داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 10 / 9، 07:09 عصر,
|
|||
|
|||
دو برادر که خیلی هم عابد بودند،یکی درکوهستان زندگی میکرد ودیگری در شهر.
روزی برادری که در کوهستان بود باخود گفت خیلی وقت است که برادرم را ندیده ام . بروم و سری به او بزنم . برادرش در شهر طلا فروشی داشت .عابد به شهر ومغازه برادش رفت وبعد از سلام واحوالپرسی دید که برادرش الکی را که داخل آن آب هست را در مغازه آویخته . از برادرش پرسید چگونه است که آب در الک مانده ؟ برادرش گفت :حکمت دارد وعلت را بعدا"به تو میگویم .سپس به برادرش گفت :من کمی کار دارم ،میروم وزود برمیگردم . شما ساعتی اینجا،در مغازه باشید وهر کس با من کار داشت بگویید کمی صبر کندتا من برگردم و برادرش قبول کرد. برادرطلافروش رفت و عابد کوهستان در مغازه تنهاماند طولی نکشید که زنی زیبا برای خرید طلا به داخل مغازه وارد شدو تا عابد اورا دید هوش از سرش پرید و شیفته زن شد و در همان لحظه آب داخل الک هم زمین ریخت و زن وعابد هر دو متعجب وحیران .... پس از مدتی برادر طلا فروش آمدو دید که آب الک ریخته . برادرش از اوپرسید چرا آب الکت ریخت ؟ اونیز پرسید من که نبودم چه اتفاقی افتاد ؟وعابد کوهستان ماجرا را گفت و برادرش گفت :حکمتی که گفتم ،همین جاست تو در کوهستان ودر آرامش وبدون هیچ فکر و موضوع وسوسه انگیز شیطانی به عبادت خدا مشغولی و از نعماتش بهره مندو من من دراین شهر با اینهمه زیبایی ودلفریبی و وسوسه های شیطانی ایمان خود را( مثل آب در الک که چندین سال نگهداشته ام )حفظ کرده ام ومشتری های من اکثرا"زن بوده وروزنه ده ها نفر میایندو میروند . درحالی که تو با دیدن اولین زن و با اولین نگاه وباایمان سستت ، آب الک را ریختی
علی یارتون
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
1393 / 10 / 10، 01:33 عصر,
|
|||
|
|||
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮﯾم....
اللهمّ اشفِ کلّ مریض
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد81 تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
1393 / 10 / 12، 12:48 عصر,
|
|||
|
|||
وعده پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد. أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
1393 / 10 / 14، 11:06 عصر,
|
|||
|
|||
قلب زیبا مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند . مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام میتپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشههایی دندانه دندانه در قلب او دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او مینگریستند. و با خود فکر میکردند این پیر مرد چطور ادعا میکند که قلب زیبا تری دارد . مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی میکنی... قلبت را با قلب من مقاسیه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر میرسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکهها مثل هم نبوده اند، گوشههایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. بعضیها از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. حالا میبینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد . پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمیخود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود
اللهمّ اشفِ کلّ مریض
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد81 تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, روزبین, خدیجه |
1393 / 10 / 16، 02:33 عصر,
|
|||
|
|||
برادر
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟ ... البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم" پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟ "اوه بله دوست دارم" تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید. پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی" پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.. أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
1393 / 10 / 16، 08:12 عصر,
|
|||
|
|||
اشک مادر
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم! پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟ پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی! پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود. یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟ خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند. به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد. به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد. این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, روزبین, خدیجه |
1393 / 10 / 18، 08:49 عصر,
|
|||
|
|||
شیخ رجبعلی خیاط
در شب سرد زمستانی در نیمه های شب در حالی ک پاسی از نیمه شب گذشت بود و برف بشدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم ک در انتهای کوچه کسی سر ب دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است ک سنگ کوب کرده! جلو ک رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانی دادم! بلافاصله نگایم کرد و گفت چ میکنی! گفتم جوان مثه اینکه متوجه نیستی! برف برف! روی سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست ک اینجایی! مریض می شوی! خدای ناکرده می میری! اینجا چ میکنی! جوان ک گویی سخنان مرا نشنیده بود!با سرش اشاره ای ب روبرو کرد! دیدم او زل زده ب پنجره خانه ای!فهمیدم عاشق شده!نشستم و با تمام وجود گریستم!جوان تعجب کرد!کنارم نشست!گفت تو را چ شده ای پیرمرد!آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم![عاشق مهدی فاطمه]ولی اکنون ک تو را دیدم[ک چگونه برای رسیدن ب عشقت از خودبی خود شدی]فهمیدم ک من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق میتواند لحظه ای ب یاد معشوقش نباشد!!! یا صاحب الزمان شرمنده ایم اقا |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه |
1393 / 10 / 19، 08:05 صبح,
|
|||
|
|||
کتاب فرزندم رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مداد هاش رو یکی یکی گذاشتم سر جاش.
کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو بوسیدم، موهای عرق کردهاش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروختهاش رو. گفتم نمیخوام هیچی بشی. نمیخوام دکتر و مهندس بشی . میخوام یاد بگیری مهربون باشی .نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. میخوام تا وقت داری کودکی کنی. شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیفترین شاگردِ کلاس باشی. پشتِ همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد. بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری. کنارِ هم نشستیم پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم و من تمام مدتِ به خودم و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدر جدی گرفته بودم. زندگی که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدالهایش تمام روز هاش رو دویده بودم. هیچکس حتی برای لحظهای مرا متوقف نکرده بود. هیچکس نگفته بود لحظهای بایستم و کودکی کنم. هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان، خوشبختترینها نیستند.
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه |
1393 / 10 / 19، 08:07 صبح,
|
|||
|
|||
در قرون وسطی کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود مي کردند.
فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت: قيمت جهنم چقدره؟ کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشيش بدون هيچ فکري گفت: ۳ سکه. مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم. ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي دهم. اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، نه تنها ضربه اي به کسب و کار کليسا زد، بلکه با پذيرش مشقات فراوان، خود را براي اينکه مردم را از گمراهي رها سازد، آماده کرد. . . . در جهان تنها یک فضیلت وجود دا رد و آن آگاهی است. و تنها یک گناه و آن جهل است.
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه |
1393 / 10 / 19، 08:19 صبح,
|
|||
|
|||
روز چهارشنبه دکتر حسابی سر کلاس به شاگردانش گفت:
بچه ها پنجشنبه امتحان میگیرم بصورت شفاهی... همان روز دکتر گفت اصلا همین امروز امتحان میگیرم و اون هم کتبی بچه ها همه اعتراض کردند، و دکتر گفت: همین که هست... هر کس نمیخواد بیاد جلو در کلاس بایسته... از 50 نفر، 3 نفر رفتن جلوی در و دکتر از بقیه امتحان گرفت و بعدش به بچه هایی که امتحان داده بودند رو کرد و گفت: از همه ی شما 10 نمره کم میکنم همه اعتراض کردند، دکتر ادامه داد و گفت: نمره امتحان این 3 نفر هم 20 رد میکنم دانشجوها با شدت بیشتر اعتراض کردند... دکتر گفت: بخاطر اینکه شما امروز زیر بار ظلم رفتید... "امروز درس ظلم ستیزی داشتیم..." *درود بر روانش*.
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
1393 / 10 / 19، 10:41 عصر,
|
|||
|
|||
نامه خواندني نظر علي طالقاني به خدا
اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است كه در زمان ناصرالدينشاه طلبه اي در مدرسه مروي تهران بود و بسيار بسيار انسان فقيري بود. شبي از شدت تهي دستي و گرفتاري به اين فكر مي افتد كه بالاخره چه بايد كرد؟ آيا به مراجع تقليد وقت روي آورم؟ يا نامهاي به شاه نوشته و از او كمك بخواهم؟ يا به امير المومنين توسل جويم و از فقرم به او شكايت برم؟ سرانجام شب را تا نزديك سپيده در فكر سپري ميكند و به اين نتيجه ميرسد كه نبايد به انسانها مراجعه كنم و تنها راه اين است كه نامهاي به خدا بنويسم و خواسته هاي خود را بصورت كتبي از او بخواهم. به همين جهت خالصانه و در اوج اعتماد و اميد به خدا، نامهاي به درگاه خداي متعال نوشت كه نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان «نامهاي به خدا» نگهداري مي شود. مضمون نامه: بسم الله الرحمن الرحيم خدمت جناب خدا! سلام عليكم اينجانب بنده شما هستم. از آنجا كه شما در قرآن فرموده ايد:«و ما من دايه في الارض الا الله رزقها؛ هيچ موجود زندهاي نيست الا اينكه روزي او بر عهده من است» من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما در روي زمين. و در جاي ديگر قرآن فرمودهايد: «ان الله لا يخلف الميعاد؛ مسلما خدا خلف وعده نميكند» بنابراين اينجانب به چيزهاي زير نياز دارم: - خانهاي وسيع - همسري زيبا و متدين - يك خادم - يك كالسكه و سورچي - يك باغ - مقداري پول براي تجارت لطفا پس از هماهنگي به من اطلاع دهيد. مدرسه مروي - حجره شماره 16 - نظرعلي طالقاني نظر علي بعد از نوشتن نامه با خودش فكر ميكند كه نامه را كجا بگذارم؟ ميگويد مسجد خانه خداست. پس به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) ميرود و نامه را در سوراخي در ديوار مسجد قايم ميكند و با خودش ميگويد: حتما خدا پيدايش ميكندو به مدرسه بازميگردد. فرداي آن روز، ناصرالدين شاه با درباريها ميخواستند به شكار بروند. كاروان او از جلوي مسجد ميگذشت. از آنجا كه به قول پروين اعتصامي: نقش هستي نقشي از ايوان ماست آب و باد و خاك سرگردان ماست ناگهان به اذن خداوند، باد تندي شروع به وزيدن ميكند و نامه نظرعلي را روي پاي ناصر الدينشاه مياندازد. ناصرالدين شاه نامه را ميخواند و شكار را كنسل كرده دستور ميدهد كاروان به كاخ برگردد. او يك پيك به مدرسه مروي ميفرستد و نظرعلي را به كاخ فراميخواند. وقتي نظرعلي را به كاخ آوردند، دستور ميدهد همه وزرايش جمع شوند و ميگويد: «نامهاي را براي خدا نوشته بودند، ايشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم بايد انجامش دهيم» و دستور ميدهد همه خواسته هاي نظرعلي يك به يك اجرا شود. |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, خدیجه |
1393 / 10 / 20، 04:05 عصر,
|
|||
|
|||
چشم مادر مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود! اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد… بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟ اون هیچ جوابی نداد…. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم! سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد. یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من: ای عزیزترین پسرم، من همیشه به فکر تو بوده ام.. منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم! آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛ بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.. با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
اللهمّ اشفِ کلّ مریض
|
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد81 تشکر کردهاند: ملیحه, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه |
1393 / 10 / 21، 12:12 صبح,
|
|||
|
|||
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.» قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.??????? |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, سوزان, خدیجه |
1393 / 10 / 21، 03:26 عصر,
|
|||
|
|||
جمعی از یکی از اولیاء خدا درخواست نصیحت کردند. فرمود:« هر کدامتان می داند کی می میرد دستش را بالا برد!» کسی دست بالا نبرد. سپس فرمود:« هر که برای مرگ کاملاً آماده است دست بالا گیرد!» باز هم کسی نبود. فرمود:« در حیرتم از گروهی که نه وقت رفتنشان را می دانند و نه آماده ی سفرند!!!»
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, ماهان, فاطمه, سوزان, راضیه, خدیجه, اراز |
1393 / 10 / 21، 08:05 عصر,
|
|||
|
|||
میگن روزی که کورش کبیر با پادشاه روم وارد جنگ میشه در موقع رجز خواندن جنگ ، پادشاه روم رو به کورش میکنه و میگه ما برای شرف و عزت و آبرو میجنگیم وشما برای پول و ثروت . وکورش در جواب میگه آری درست، هر کسی برای نداشتهایش میجنگد
|
|||
12 کاربر به خاطر ارسال این پست از تیمور تشکر کردهاند: مهدی, ملیحه, مصطفی, مرضیه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, صدف, سوزان, راضیه, خدیجه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان