣‌هزار تومان شروع کرده است. او تنها ٣٨‌سال دارد و درآمدزایی چشمگیرش با یک اتفاق معجزه‌آسا استارت خورده است. «عباس برزگر»، زاده و ساکن یک روستای بسیار کوچک به نام «بزم» شهرستان بوانات در استان فارس است. روستایی که نه‌چندان حاصلخیز است و نه جاذبه خاصی دارد اما با موقعیت‌شناسی درست این جوان روستایی توانسته در کتاب راهنمای گردشگری یونسکو، عنوان شگفت‌انگیزترین تجربه گردشگری ایران را از آن خود کند.

برزگر در یک شب بارانی ٢ گردشگر آلمانی را به خانه فقیرانه خود میهمان و از آنها با دمپختک و ترشی لیته پذیرایی می‌کند. میهمانان خارجی برزگر با پذیرایی صمیمانه و بی‌ریای او ٢ روز تمام به سبک روستاییان ایرانی زندگی می‌کنند و گویا این تجربه منحصربه‌فرد آن‌قدر برایشان جذاب بوده است که به سرعت موضوع را رسانه‌ای می‌کنند و برزگر را با انبوهی میهمان ناخوانده از آن سوی مرزها مواجه می‌کنند.

هوشمندی او برای بهره‌برداری از این اتفاق، به سرعت برزگر را شهره عام و خاص می‌کند و شبکه‌های تلویزیونی از سراسر جهان کارآفرین روستایی ایران را روی آنتن خود می‌برند. برزگر حالا علاوه بر دهکده توریستی‌اش در تدارک یک تور عشایری با ١٥‌هزار سیاه چادر است. تور عشایری او تا‌ سال ٩٥ رزرو شده است و کارشناسان می‌گویند این تور می‌تواند درآمدزایی برزگر را به اندازه تمام صادرات نفت کشور برساند.

تا ٥‌سال آینده به اندازه چاه‌های نفت کشور درآمد خواهد داشت

عباس برزگر درحال حاضر مشغول آماده سازی ١٥‌هزار سیاه چادر عشایری است. او با بزرگان طایفه‌های قشقایی و بختیاری به توافق رسیده است تا میهمانان خارجی را در سیاه چادرهایشان بپذیرند و هر خانواده عشایری در ازای پذیرایی از میهمانان‌درصدی از هزینه اقامت مسافران را دریافت کند. حالا شهرت عباس برزگر به اندازه‌ای رسیده است که تمام ظرفیت هتل منحصر به فردش در ٣٦٥ روز ‌سال اشغال می‌شود. می‌گویند درآمدش تا ٥‌سال آینده به اندازه تمام صادرات نفت ایران خواهد رسید. یونسکو در کتاب راهنمای گردشگری خود، تور عشایری او را به‌عنوان شگفت‌انگیزترین تجربه گردشگری در ایران معرفی کرده است و مسافران خارجی تا آخر ‌سال ٩٥ تمام سیاه چادرهایش را رزرو کرده‌اند.

درحال حاضر هزینه هر شب اقامت در دهکده گردشگری او چیزی حدود ٣‌میلیون تومان است. کارشناسان صنعت گردشگری می‌گویند اگر او بتواند استانداردهای هتل خاص و منحصر به فردش را ارتقا دهد به راحتی می‌تواند درآمدش را به‌عنوان یکی از گرانقیمت‌ترین هتل‌های خاورمیانه و جهان افزایش دهد.

درحال حاضر هتل برج‌العرب دوبی گرانقیمت‌ترین هتل خاورمیانه به شمار می‌آید، هزینه اقامت در این هتل شبی ١٩‌هزار دلار است و تنها برای ورود به آن حدود ٢٠ دلار دریافت می‌شود. گران‌ترین هتل جهان هتل رویال ژنو است که برای هر شب اقامت ٥٣‌هزار دلار دریافت می‌کند. در توکیو نیز هتلی با عنوان سوئیت ریاست‌جمهوری که یک هتل خاص محسوب می‌شود شبی ٢٥‌هزار دلار قیمت دارد. زهرا استادی، کارشناس گردشگری می‌گوید اگر هزینه اقامت در دهکده عباس برزگر نصف قیمت گرانترین هتل خاورمیانه و حتی کمتر باشد می‌تواند معادل کل صادرات نفت کشور درآمد داشته‌باشد. با این حساب اگر برزگر به ازای هر شب اقامت در ١٥‌هزار سیاه چادر حدود ١٠‌هزار دلار دریافت کند تنها در یک روز‌ سال حدود ١٥٠‌میلیون دلار درآمد خواهد داشت. این درآمد در یک‌سال به حدود ٥٤‌میلیارد دلار می‌رسد که معادل درآمد نفتی ایران است.

گردشگران خارجی زندگی عشایر ایران را تجربه می‌کننداو این روزها مشغول آموزش خانواده‌های عشایری برای پذیرایی از میهمانان خارجی است. می‌گوید ١٠٠ نفر از جوانان خانواده‌های عشایر زبان انگلیسی آموخته‌اند تا بتوانند به راحتی با میهمانان ارتباط برقرار کنند. آنها قرار است میهمانان خود را به تماشا و تجربه تمام روزمر‌گی‌های زندگی ایل قشقایی و بختیاری ببرند. میهمانان از دامنه‌های کوه بالا می‌روند و همراه با دختران جوان گیاهان دارویی می‌چینند. با چوپانان به صحرا می‌روند و در کنار آنها غذا می‌خورند. به سوگواری‌ها و جشن‌های عشایری دعوت می‌شوند. شبانه و در سکوت کوهستان به پیرمردهای نی انبان و سرنا نواز گوش می‌دهند و کنار دارهای زمینی گلیم و گبه می‌نشینند و بر تارهای آن گره می‌زنند. قصه‌های جن و پری کهنسالان ایل و تجربه‌های شگفت انگیزشان از مواجهه با طبیعت را می‌شنوند و باورهایشان درباره تولد یک نوزاد جدید و رسوماتشان را تماشا می‌کنند. برزگر می‌گوید، تور عشایری در مراحل نهایی راه‌اندازی است و تا آخر‌سال ٩٥ مسافران خارجی تمام سیاه چادرها را رزرو کرده‌اند. بیشتر مسافرانش از اسپانیا، پرتغال و لهستان می‌آیند و او درحال حاضر همان ٧٠٠ یورو برای هر شب اقامت در مجموعه‌اش را دریافت می‌کند. او می‌گوید: تا ٥‌سال آینده کیفیت‌ها را با نظر کارشناسان بین‌المللی بالا خواهم برد و قیمت‌ها افزایشی نخواهد داشت.

اشتغالزایی برای بیشتر از ٢٥‌هزار نفر

برزگر پیش از این برای ٩‌هزار نفر از ساکنان روستای بزم شهرستان بوانات استان فارس اشتغال ایجاد کرده است و حالا ١٥‌هزار خانواده دیگر در درآمد و کسب و کار او شریک می‌شوند. عباس به «شهروند» می‌گوید: تمام درآمدها به‌طور عادلانه بین مجموعه‌ام تقسیم می‌شود. از تمام صاحبان مشاغل و کالاها به‌طور مساوی خرید می‌کنم و آنها به این شیوه من احترام می‌گذارند و باکیفیت‌ترین کالاها را برای پذیرایی از میهمانانم آماده می‌کنند. مجموعه بزرگ او قدرشناس حسن نیت عباس برزگر هستند. روستاییان فقیر دهکده نه چندان حاصلخیز بزم حالا با کارآفرینی نمونه عباس و خانواده‌اش چند برابر گذشته درآمد دارند و مجموعه موفقی تشکیل داده‌اند.

همه‌چیز از یک اتفاق ساده شروع شد

مرد جوان روستایی که با نبوغ و خوش‌شانسی توانسته سرانجام صنعت توریسم ایران را به ایده‌آل‌های ارز‌آوری‌اش نزدیک کند کارش را با دستفروشی آغاز کرده است. عباس برزگر ٣٨ ساله به «شهروند» می‌گوید: دستفروشی برایم تنها روزی ٣‌هزار تومان درآمد داشت که این مبلغ هرگز جوابگوی مخارج زندگی من و خانواده‌ام نبود. مسیر کسب و کار و زندگی عباس در یک شب بارانی به‌طور معجزه آسایی تغییر کرد. او می‌گوید: با موتورسیکلتم از کوچه پس کوچه‌های روستایمان عبور می‌کردم که ناگهان به دو گردشگر خارجی و مترجمشان رسیدم. باران، تاریکی و گم شدن در راه برگشت حسابی خسته و کلافه‌شان کرده بود. آنها را به خانه خود دعوت کردم تا شب را در آن‌جا بگذرانند.
میهمانان آلمانی سرزده آمده بودند و در سفره فقیرانه عباس برزگر به جز دمپختک گوجه‌فرنگی، ماست محلی و ترشی لیته چیز دیگری پیدا نمی‌شد. آنها شب را هم درکنار خانواده برزگر و در رختخواب‌ها و ملحفه‌های دست‌دوز همسرش گذراندند. یکی از میهمان‌ها که پسر جوان ٢٠ ساله‌ای بود بی‌نهایت غمگین و پکر به نظر می‌رسید. مترجم در جواب کنجکاوی عباس می‌گوید که فردا روز تولد اوست و او از این‌که نتوانسته است به کشورش برگردد و تولدش را در کنار خانواده، دوستان و در زادگاهش جشن بگیرد ناراحت است. علی و زهرا فرزندان خردسال عباس برزگر موضوع را می‌شنوند. میز کوچک چرخ خیاطی مادر، چند بادکنک و کیک خانگی تنها بضاعت آنها برای خوشحال کردن میهمان آلمانی است. میهمان جوان از دیدن جشن تولد روستایی‌اش هیجان‌زده می‌شود و از صحنه‌ها فیلمبرداری می‌کند. خانواده برزگر بعدتر می‌فهمند که مادر روزنامه‌نگار آن میهمان آلمانی جشن تولد در ایران را رسانه‌ای کرده است. استقبال مخاطبان خانواده برزگر را به سرعت محبوب می‌کند از سازمان میراث فرهنگی به عباس برزگر خبر می‌دهند که میهمانان جدیدش در راهند. این سرآغاز توسعه هتل روستایی عباس برزگر می‌شود. حالا سیاه چادرهای عشایری هم به مجموعه هتل روستایی او اضافه می‌شوند. در همان محل اسکان واقعی عشایر...

راز موفقیت: میهمانانم را فریب نمی‌دهم

عباس می‌گوید:کار خاصی انجام ندادم تنها گردشگران خارجی را مانند اقوام و فامیل خودم در خانه پذیرایی کرده‌ام، با غذاهای محلی خودمان، چای آتشی، ماست و پنیر گوسفندی. البته میهمانان هم توقع زیادی نداشتند تنها می‌خواستند چند روز زندگی روستایی در ایران را تجربه کنند. عباس برزگر میهمانانش را به تماشای علف‌چینی و میوه‌چینی روستاییان می‌برد، در عروسی‌ها و حنابندان‌های روستایی میهمان می‌کند و به شب‌نشینی‌های هم ولایتی‌هایش کنار آتش دعوت می‌کند. با آنها سیب زمینی کباب شده و چای آتشی می‌خورد. گاهی هم میهمانانش با او شیر می‌دوشند و کشک درست می‌کنند اما این تمام کاری نیست که خانواده برزگر انجام می‌دهند.

عباس می‌گوید: من با میهمانانم صادق هستم و هیچ‌وقت نخواستم آنها را فریب بدهم یا چند برابر قیمت واقعی چیزی را به آنها بفروشم. صنایع دستی و تمام سوغات روستایی که در فروشگاهم گذاشته‌ام برای مشتریان ایرانی و خارجی یک قیمت دارد. من از ناآگاهی آنها نسبت به بازار ایران و قیمت‌هایش سوءاستفاده نکرده‌ام. او می‌گوید: برای غذای میهمانانش سنگ‌تمام می‌گذارد. تمام غذاها از باکیفیت‌ترین و مرغوب‌ترین مواد اولیه محلی و روستایی تهیه می‌شوند. ١٠ دقیقه پیش از غذا از مزرعه برای میهمانانش سبزیجات تازه می‌چیند و صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب عسل تازه از کندو خارج می‌کند و سرمیز صبحانه می‌برد. میهمانانش در دفتر یادگاری هتلش نوشته‌اند «احساس می‌کنند در کنار خانواده خود زندگی می‌کنند.» و این تفاوت اساسی کسب و کار عباس برزگر با دیگرانی است که اعتماد مشتریان خود را خدشه‌دار می‌کنند.
پرﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ يكى از خاطراتش را چنين نقل كرده است:
ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﻴﻼﺗﻢ ﺩﺭ
ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ ﺩﺭ
ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻭهى ﺑﺎ يك ﺪﺧﺘﺮ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎيى ﺑﻪ ﻧﺎﻡ
ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﻭ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ
ﻓﻴﻠﻴﭗ، ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ ﻫﻤﮕﺮﻭﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﺯ
ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﻓﻴﻠﻴﭗ
ﺭﻭ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳى؟ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮى ﻛﻪ
ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻮﻧﺪ
ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺭﺩﻳﻒ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ
ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﻛﻴﻮ ﻣﻴگى !
ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ
ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭﺷﻦ
ﺷﻴﻜﻲ ﺗﻨﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ
ﻛﻴﻪ؟ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻥ
ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﻭﻛﻔﺸﺶ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺖ ﻫﺴﺖ
ﺑﺎﻫﻢ ! ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ
ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻛﻲ ﺑﻮﺩ ! ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺗﻮﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻳﻜﻢ
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺩﻳﮕﻪ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧى ﻛﻪ ﺭﻭى ﻭﻳﻠﭽﻴﺮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ...
ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻪ ولى ﺑﻪ ﻃﺮﺯ
ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭى ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ... ﺁﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ
ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻛﻪ
ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻭﻳﮋگى ﻣنفى ﻭ ﻧﻘﺺ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ
ﭘوشى ﻛﻨﻪ ...
ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ
ﻣﻮﺭﺩ ﻓﻴﻠﻴﭗ
ﻣﻴﭙﺮﺳﻴﺪ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ؟ ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ
ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻟﻪ ﺩﻳﮕﻪ !!
ﻭﻗﺘﻲ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ
ﻛﺮﺩﻡ خيلى ﺧﺠﺎﻟﺖ
ﻛﺸﻴﺪﻡ...