1393 / 4 / 3، 10:07 عصر
1393 / 4 / 4، 10:33 صبح
اوقات فراغت من ک دقیقا همینطوره
(تشویق)(تشویق)(تشویق)(تشویق)(تشویق)(تشویق)
(تشویق)(تشویق)(تشویق)(تشویق)(تشویق)(تشویق)
1393 / 4 / 4، 12:05 عصر
داداش فرزاد خیلی باحال (خوابالو)(خوابالو)
1393 / 4 / 5، 10:35 عصر
سلام داداش فرزاد
جالب بود داداش
جالب بود داداش
1393 / 6 / 12، 09:15 عصر
موبایل ها حالا دیگر هر کدامشان یک رسانه اند !!!!!!
********************************************************
اینم از عاقبت حیوون آزاری!
******************************************************
خانواده محترم دست و پا چلفتی
********************************************************
اینم از عاقبت حیوون آزاری!
******************************************************
خانواده محترم دست و پا چلفتی
1393 / 6 / 12، 10:37 عصر
(1393 / 4 / 3، 10:07 عصر)فرزاد نوشته است: [ -> ][align=center]
اوقات فراغت بچه های انجمن !!!
با سلام
از این بهتر نمیشد خیلی جالب و قشنگه وصف حال منو و همه ی دوستان فرزاد عزیز متشکریم حالا چطور شد که این به ذهنت رسید!
1393 / 6 / 13، 09:53 صبح
با سلام برای بزرگترام جالب بود موفق باشید
1393 / 9 / 26، 10:18 صبح
1393 / 9 / 26، 01:35 عصر
صدف جان این دستگاه هم مربوط به کشورهای اروپایی هست و گرنه تو ایران از این خبرا نیست همون پول دستمال ساده رو هم نداری که اب دماغتو بگیری!!!!!
1393 / 9 / 27، 11:28 صبح
سلام. جالب بود داداش فرزاد.ولی از نظم این یارو خیلی خوشم اومد. اگه توجه کنید به عقربه های ساعت متوجه میشین که هشت ساعت کار میکنه هشت ساعت استراحت.فقط موندم این وسط خوردوخوراکش چی میشه؟
1393 / 10 / 1، 04:05 عصر
آخر و عاقبت خنده دار چت کردن
گفت هیجده ساله هستم … تو اسمت را بگو، من هاله هستم گفتم اسم من هم هست فرهاد … ز دست عاشقی صد داد و بیدادبگفت هاله ز موهای کمندش … کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست … ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من … اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم … به او من کم کم عادت می نمودم در او دیدم تمام آرزوهام … که باشد همسر و امید فردام برای دیدنش بی تاب بودم … زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده … که بینم چهره ی آن نور دیده به او گفتم که قصدم دیدن توست… زمان دیدن و بوییدن توست ز رویارویی ام او طفره می رفت … هراسان بود او از دیدنم سخت خلاصه راضی اش کردم به اجبار… گرفتم روز بعدش وقت دیداررسید از راه، وقت و روز موعود … زدم از خانه بیرون اندکی زودچو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت …
توگویی اژدهایی بر من آویخت به جای هاله ی ناز و فریبا … بدیدم زشت رویی بود آنجاندیدم من اثر از قد رعنا … کمان ِابرو و چشم فریبامسن تر بود او از مادر من … بشد صد خاک عالم بر سر من ز ترس و وحشتم از هوش رفتم… از آن ماتم کده مدهوش رفتم به خود چون آمدم، دیدم که او نیست… دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست به خود لعنت فرستادم که دیگر … نیابم با چت از بهر خود همسربگفتم سرگذشتم را به «امید» … به شعر آورد او هم آنچه بشنیدکه تا گیرند از آن درس عبرت … سرانجامی ندارد قصّه ی چت
1393 / 10 / 1، 07:01 عصر
[bold]بدون شرح [/bold]