صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14
يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:
امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادموخوب ياد گرفتين يا نه...!
بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:
با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه...
بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...
روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !
اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کدوم صندلي؟
به ره در یکی پیشم آمد جوان
به تگ در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که میآرد اندر پیت گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد وخوید
چو باز آمد از عیش و بازی بجای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان میبرد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیدهست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کندست دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﻨﺪﻥ ﺳﯿﺒﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺎﻗﻮﯼ ﺗﯿﺰ ٬ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻻﻥ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻄﻠﺒﯿﺪ ٬ ﻭﺯﯾﺮﺵ ﮔﻔﺖ :ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ٬ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ
ﻭﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ؟ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ
ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﻧﺠﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ
ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﻭﺣﺸﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﺎﻓﺖ ٬
ﺍﻧﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﮐﺸﺘﻨﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺳﻢ
ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺪﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯿﺎﻧﺸﺎﻥ ﮐﺎﻣﻼ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ ٬ﻭﭼﻮﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﯾﮏ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﺍﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﺯﺍﺩﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ .ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ
ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ٬ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ٬ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺟﺰ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ
ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ . ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﻭﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﺮﺍ ﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﭘﺮ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﺍﮔﺮ ﺍﻧﺮﻭﺯ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺎﻻ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺣﻖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺳﭙﺎﺱ ﺧﺪﺍ
ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ...
بر خاکي نشسته بودم ؛
که خدا آمد و کنارم نشست !
گفت : مگر کودک شده اي !؟
که با خاک بازي ميکني !
گفتم : نه ! ولي . . .
از بازي آدمهايت خسته شده ام ! . . .
همان هايي که حس مي کنند هنوز خاکم ! . . .
و روح تو در من دَميده نشده ! . . .
من با اين خاک بازي ميکنم ،
تا آدمهايت را بازي ندهم !
خدا خنديد ! . . .
پرسيدم خدايا ؛
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد بازي داشت را بسوزانم !
خدا امّـا ساکت بود !
گويا از من دلخور شده بود ! گفت :
تو را از خاک آفريدم
تا بسازي ! . . . نه بسوزاني ! . . .
تو را از خاک ازعنصري برتر ساختم . . .
از خاک ساختم
که با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي . . .
از خاک که اگر آتشت بزنن ! . . .
بازهم زندگي ميکني و پخته تر ميشوي . . .
باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي . . .
تو را ازخاک ساختم
تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازي داد ! . . .
تو برخيزي ! . . .
سر برآوري ! . . .
در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . .
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش لذت ببري ! . . .
تو از خاکي ! . . .
پس به خاکي بودنت ببال . . .
و من هيچ نداشتم !
براي گفتن به خدا
ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد
گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید
سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند
نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم
ادیسون ساعتها گریست
ودر خاطراتش نوشت :
توماس آلوا ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد
تقدیم به مادران دنیا
ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻓﺖ،
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ ﺑﻪ
ﺷﺮﻃﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ پدرت ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﯿﺎﯾﺪ !
ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ
ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺳﻦ ﯾﮏ
ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﺪ بشدت و با سختی زیاد کار میکرد.و ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ پدرم ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﺎﻥ
ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ !!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ؛
ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﺳﺖپدرت ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭ...!
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ
ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ..
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ پدﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ
ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ..
ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺩﺳﺘﺎﻥ پدرش ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷدت کار برای ﻣﺮﺩﻡ ﭼﺮﻭﮎ ﺷﺪﻩ ﻭ
ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺗَﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ،
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻟﺮﺯ ﻣﯿﻔﺘﺎﺩ .
ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩُﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻬِﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﯼ !
ﻣﻦ پدرﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ
ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻢ ..
ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔي ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ( ﺁﯾﻨﺪﻩ )ﻣﻦ ﺗﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩ !!
(بسم الله الرحمن الرحیم)
شناخت دقیق امام رضا (ع) نسبت به دیگر ائمه و اهل بیتشان
روزی امام رضا(ع) بر مأمون وارد شد و او را نگران یافت، به او فرمود: «تو را نگران میبینم.» مأمون گفت: آری، صحرانشینی به درِ دارالاماره آمده، هفت تار مو به من داده و معتقد است اینها از محاسن رسول خداست و درخواست جایزه کرده است. اگر راست بگوید و من به او جایزه ندهم، شرافت (نسبی) خود را زیر پا گذاشتهام. اگر دروغ بگوید و به او جایزه بدهم، مرا به استهزا گرفته است. نمیدانم چه کنم!
امام رضا(ع) فرمود: «موها را به من بده. وقتی آنها را دید، بویید و فرمود: «این چهار تار مو از محاسن رسول خداست، اما بقیه از محاسن او نیست.» مأمون گفت: «از کجا میگویی؟» فرمود: «آتش بیاورید.» موها را در آتش افکند. آن سه تار موی بدلی سوخت و آن چهار تار موی اصلی سالم ماند و آتش بر آنها تأثیری نداشت.مأمون گفت: «آن صحرانشین را بیاورید.» وقتی در برابر او ایستاد، دستور داد گردنش را بزنند. صحرانشین گفت: «به چه جرمی؟» مأمون گفت: «درباره موها راستش را بگو.» گفت: «چهار تار مو از محاسن رسول خدا (ص) و سه تار آن از محاسن خودم است.»
منبع: کتاب مستدرک عوالمالعلوم، محقق: آیتالله سید محمدباقر موحد ابطحی اصفهانی، انتشارات بنیاد بینالمللی فرهنگی هنری امام رضا
=-=-=-==-=-=-=-=-=-==-=-=-=-=-==-=-=-=-==-=-=-=-==-=-
واکنش امام رضا(ع) به زنی که ادعا میکرد زینب کبری(س) است
زنی ادعا میکرد «زینب کبری» است و به دعای پدرش امام علی(ع) عمری ابدی یافته است. مأمون او و امام رضا(ع) را با یکدیگر روبهرو کرد تا مشخص شود کدامیک راست میگوید. در این هنگام، امام رضا(ع) پیشنهاد عجیبی داد که تعجب همگان را برانگیخت.
پنجم جمادیالاول سالروز میلاد حضرت زینب کبری(س) است. به همین مناسبت، روایتی از کتاب فرائد السمطین نقل میشود:
ابوالفضلبن ابینصر حافظ میگوید در کتاب عیسیبن مریم عمانی خواندم که روزی از روزها امام رضا(ع) بر مأمون وارد شد، در حالیکه «زینب کذّابه» که ادعا میکرد دختر علیبن ابیطالب است و علی(ع) برای او دعا کرده که تا روز قیامت زنده بماند، نزد او بود. مأمون به امام رضا(ع) گفت: «به خواهرت سلام کن.» حضرت فرمود: «به خدا سوگند، او خواهر من نیست و علیبن ابیطالب پدر او نیست.» زینب هم گفت: «به خدا سوگند، او برادر من نیست و علیبن ابیطالب پدر او نیست.» مأمون گفت: «دلیل این سخن شما چیست؟» حضرت فرمود: «ما اهل بیت گوشتمان بر درندگان حرام است، او را پیش درندگان بینداز، اگر راست بگوید، درندگان از خوردن گوشتش خودداری میکنند.» زینب گفت: «با این شیخ (امام رضا) آغاز کن.» مأمون گفت: «سخن منصفانهای گفتی.» حضرت فرمود: «باشد.» در این حال درِ جایگاه حیوانات وحشی را گشودند، آنان را مهیای غذا کردند و امام رضا (ع) به سوی آنها پایین رفت. هنگامی که چشم آنان به حضرت افتاد، همه دم تکان دادند و در برابر حضرت سرِ تعظیم فرود آوردند. حضرت میان آنها دو رکعت نماز خواند و از آنجا خارج شد. آنگاه مأمون به زینب دستور داد او پایین برود؛ اما امتناع کرد. از این رو، او را گرفتند، پیش آنها افکندند، آنها هم او را خوردند!
شیخ رجبعلی خیاط:
درنیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگایم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی!
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای! فهمیدم عاشق شده! نشستم و با تمام وجود گریستم! جوان تعجب کرد! کنارم نشست! گفت تو را چه شده ای پیرمرد!آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم[چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
یا صاحب الزمان شرمنده ایم آقا
--------------------------------------------------------------------------------
مردی در حال ور رفتن با ماشین جدیدش بود. دختر 4ساله اش سنگی برداشته بودو بدنه ماشین را خراش میداد.
وقتی مرد متوجه شد با عصبانیت دست دخترک را گرفت و از روی خشم چند ضربه محکم به دستش زد غافل از اینکه با آچار در دستش این ضربات را وارد می کرد.
در بیمارستان ،دخترک بیچاره به خاطر شکستگی های متعدد انگشتانش را از دست داد وقتی پدرش را دید ،با چشمانی دردناک از او پرسید:پدر انگشتانم کی رشد می کنند؟
پدر خیلی ناراحت شده بود و حرفی نمی زد .وقتی از بیمارستان خارج شد،رفت به سمت ماشینش و چندین بار به آن لگد زد.
حالش خیلی بد بود. نشست و به خراش های ماشین نگاه می کرد.دختر نوشته بود :دوستت دارم بابا.
به خاطر داشته باشید که عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارند.همیشه به خاطر داشته باشید که وسایل زندگی را باید استفاده کرد و مردم را باید دوست داشت و به آنان عشق ورزید. اما مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده می شوند و وسایل وچیزها دوست داشته می شوند.
"•در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند.. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. من فورا يک شمع به شمع هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از يک سري صحبت هاي عمومي انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و از آن پاسداري کرده اند. براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد." آقاي دکتر مي خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي گفت بعدها انيشتين به من گفت: " وقتي برمي گشتيم به خواهرم گفتم حالا مي فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي رويم درخت قطع مي کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي گرديم همه درختها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است." بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را تحليل و تفسير مي کنند.. به گفته ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند.• بعد با شيريني هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي کنند و يک آهنگ ايراني مي نوازند. همه از اين آوا متعجب مي شوند و از آقاي دکتر توضيح مي خواهند. ايشان مي گويند موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشمهايش را بسته بود چشم هايش را باز کرد و گفت" دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سين را ببيند..." آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود. بعد توضيح مي دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع مي شود به نشانه ي رويش.. ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با "ش" به نشانه ي فروغ زندگي و ... همه متعجب مي شوند و انيشتين مي گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد مي دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرفها را نمي زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي کردند. بعد يک کاسه آب روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي دهند که اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ي فضاست و نارنج نشانه ي کره ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي پرد عقب عقب مي رود و روي صندلي مي افتد و حالش بد مي شود. از او مي پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ مي گويد : "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!" خيلي جالب است که آدم به بهانه ي نوروز يا هر بهانه ي خوب ديگر ، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان معرفي کند. خاطرات مهندس ايرج حسابي..
در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران، دکان غذاخوریی بود که بالای پیشخوان دکانش نوشته بود؛ نسیه و پول نقد داده میشود، فقط بقدر قوه...!!!
و هر وقت کودکانی که برای بردن غذا برای صاحبکارشان می آمدند لقمه ایی چرب و لذیذ از گوشت و کباب و ته دیگ زعفرانی درست میکرد و خود با دستانش بر دهان آنها میگذاشت و میگفت مبادا صاحبکارش به او از این غذا ندهد و او چشمش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم!!!...
او بهترین کاسب قرن حاج میرزا عابد نهاوندی بود معروف به "مرشدچلویی" پیر مردی بلند قامت با چهره ایی بسیار نورانی و خوشرو و با محاسنی سفید...
خدا رحمتش کنه...
چقدر در این دوره نیاز داریم به اینجور انسانها...
نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
"خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است."
در شهر وينسبرگ آلمان قلعه اي وجود دارد که داستانی در مورد آن هست و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند:
در سال 1140 ميلادي شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و مردم به اين قلعه پناه می برند وفرمانده دشمن پيام ميدهد که حاضر است اجازه بدهد زنان و بچه ها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترين دارايی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهايی قادر به حمل آن باشند
قيافه فرمانده ديدني بود وقتی ديد هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج ميشود ...!
زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند..
شاه خنده اش می گيرد اما خلف وعده نمي كند و اجازه ميدهد بروند .
و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام " قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود ...
اينکه با ارزش ترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چيزهاي مادی نبود و اينکه اينقدر باهوش بودند كه زندگی عزیزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است.
دعاکنیم دراین روزگار نیز باارزشترین دارایيهای ما خانواده وعزیزانمان باشند.
جغد تنها روی آخرین شاخه ی نیمه جان درخت پیر آشیانه کرد. جغد تکانی به خودش داد و بال و پری زد اما صدای ترک برداشتن شاخه را نشنید. درخت با خود اندیشید اگر نتوانم آخرین مهمانم را نگه دارم پس به چه درد می خورم؟! ریشه های خشکش دیگر توان مکیدن آب را نداشت و در آستانه ی خرد شدن بود اما درخت پایداری می کرد.
جغد به خوابی عمیق فرو رفت و سنگینی جسمش را به شاخه ی خشک درخت سپرد. باز هم خواب می دید، خواب روشنایی و روز! از خواب پرید و به خود نهیب زد: تو جغدی! تو را چه به روشنایی و روز! از این نهیب، قلبش به درد آمد چون می دانست سرنوشتش تاریکی و شب است اما آن را نمی پذیرفت و هنوز بعد از گذر سال ها خواب روز را می دید! گرگ و میش شده بود و دوباره شب از راه می رسید. جغد تنها غصه می خورد که: «خدایا باز هم شب؟! من می خواهم در روز اوج بگیرم و دشت ها و جویبارها را تماشا کنم. می خواهم در روز شکار کنم، می خواهم در روز زندگی کنم و... می خواهم در روز عاشق شوم!».
درخت زمزمه های تلخ جغد با خود را می شنید و فکر می کرد: «چقدر جغد شبیه اوست. مثل او تنها و در آرزوی روشنایی و عشق!».
ادهم مظفری یکی ازمعلمانی بود که زندگی را به زیبایی سرود . این معلم دلسوز وقتی میبیند که یکی از دانش آموزانش چند روز مانده به تحویل سال در رود خانه ی کام روستای آلک کامیاران افتاده خود را به آب میزند .دانش آموزخود را نجات میدهد اما خود برای همیشه با آبها همسفر میشود و چند روز بعد از آن جسم بیجانش را در چند روستای پایین تر از آب میگیرند .سالها از این حادثه گذشت ...
اتفاق در اواخر سال ۱۳۷۶ و در چهارشنبه آخر سال رخ داد شعر زیر برگرفته از زبان دانش آموزی است که نجات یافته :
شعر ماشاءالله فرمانی :
مونسم،آموزگارم،یاورم
روشنی بخش تمام باورم
ای همه زیبایی و مهر و گذشت
روزهای با تو بودن چون گذشت ؟
دست های گرم تو کی سرد شد!
باغ سبز سینه ات کی زرد شد
مهربانی های تو رفته کجا؟
من چرا دیگر نمی بینم تو را؟!
همدمم حالا کجا داری مکان؟
من کجا گیرم زتو آخر نشان؟!
ادهمم حالا دبستانت کجاست
باغبانم ،باغ و بستانت کجاست
باز درس جان فشانی می دهی
تو زجای خود نشانی می دهی
هیچ می دانی که بی تو خسته ام
دل فقط بر خاطراتت بسته ام
هیچ می دانی امیدم مرده است
طاقتم را آب با خود برده است.
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14