انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران
[دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران (http://rpsiran.ir/forum/.)
+-- انجمن: بخش مخصوص اعضاء (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=17)
+--- انجمن: هنرمندان (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=20)
+--- موضوع: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ (/showthread.php?tid=2045)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - یاسمن - 1394 / 1 / 15

.
» ماهی های قرمز سفره ی هفت سین «

سلام به دوستان گلم سال نوی همتون مجددا مبارک امیدوارم سالی که در پیش رو داریم سالی خوب و همراه با موفقیت برای همه مون باشه
دوروز به سال تحویل بیشتر نمونده بود ومن هم مثل همه سخت مشغول کاربودم برای استقبال از سال جدید
باید وسایل سفره ی هفت سین رو تهیه میکردیم بنا براین به علی گفتم امروز عصر با بابا میری ماهی قرمز برای سفره میخری علی خیلی خوشحال شد وقرار شد عصر بره برای خرید ماهی های سفره ی هفت سین
اما طبق معمول همیشه، سر باباش شلوغ بود و اونا مجبور شدن شب برای خرید برن
بعد از گذشت نیم ساعت اومدن. علی طرف راست صورتش کبود بود و مثل همیشه با بغض اومد پیش من ! گفتم علی جون باز چه اتفاقی افتاده ؟ چرا صورتت نیلی شده ؟
گفت : افتادم ، بدجوری افتادم و بعد پاشو نشون داد کبودی پاش بسیار بزرگ و وحشتناک بود ، خیلی بزرگ !
به همسرم پریدم که چرا مراقبش نبودی ؟ و....
همسرم بیچاره گفت : من گناهی نداشتم اصلا من متوجه نشدم که علی کی از ماشین پیاده شد
من میدونستم که اون مقصر نیست اما چون صورت و پای علی خیلی بد کبود شده بود من بدجوری به هم ریختم وعصبی شدم و دعوا کردم ، مثل همیشه!
خودم میدونم مدتهاست که من بد جوری پرخاشگرم ! و خودم خوب میدونم که همسرم خیلی کوتاه میاد!
علی: مامان ،چند نفر اومدن منواز زمین بلند کردن
و من برای این که به قضیه جنبه ی شوخی بدم گفتم : از بس که وزنت زیاده دیگه
علی: نه مامان خیلی بد افتادم
همسرم هم بیچاره خیلی دلش سوخته بود چون معمولا این جور مواقع سکوت میکنه اما این دفعه از بس کبودی صورت و پای علی بزرگ بود حس کردم خیلی دلش سوخته چون با غیظ و عصبانیت کفت : پسرم این هنوز اول کاره از این به بعد دلت باید دریا باشه چون از این حوادث خیلی زیاد پیش میاد! و اونجا بود که من فهمیدم که همسرم خیلی عصبی شده !
به علی گفتم : کار ، کار سال 93 هست چون دیده که ما داریم فراموشش میکنیم و اماده میشیم که از سال جدید استقبال کنیم واز اونطرف هم من بهش گفتم پیرزنه و موهاش سفیدشده بنابراین حرصش گرفته و با عصاش زده صورت و پای تورو کبود کرده
شاید هم اشکال مربوط به نرده ها بوده ( پای علی لای پلهای کوچک فلزی که روی جوی فاضلاب میزارن گیر کرده بود و افتاده بود ) حتما فاصله ی نرده ها از هم زیاد بودن و استاندارد نبوده
علی : اره مامان پل فلزیش استاندارد نبود و گرنه من نمی افتادم ! من و باباش خندیدیم یه خنده ی تلخ که مدتهاست مهمان لبهای ماست ! خلاصه علی سه تا ماهی خریده بود ازش پرسیدم چرا سه تا خریدی ؟
علی : یکیش مامانه ، یکیش ابجی و یکیش منم !
یاسمن : خب پس بابات چی میشه
علی : بابا اب هست ابی که ما توش شنا میکنیم ! خیلی جالب گفت من لذت بردم باباش هم خوشش اومد
تمام مدت عید صورت علی سوال ساز شده بود و الان که 15 فروردین هست کبودی صورتش رفته اما پاش هنوز هم کبوده انگار پاش له شده !
اختاپوسی که تو زندگی ماست شبها فعالتره ومن قدرتش رو شبها بیشتر متوجه میشم انگاری اختاپوس رفته بود تو جوی فاضلاب پنهون شده بود و بعد با یکی بازوهای قدرتمندش پای علی منو کشیده بود و اونو بدجوری زمین زده بود و خب دلش هوس کرده بود نقاشی هم بکنه و چون مُرکب و جوهرش سیاهه صورت و پای علی رو سیاه کرده بود
اختاپوس حالا هی مُرکبت رو بیفشان و قدرت نمایی کن مهم نیست میدونم که باهشت بازوی نیرومندت قرنهاست که چرخ و فلک رو نگه داشتی تا نچرخه و همیشه در اوج بمانی اما شواهد نشون میده که نیروی بازوان تو کم به کم داره تحلیل میره !
خلاصه دوستان امسال هم اختاپوس سر سفره ی هفت سین همه ما به عنوان مهمان اجباری بود !
سال 94 با مهربانی اومد و تو کوله بارش برای من یه تحول بزرگ در زندگی داشت ! که این تحول رو من و خود سال 94 میدونه اون یه رازه بین من و بین سال 94!
سال 94 یه قاصدک خوش خبرو در خونمون فرستاد اره صدف جان اومد با اون خبر خوبش درمورد قطره ، اون قطره ای که برای افراد شب کورساختن !
خبر این قطره خیلی برام خوشایند و دلچسب بود چون این نشون میده علم رو به پیشرفت هست و اختاپوس رو به زوال
سال 94 از تو کوله پشتی اش برامون توافق هسته ای اورد ! بلاخره تلاشهای گروه خستگی ناپذیر جناب ظریف و هیئت همراهشون به ثمر نشست
جناب ظریف تاریخ از اسم تو به عنوان ابر مرد سیاسی ایران نام خواهد برد . تاریخ به تو و همکارانت تعظیم خواهد نمود!
جناب ظریف لبخندهایت دیپلماسیست ، قدم زدنهایت دیپلماسیست، قدرت بیانت دیپلماسیست !
کشور ایران از داشتن مردی چون تو، باسواد و با شخصیت به خود می بالد ، تو را مصدق زمانه معرفی کرده اند و چه زیبا گفته اند!
گاهی لبخندها و قدم زدنها از تیغ شمشیر برنده تر است
جناب ظریف سیاست را دوست ندارم و سیاسی نیستم اما به این نتیجه رسیده ام که امروز باید با دشمنانمان نرم بجنگیم همانند شما !
فارغ از هر نتیجه ای که این مذاکرات در پی داشته باشد من به شما وهمکارانتان میبالم و افتخار می کنم خیلی چیزها دوست داشتم بنویسم اما قور قور .....
تا اینجای کار سال 94 با ما خوب همراه و هم گام بوده !
در طول تعطیلات عید علی جان خوب خورد وخورد و خورد .حالا یا جلوی چشم ما و یا دزدکی ! بعد شم دائم می گفت بزار تابستون بشه میرم روی تردمیل و خودمو لاغر میکنم ! امری محال و غیر ممکن !
یه اتفاق جالبه دیگه اینکه:
یه روز علی با بابا ش رفته بود سو پر مارکت و وقتی برگشت اومد پیش من و لباسشو بالا زد و گفت مامان شکم منو نگاه کن
خیلی تعجب کردم ، یاسمن : چرا به شکمت نگاه کنم
علی : نگاه کن ببین شکمم لاغر شده یا نه ؟
یاسمن ( من در حالیکه خندم گرفته بود ) نه مامان شکم تو همچنان بزرگه عین طبل قاضی !
علی : مامان من جدی گفتم به شکم من نگاه کن اون باید لاغر شده باشه !
یاسمن : اره حتما معجزه رخ داده !
علی : مامان من با بابا امروز پیاده روی کردم !
یاسمن : تو کی پیاده روی کردی ؟
علی : همین الان ، من وبابا پیاده رفتیم سوپر مارکت و برگشتیم !!!
خب دیگه هممون از خنده منفجر شدیم چون علیِ من پیاده تا سوپر مارکتی رفته بودکه نزدیک خونه بود و توقع داشت که لاغر شده باشه ! و این درحالی بود که هر وقت هم سوپر مارکت می رفت یه بستنی رو بالا میزد !
واین ماجرا هر روز که علی با باباش سوپر مارکت میرفت تکرار میشد!


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 1 / 17

.
» فروشگاه بزرگ «

تعطیلات عید رو ما مشهد بودیم ، روزهای خوبی بود، ویکی از تفریحات علی رفتن به فروشگاه بزرگ .... بود
علی فروشگاههای بزرگ رو خیلی دوست داره و به خاطر اون ما هر روز و یا یک روز در میون یه سری به فروشگاه ... میزدیم . گاهی اصلا خرید نداشتیم اما به اصرار علی اقا مجبور میشدیم بریم فروشگاه ، علی وقتی که به اونجا میرسید یه راست میرفت سر سبدهای خرید و یه سبد برمیداشت کاپشن وکلاهشو می انداخت توی سبد و از این سالن به اون سالن سرمیکشید
بیشتر دوروبر شکلاتها و شیرینها و بستنیها میرفت گاهی باید تا مدتی دنبالش میگشتیم تا پیداش میکردیم نگاهش به خوردنیها یه جورایی بوده و هست که ادم خنده اش میگیره من این نگاهشو خیلی دوست دارم نگاهی پر از تمنا !
وهمینطور لبخندشو ،همون لبخندی رو که وقتی بهش اجازه میدم یه انتخاب برای خرید داشته باشه روی لبش میشینه !یک لبخند کج با دنیایی از معنی وبعد هم سردر گمیشو دوست دارم چون خیلی مستاصل میشه برای انتخاب خوراکی! هی اونو برمیداره میاره میذاره توسبد باز نظرش عوض میشه میره یکی دیگه رو میاره واین قصه تا مدتی ادامه داره! گاهی تا پای صندوق میریم اما هنوزعلی تصمیمشو نگرفته ، اون موقع است که دعواش میکنم تا یه تصمیم قاطع بگیره
حالاجالب اینجاست که براش مهم نیست که تو فروشگاه یه عالمه ادم میادو میره چون وقتی بهش اجازه ی خرید میدم دور دهنشو چنان لیسی میزنه که من از خنده میمیرم ! به نظرم مسئولین فروشگاه اگه پای دوربین شون می نشستن و علی رو تماشا میکردن با خودشون فکر میکردن این بچه از اتیوپی اومده ! وسال تا سال نه شیرینی خورده ونه تنقلات !
دوست دارم یه روز این قدر بهش بدم که بخوره و بخوره وبخوره تا ببینم دلش از شیرینی زده میشه یا نه ؟
یکی دیگه از غرفه هایی که علی خیلی دوست داره غرفه ی کتاب هست . غرفه ی کتاب این فروشگاه اخیرا به بیرون فروشگاه منتقل شده یه روز که با علی رفتم براش کتاب بخرم همزمان با ورود ما یه اقا هم وارد غرفه ی کتاب شد
ما به کار خودمون مشغول بودیم اما سبک صحبت کردن و صحبت هایی که بین خانم فروشنده و اون اقا رد و بدل میشد منو کنجکاو کرد تا برگردم و به اون اقا یه نگاهی بندازم
اقایی بود با سن تقریبی سی سال و تو دستش یه اسکناس هزارتومنی و پونصد تومنی !(در مجموع فقط هزارو پانصدتومن پول داشت) با لکنت زبان شدید طوری که به سختی حرفاشو متوجه میشدی
ابتدا قیمت چند تا کتاب رو پرسید و بعد اومد قسمت سی دی ها و در مورد اونها از خانم فروشنده سوال کرد
انتخاب ایشون موسیقی سنتی بود و دو تا سی دی برداشته بود و از خانم فروشنده پرسید : کدوم سی دی قشنگتره ؟خانم فروشنده گفت : این یه چیز سلیقه ای هست و من نمیتونم در این مورد کمکتون کنم اما این سی دی که در دست شماست رو من گوش دادم زیباست
بعدش گفت قیمت سی دی چنده ؟
فروشنده :سه هزار تومن ، اون مرد سی دی رو گذاشت و یکی دیگه انتخاب کرد و انگاری قیمت تمام سی دی ها سه هزار تومن بود
مرد: گفت : من پول ندارم فقط همینو دارم و پولهای تو دستشو نشون خانم داد
فروشنده : شرمنده من نمیتونم براتون کاری بکنم !
اون اقا چند تا کتاب دیگه رو قیمت زد و خب همه ی ما میدونیم که قیمت کتا ب هم سر به افلاک میزنه و از سی دی ها گرونتره
بنابراین مجددا همون سی دی رو برداشت و گفت من میخوام همینو بخرم اما پول من همین قدره و....
من به خانم فروشنده اشاره کردم بزار بره من باهاتون حساب میکنم
فروشنده سی دی رو بهش داد و اون اقا خداحافظی کردو رفت .
جلو رفتم تا پول سی دی رو حساب کنم اما اون خانم گفت حالا که قراره کار خیری انجام بشه میخوام خودم توش شریک باشم و از من پول نگرفت
از فروشگاه که اومدیم بیرون علی گفت :مامان این اقا خارجی صحبت میکرد ؟
یاسمن : نه
علی : پس چرا اینجوری حرف میزد ؟
یاسمن: اون مشکل گفتاری داشت ،لکنت زبان شدید داشت
علی : مامان چرا پول نداشت
یاسمن : نمیدونم ، تو دنیایی که ما زندگی میکنیم بعضی از ادمها ممکنه پول برای خریدن یه سی دی هم نداشته باشن ، پول برای خرید مدادهای رنگ و وارنگ ، پول برای پاکن و لباس و حتی پول برای خرید یه بستنی هم نداشته باشن
من و علی هر دو خیلی ناراحت شده بودیم و ...اون روز تفریحمون خراب شد
تجربه سالها زندگی به من یاد داده که هرگز راجب به هیچ کس قضاوت نکنم حتی نسبت به کارتن خوابها و افرادی که تن فروشی میکنند چون هر کدام از ما در شرایط خاص خودمون زندگی میکنیم
این ملاقات چند نکته ی قابل تامل داشت : اولا خانم فروشنده بسیار محترم بود وبسیار عادی با این مرد برخورد کرد دوما این که خیلی سخته که لکنت زبان داشته باشی وسخت تر از اون اینکه حتی قدرت خرید یک سی دی رو نداشته باشی !
خداوندا داشته های من زیاده اما من گاهی شعبان بی مخ میشم !
خداوندا ممنون که به من اونقدر توانایی مالی دادی که شرمنده ی علی شکمو نشم !
وای اگه علی چیزی بخواد و من نتونم بخرم دوست ندارم همچین روزی برسه !....


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 1 / 25

گلهای قاصدک

چند روز پیش دلمون هوس کرد بریم بیرون و از طبیعت لذت ببریم . بنابراین رفتیم تو یه روستا ، روستایی که کم ابی اثر خودشو گذاشته بود و میشد گفت سه چهارم درختا خشک شده بود وضعیتی اسفناک که دل ادمو به درد می اورد در کنار درختهای تنومند و خشک بعضی از درختها لباس عروس داشتن شکوفه های سفید وصورتی با برگهای سبز تازه روییده، می تونستی زشتی و زیبایی رو درکنار هم به وضوح ببینی

درختهای تنومند خشکی که یقیننا یه روز بسیار زیبا و با شکوه بودن اما الان منتظر تبر بودن اونا خوب میدونستن که توی همین روزها جناب تبرمیاد سراغشون و اونا رو تیکه تیکه میکنه !سرنوشت شومی که به نوعی ما ادمها با بی برنامه گیها مون براشون رقم زده بودیم

همین طور که را ه میرفتیم من یه گل قاصدک دیدم . واااای گلهای قاصدک چقدر زیبا و رویایی هستن

علی رو صدا زدم ، گفتم علی بدو بیا پیش مامان یه چیز خوب برات پیدا کردم

علی اومد گل قاصدک رو چیدم و به علی دادم

یاسمن :علی جان این گل قاصدکِ ، قاصدکِ خوش خبر ! گاهی این گلها خبرهایی رو برامون میارن که حتی فکرشو نمی تونی بکنی خبرهایی که شاید سالها منتظرش بودی !

این گل، گلِ ارزوهاست هم هست  . هر ارزویی داری بهش بگو ، این گل ارزوی تو رو میبره پیش خدا و خدا ارزوهای تورو براورده میکنه !

علی :واقعا ؟ راست میگی مامان ؟ به جونا

جونا قسم هست . قسمی که علی میخوره هر وقت میخواد قسم بخوره میگه به جونا ، یا به جونای علی ( یعنی به جون علی ) و یا میگه به جونای خدا ( یعنی به جون خدا ) !

یاسمن : اره مامان ارزوهای ما سوار این گلها میشن و باد میبردشون پیش خدا

علی : مامان واقعا این گلها پیش خدا میرن؟

یاسمن : اره چرا که نه؟

علی : خدایا من یه قطار میخوام

بعدش علی گل قاصدک رو فوت کرد گلهای قاصدک دور صورتش پخش شدن و شروع کردن به رقصیدن و علی مثل یه فرشته وسطشون بود گلها هر لحظه بالاتروبالاتر رفتن وبلاخره ناپدید شدن

علی :مامان کدومشون زودتر به خدا میرسه

یاسمن : هر کدوم که سبکتر باشه اخه ارزوهای ما بعضی هاشون سنگین تره بنابراین دیرتر به خدا میرسه اما اون ارزوهایی که سبکتر باشن زودتر به خدا میرسن  

علی : مامان من بازم از این گلها میخوام برام پیدا کن

یاسمن : باشه مگه چقدر ارزو داری علی ؟

علی : زیاد

خلاصه چند تا گل قاصدک دیگه برای علی پیدا کردم و اون هی فوتشون کرد تا این که یه گل رو خودم فوت کردم

علی :مامان ارزوی تو چی بود به من هم بگو

یاسمن : ارزوهای من که یکی دو تا نیست که بهت بگم ، تازه این یه رازه میون من و خدا

علی : مامان ارزوهای تو زودتر به خدا میرسه یا مال من ؟

یاسمن : معلوم دیگه مال تو! چون گلهای قاصدک واقای باد بچه ها رو بیشتر دوست دارن

اقای باد گلهای تو روفوتشون میکنه تا ارزوهای تو زودتر به خدا برسه

علی:   مامان ، معلم ما میگه مسجد خونه ی خداست ، مامان مسجد واقعا خونه ی خداست ؟

یاسمن : اره

علی :خب اگه مسجد خونه ی خداست پس چرا خدا تو اسمونهاست ؟ خدا چه جوری از تو اسمون میاد تو خونه ی خودش ؟

یاسمن : (مونده بود چی بگم ) خب خونه ی اصلی خدا تو قلب ماست هر وقت قلبت مهربون بود و کارهای خوب انجام دادی بدون خدا تو قلبت هست و اگه نامهربون بودی و کارهای بد انجام دادی خدا از قلبت بیرون رفته

مسجد برای اینه که گاهی ما ادمها دسته جمعی میریم اونجا و با خدا حرف میزنیم

واینکه چرا خدا تو اسمونه ؟ چون وقتی تواسمونه همه رو می بینه میتونه به موقع به همه کمک کنه و خب گاهی قلب ما ادمها خیلی تنگه و جایی برای خدا توش نیست پس خدا مجبوره بره تو اسمون

اون روز علی تا تونست گلهای قاصدک رو فوت کرد و بازی کرد و ارزوهاشو به خدا گفت ....

از طرفی علی کلی پیاده رویی هم کرد تا به قول خودش شکمشو کوچیک کنه !

پسر من  خیلی دوست داره که با قطار سفر بره خب اون تا به حال با قطار سفر نکرده خیلی دلم میخواد زودتر تعطیل بشه تا با قطار یه سفر بریم  خلاصه روزی خوبی برامون رقم خورد ما کلی کیف کردیم

گلهای قاصدک من و علی منتظریم تا شما خبرهای خوبتونو از طرف خدا برامون بیارین میدونم که توراه برگشت ماهیتتون عوض میشه ! توراه برگشت شاید بشین یه کبوتر خوش خبر یا یه صدف خوش خبر اما یقیننا شما یه روز از طرف خدا برامون خبرهای خوبی میارین من به این مسئله ایمان دارم


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 1 / 26


گل چگونه با کودکم رفتار کنم
گل

توی سفری که اخیرا به مشهد داشتم به توصیه ی خواهر گوهر تاجم یه کتاب خریدم "چگونه با کودکم رفتار کنم "
کتاب جالبی هست البته من هنوز تمومش نکردم چون کتاب بسیار قطوریست
راستش ما همیشه تو خونه سر هر چیزی باید با علی کل کل کنیم که: علی برو بخواب ، علی باید بیدارشی ، علی مشقتو بنویس ، علی لباساتوبپوش ، علی از پای کامپیوتر بلند شو ، علی مسواک بزن و....
حالا یه چند روزی هست که من براساس این کتاب یه جدول درست کردم و توقعاتی رو که از علی دارم رو توی این جدول نوشتم  ، که باید علی با زنگ ساعت بیدار بشه و سر ساعت مشقشو بنویسه و مسواکشو بزنه و.....
یکی از معضلات من با علی اینه که علی از ساعت متنفره ! چون ساعت اونو وادار میکنه که به خودش بجنبه و یه جورایی ساعتها قانون مدار هستن بنابراین علی اصلا حاضر نبود در برنامه ریزیها از ساعت استفاده کنیم . اما من یه دروغ مصلحتی گفتم شاید هم بشه اسمش رو گذاشت سیاست !  
من  بهش گفتم این کتاب رو رئیس مدرسه و اقای حسینی به من دادن و گفتن از فردا برای علی جون برنامه ریزی کنید و در برنامه ریزیهاتون ساعت هم باید مشخص بشه  !بنابراین علی چیزی نگفت و فقط لب و لوچش باد   کرد فقط با حرص گفت : حالا دیگه بهت کتاب و ساعت هم میدن !
دو روز اول همه چیز خوب بود علی جایزه گرفت و همه چیز سر ساعت خودش انجام شد اما روز سوم گفت : من از ساعت بدم میاد ، از قانون هم بدم میاد کی گفته که خونه باید قانون داشته باشه ؟ من قانون رو دوست نداررررررم بعدش هم رفت برگه ی امتیازاتشو پاره کرد !
منم گفتم : خب حالا که این طور شد باید تنبیه بشی فردا حق نداری از کامپیوتر استفاده کنی!
واکنش علی مثل همیشه تند بود ....و بنده هم کوتاه نیومدم و فرداش نزاشتم کامپیوتر بازی کنه !
نمیدونم که علی  این روش رو بپذیره یا نه؟ چون علی یه جورایی ادم رو دور میزنه به قول خواهرم اون با هوش و در عین حال تنبله !
حالا بشنوید از مرغ توی فر :
چند روز پیش یه اتفاق جالب افتاد من برای نها ر یه مرغ تو فر گذاشتم واکنش علی جالب بود وقتی از مدرسه اومد و فهمید نهار مرغ داریم وسط حال خونه غش کرد چه غشی ! تا مدتها علی جان بیهوش بود !
وقتی سفره رو انداختیم به جای این که نهارش رو بخوره گفت:مامان فردا برام مرغ چوبی درست میکنی !
یاسمن : نمیشه که هر روز مرغ بخوریم حالت تهوع میگیریم
علی : خب پیتزا درست کن مامان
یاسمن : علی حالا نهارتو بخور سرد میشه از الان برای فردا تصمیم نگیر بعدش درموردش صحبت میکنیم
خلاصه همه مشغول خوردن بودیم یه دفعه علی نگاهی به دیس مرغ کرد و چشماش از حدقه دراومد و گفت : بسه دیگه ، چه خبرتونه ، تموم مرغ رو خوردین ، حالا من شام چی بخورم !!!
بعدش هم دیس مرغ رو برداشت رفت تو اشپزخونه قایمش کرد تا شام هم چیزی برای خوردن داشته باشه !



RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 1 / 30

تنبیه علی کوچولو
دیروز علی سر ساعت همیشگی از مدرسه اومد و زنگ ایفونو زد . دستای تپل کوچولوشو گرفته بود جلوی ایفون هی دستشو چنگ میکرد و هی باز میکرد یعنی اینکه من گرگم و اومدم تورو بخورم
درو براش باز کردم و علی سلام داد
یاسمن: سلام به شکر خودم ؟ چه خبر از مدرسه ؟ امروز مدرسه خوش گذشت ؟
علی وقتی ناراحته لب و لوچش کاملا میوفته پایین و موقع صحبت کردن اجزای صورتشو زیاد حرکت میده
گفت : نه !( با لب و اوچِ کاملا اویزون و افتاده )
یاسمن :چرا ؟
علی : مریض بودم ، تمام بدنم درد میکرد!
یاسمن :صبح که حالت خوب بود !
علی :اره ولی تومدرسه دستام ، پاهام ، شکمم و سرم همه جام خیلی درد میکرد تازه کمرمم درد میکرد !
قبلا که کوچکتر بود می گفت حتی موهام هم درد میکرد !حالا دیگه میفهمه که جمله ای از این مضحک تر وجود ندارد و موها رو از اجزای درد گرفتنی جدا میکنه خدا رو شکر !
خیلی ناراحت شدم که گفت بدنم درد میکنه ومریضه چون تازه داروهاش تموم شده بود ودیگه اینکه من یه مدت بخش هماتولوژی کودکان کار میکردم با بچه های سرطانی
اون بخش تو روحیه ی من خیلی تا ثیر منفی گذاشته تا یه کبودی روی بدن علی می بینم در جاهایی که قاعدتا نباید کبود بشه مثل پشت ساق پاش ، دیوونه میشم
اکثریت قریب با اتفاق این بچه ها تپل بودن و با علائم پیش پا افتاده ی سرماخوردگی مراجعه میکردن که بعد معلوم میشد بدخیمی دارن !
اعصابم حسابی به هم ریخته بود تا اینکه این سوالش دلموخرسند کرد !
علی :مامان شکلاتها کجاست ؟ یه دونه شکلات به من بده !
و دیگه اینکه بلافاصله رفت سر کامپیوتر ! و موقع نهار خوردن هم که دقت کرد مثل همیشه اشتهاش خوب بود !
پس یه جای کار می لنگید وعلی داشت تمارض میکرد ! اون بیمار نبود شبه بیمار بود !
یاسمن :علی جان حبیب چطور بود؟
علی : خوب بود خوش به حالش تمریناشو همه رو درست حل کرده بود ! (حبیب دوست نزدیک علی هست و اون طور که علی ازش تعریف میکنه هوای علی روخیلی داره )
یاسمن : خب پس ریاضی هم داشتین ؟ کلاس ریاضیتون چطور بود ؟
خوب نبود من تمرینهای ریاضی رو نتونستم درست حل کنم خانم معلم به من گفت همشونو پاک کن من الان دستام خیلی درد میکنه از بس که دفترمو پاک کردم ولی حبیب همشونو درست حل کرده بود( لب و لوچ اویزون )
علی :مامان من فردا نمیتونم برم مدرسه چون اصلا حالم خوب نیست ، مریضم!
یاسمن : خب میخواستی حواستو جمع کنی حالا مهم نیست امروز با هم میشینیم کتاب گاج ریاضی رو حل می کنیم بعدش هم علی جان منم به سن تو که بودم چند بار تمرینامو درست حل نکردم و مجبور شدم همشو پاک کنم .منم دانش اموز زیاد زرنگی نبودم ، غصه نخور گاهی این چیزها پیش میاد دیگه
علی: نه مامان من که فردا مدرسه نمیرم اخه خیلی بدنم درد میکنه
یاسمن : باشه میبرمت ازمایشگاه ازت ازمایش خون بگیرن تا ببینیم چرا تو همیشه مریضی
علی : اره منو ببر تا دوباره یه سوزنوهی بزنن تو دستم ، اینجا ( گودی دستشو نشون داد) من نمیرم خون بدم
ظاهرا روزی که از علی تو بیمارستان نمونه ی خون گرفتن تا تهران بفرستیم برای ازمایشات ژنتیک ، علی خیلی اذیت شده بود وتمام بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود بس که گریه کرده بود و جیغ کشیده بود
اولا که تا سه بار فرار کرده بود که از تو راهرو گرفتنش بعدش هم کلی پرستار رو سرش ریختن تا تکون نخوره و چون ترس باعث میشه رگها بخوابند پرستارها نتونسته بودن رگشو پیدا کنن وچندین نوبت تو دستش سوزن فرو کردن تا بلاخره تونستن ازش نمونه ی خون بگیرن
باباش میگفت اون روز علی این قدر از پرستارها خواهش و تمنا کرده که ازش خون نگیرن که اشکشونو دراورده بوده
یادمه وقتی علی اومد خونه رمق نداشت بس که تقلا کرده بود جیغ کشیده بود
حالااون از خونگیری وحشت داره
گاهی با خودم فکر میکنم چه خوب شد که ما نمونه ی خون علی رو همینجا گرفتیم و فرستادیم و گرنه اگه علی پیش دکتر درویش میرفت خاطره ی تلخی برای دکتر درویش به جا میزاشت !!!
خب بگذریم ، هر چی عصر بهش گفتم علی بیا کتاب گاج ریاضی حل کنیم همش بهونه اورد گفت اول این کارو بکنم و بعدش این کارو بکنم و... اخرش هم گفت مامان بیا بازی گرگ و بره بکنیم من گرگ میشم توبره !
یه کمی باهاش باز ی کردم وبهش گفتم خب حالانوبت چیه ؟ نوبت کتاب گاج
علی : کتاب گاج ، کتاب گاج، بروبینیم بابا ! من حوصله ندارم ریاضی هم کار نمی کنم
یاسمن :خب منم برات غذای خوشمزه دیگه درست نمی کنم !
علی : درست نکن با بابا میرم از رستوران غذا میخرم !
بعدش هم که مهمان خونه اومد و گاج بی گاج
صبح که میخواستم مثل هر روز براش یه خوراکی بزارم تا تو مدرسه بخوره ظرفشو از تو کیفش برداشتم دیدم ساندویچها شو نخورده
یاسمن : علی چرا ساندویچتو نخوردی
علی : خب معلمم منو نزاشت زنگ تفریح برم بیرون بخاطر تمرینات ریاضی !
یاسمن : پس دیروز تنبیه شدی ؟
علی : اره !
یاسمن : مهم نیست ازاین به بعد حواستو بیشتر جمع کن !
دلم خنک شد !چون اون باید بفهمه که زندگی فقط بستنی و شکلات و پیتزا نیست !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 2 / 2

دلنوشته ای برای معلم
چند روز پیش علی کلی درس و مشق داشت مشقشو نوشت و بعد هم شروع به بازی و کامپیوتر و... بعد تازه ساعت 9شب یادش اومده بود که باید هدیه های اسمانی بخونه ، قرآن بخونه و فارسی هم امتحان داره !!!!
دلم میخواست خفه اش کنم یه منفی بهش دادم ( حالا نکه خیلی هم این منفی ها تاثیری براش داره ) بعدش قول داد که هر وقت از مدرسه میاد اول بگه چه کارایی باید انجام بده فکرکنم از اول سال تا به حال این دفعه ی هزارم هست که قول میده همون اول برنامه ی فرداشو بگه تا عقب نمونه !
هر وقت هم میگم علی چراحواست جمع نیست ؟ چرانصف شبی یادت میاد که باید چه کار کنی ؟
میگه : مامان تقصیر بچه هاست اونا زیاد سرو صدا می کردن من سر درد گرفتم و یادم میره باید چه کار کنم !!!؟
حتی پیش اومده که گاهی اصلا یادش نبوده که مشق چی باید بنویسه که من با معلمش تماس گرفتم و مشق علی رو پرسیدم !
دیروز که از مدرسه اومد همون اول کیفشو باز کرد و یه برگه به من نشون داد با این عنوان "دلنوشته ای برای معلم "
یاسمن :این مربوط به خودت میشه و خودت باید بنویسی
علی : مامان من نمیدونم چی بنویسم
یاسمن :میتونی هر چیزی که دلت خواست رو برای معلمت بنویسی
علی : مامان این خیلی سخته
یاسمن :اولا که سخت نیست دوما اگر فکر میکنی سخته ننویس مهم نیست
علی : مامان باید بنویسم اگه ننویسم دعوام میکنن
یاسمن پس مشکل خودت هست
خلاصه علی تا ده شب هی لفت داد و غر زد که من کمکش کنم وقتی که دید خبری نیست نشست و خودش این مطلب رو برای معلمش نوشت من دلنوشته ی علی رو بدون هیچ تغییری براتون می نویسم
سلام معلم
تو معلم خوبی هستی
تومارا تنبیه کردی چون ما سرو صدا میکردیم .تو گفتی ده بار از روی کوشا و نوشا بنویسیم
تو به ما قرآن یاد دادی
معلم عزیزم اول فارسی برای ما سخت بود .بعد فارسی برای ما آسان شد
معلم عزیزم تو به ما همه چیز یاد دادی
شما برای ما عزیز هستی
در انتها هم یه قلب برای معلمش با مداد رنگی قرمز کشید .
پیشاپیش روز معلم مبارک


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 2 / 2

دلنوشته ای برای معلم
چند روز پیش علی کلی درس و مشق داشت مشقشو نوشت و بعد هم شروع به بازی و کامپیوتر و... بعد تازه ساعت 9شب یادش اومده بود که باید هدیه های اسمانی بخونه ، قرآن بخونه و فارسی هم امتحان داره !!!!
دلم میخواست خفه اش کنم یه منفی بهش دادم ( حالا نکه خیلی هم این منفی ها تاثیری براش داره ) بعدش قول داد که هر وقت از مدرسه میاد اول بگه چه کارایی باید انجام بده فکرکنم از اول سال تا به حال این دفعه ی هزارم هست که قول میده همون اول برنامه ی فرداشو بگه تا عقب نمونه !
هر وقت هم میگم علی چراحواست جمع نیست ؟ چرانصف شبی یادت میاد که باید چه کار کنی ؟
میگه : مامان تقصیر بچه هاست اونا زیاد سرو صدا می کردن من سر درد گرفتم و یادم میره باید چه کار کنم !!!؟
حتی پیش اومده که گاهی اصلا یادش نبوده که مشق چی باید بنویسه که من با معلمش تماس گرفتم و مشق علی رو پرسیدم !
دیروز که از مدرسه اومد همون اول کیفشو باز کرد و یه برگه به من نشون داد با این عنوان "دلنوشته ای برای معلم "
یاسمن :این مربوط به خودت میشه و خودت باید بنویسی
علی : مامان من نمیدونم چی بنویسم
یاسمن :میتونی هر چیزی که دلت خواست رو برای معلمت بنویسی
علی : مامان این خیلی سخته
یاسمن :اولا که سخت نیست دوما اگر فکر میکنی سخته ننویس مهم نیست
علی : مامان باید بنویسم اگه ننویسم دعوام میکنن
یاسمن پس مشکل خودت هست
خلاصه علی تا ده شب هی لفت داد و غر زد که من کمکش کنم وقتی که دید خبری نیست نشست و خودش این مطلب رو برای معلمش نوشت من دلنوشته ی علی رو بدون هیچ تغییری براتون می نویسم
سلام معلم
تو معلم خوبی هستی
تومارا تنبیه کردی چون ما سرو صدا میکردیم .تو گفتی ده بار از روی کوشا و نوشا بنویسیم
تو به ما قرآن یاد دادی
معلم عزیزم اول فارسی برای ما سخت بود .بعد فارسی برای ما آسان شد
معلم عزیزم تو به ما همه چیز یاد دادی
شما برای ما عزیز هستی
در انتها هم یه قلب برای معلمش با مداد رنگی قرمز کشید .
پیشاپیش روز معلم مبارک


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 2 / 18

خاطرات
نازنینا به خواب ناز فرو رفته ای ؟
نازنینا با خاک سرد هم آغوش گشته ای ؟
برخیز ! برخیزو به من بگو که همه دروغ می گویند ! برخیز و به من بگو که انچه که در طول این چند روز اتفاق افتاده است دروغی بیش نیست ! این روزها همه دروغ میگویند !
تو هستی در کنار من ! به هرکجا می نگرم لبخند د لنشین تو و نگاه گرم و نجیب تو را می بینم
میگویند خوابت ابدیست ! اما این در باور و در یقین من نمی گنجد ! من با انبوه خاطرات تو چه کنم !
برخیز و خاطراتت را نیز با خودت ببر ! خاطراتت سخت آزار دهنده اند
نسیم را گفتم اهنگ وزیدن سر کن و خاطراتش را با خودت ببر
خندید و گفت : من میوزم و بذر خاطرات او را پراکند تر و زنده تر میکنم !
باران را گفتم ببار و خاطراتش را از دل و جان من بشوی
خندید و گفت :من غبار خاطراتش را خواهم شد ، انگاه خاطرات او شفاف تر و روشن تر می شوند
زمین را گفتم تو که او را در آغوش گرفته ای خاطراتش را نیز در دلت مدفون کن!
خندیدوگفت : خاطرات هرگز مدفون نمی شوند ! نام ها ویادها می مانند
دریا را گفتم با موجی سهمگین خاطراتش را به قعر دریا ببر!
خندید و گفت :عظیم ترین موجها نیز نمی توانند خاطرات را کنده و با خود به دریا ببرند
آسمان را گفتم انبوه خاطراتش را به تو خواهم سپرد !
خندید گفت : خاطرات او هما نند ستاره دردل من میدرخشند و تو را بیشتر آزار میدهند
خورشید را گفتم انچنان بدرخش که تلا لو خاطرات او در درخشش تو محو شوند
خندید و گفت : خاطرات او تحت تاثیر درخشندگی من قرار نمی گیرند !
آتش را گفتم زبانه بکش و خاطراتش را بسوزان
خندید و گفت : خاطرات هرگز نمی سوزند، خاطرات میسوزانند !
تقدیر را گفتم : چه بیرحمانه شبیخون میزنی ! خندید و گفت : این هنر من است
گفتم ؟ چرا بهترینهای مرا ؟
گفت : تو از درک آن عاجزی !
خدا را گفتم هر چه به فلسفه ی زندگی می اندیشم به جز غم و درد و اندوه در ان چیز ی نمی بینم
خدا سخن من را نشنید چون در اسمان لاجوردی مشغول صحبت با تو بود !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 2 / 19

کانون فرهنگی
حالم خوش نیست . دوست دارم فقط بنویسم ! از چی ؟ نمیدونم از هر چی که پیش اومد
به نظر میرسه اتفاقات خوب تو زندگی ماها خیلی کم شده وهر چی رو به جلو میری زندگی رنگش تیره تر میشه !
تازه وقتی زندگی رنگش روشن هم هست ، رنگ خاکستری داره یه رنگ دلگیر خدایااااااا دلم برای اتفاقات خووووووب تنگ شده !
این روزها پای صحبت هرکس که میشینی می بینی دلش پره و وضعیت تو از اونها بهتره ! و من نمیدونم دلیل این همه غم و غصه چیه ؟ ایا تکنولوژی مسبب این بدبختیهاست یا قاطی شدن فرهنگها و یا شاید حصارها و طنابها و....
گاهی فکر میکنم باید برم با مادرم یه دعوای درست و حسابی بکنم ک چرا باعث و بانی این شد که پا تو این دنیای خراب شده گذاشتم
انگاری همه به نوعی گرفتارند ، همه سر درگم ودر حال دویدن وحتی نمی دونن برای چی و به کجا دارن میدون به نظر میرسه تکلیفمون با خودمون هم مشخص نیست
بعد چند روز که به سایت سر زدم پیامهای دوستان رو سریع خوندم تو یکی از پیامها، یکی از دوستان از قول فریده خانم نوشته بودند که تا سال 2017 ما دیگه بیماری به نام ارپی نداریم !
واقعا ؟ کمی باورش برام سخته یعنی یه همچین چیزی صحت داره ؟ خداجوووون من که باورم نمیشه . تا سال 2017 علی من میششه 11 ساله ، خب قدش بلندتر میشه ، اقاتر میشه ، قلدرتر میشه و....
اما چنین چیزی در مخیله ی من نمی گنجه و باورش برام سخته مگه میشه که دو سال دیگه درمان بیاد ؟
وای خداجون یعنی من میتونم بعد از گذشت دو یا چهار سال دیگه کوله بار دغدغه هامو در رابطه با علی زمین بزارم یعنی یه روز میرسه که علی خودش به تنهایی بره خرید کنه بره دوچرخه سواری بره ورزشهای رزمی بره تیر اندازی بره ، یه روز میشه که من دیگه نگران روزهایی که علی ورزش داره نباشم و یه روز میشه که علی چپ و راست لباسهاشو خوب تشخیص بده و این قدر چشماشو مالش نده و....
هر وقت علی چشاشو مالش میده من فکر میکنم یکی دل منو تو قفسه ی سینه ام مالش میده ، چقدر از این کارش عصبی میشم
البته من در رابطه با درمان علی خودمو برای هفت یا هشت سال دیگه اماده کردم ! این جوری بهتره !
.خب بگذریم
از الان دارن برای تابستون بچه ها برنامه ریزی می کنن ! و کانون فرهنگی برای بچه ها کلاسهای تیر اندازی ، پینگ و پنگ و فوتسال و دوچرخه شواری و شنا و ..... پیش بینی کرده
علی پاشو تو یه کفش کرده بود که من دوست دارم برم تیر اندازی !!!! مضحک ترین چیزی که تا به حال شنیدم ! خیلی خندم گرفته بود از اون خنده های تلخ که بهش عادت دارم
پیش خودم گفتم مامان تو از بیست متری نمی تونی یه شتر رو ببینی که بهش شلیک کنی اون وقت توقع داری بری تیر انداززززی
گاهی اوقات علی یه خواسته ها و یه حرفایی میزنه که دلت میخواد موهاتو بکنی !
اون دوست داره بره تیر اندازی چون کار با اسلحه رو خیلی دوست داره و دیگه این که حبیب هم کلاسیش هم تو کلاس تیر اندازی ثبت نام کرده ! انگاری متوجه نیست که اون با حبیب و سایر دانش اموزها متفاوته !
کلی با هم سر این قضیه جنگ دعوا کردیم در نهایتش من گفتم که آقای حسینی گفتن تیر اندازی برای علی جان خوب نیست چون به گوشش ممکنه صدمه بزنه !یکی از اون حرفای مسخره ! خب مجبور بودم نمی تونستم بگم مامان تو ارپپپپپپپی داری باید پا رو ی بسیاری ازآرزوهات بزاری همون طور که تا به حال گذاشتی !
هر جای زندگی رو که نگاه میکنی سایه ی شوم این جناب اختاپوس رو می بینی
راستی مدیر کانون هم جناب حسینی معلم بریل علی هست و علی خیلی خوشحال هست که اقای حسینی اونجاست و البته خود من هم خو شحالم چون اون به درد من و پسرم اشناست و یقیننا علی اونجا روزهای خوبی رو سپری میکنه
تو کانون برای بچه هاکلاس قران هم گذاشتن اما من علی رو ثبت نام نکردم ، ناگفته نماند که قران خوندن علی به دلیل مشکل گفتاریش افتضاح هست
گاهی فکر میکنم اشتباه کردم که ثبت نامش نکردم چون معلم قرانِ کانون خود اقای حسینی هست و علی ، هم قران خوندنش خوب میشد و هم این که از نظر گفتاری پیشرفت میکرد حالا شاید نظرم عوض شد و کلاس قران هم گذاشتمش حقیقتش علی توی تابستونهای سالهای پیش اصلا تفریح نداشت بس که من باهاش فارسی و دیکته کار کردم تا کمی مشکل گفتار و بیانش برطرف بشه و راه بیفته وااااای چه روزهای سختی !
من علی رو تو کلاسهای شنا ، کامپیوتر و نقاشی وزبان و فوتسال ثبت نام کردم البته مشخص نیست کدوم کلاسها صددرصد راه اندازی بشه و امیدوارم کلاس فوتسال باعث ناامیدیش نشه !
چون به لطف جناب اختاپوس توپها، پله ها ،چاله چوله ها ، مدادها ، و پاکن ها و.... با علیِ من سر ناسازگاری دارن !
بهتره خلاصه کنم به لطف اختاپوس همه چیز با فرزند من ناسازگاری داره !
دوستتون دارم به وسعت اسمون


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 2 / 22

چای دودی
امروز میخوام یه خاطره ی جالب براتون بنویسم بسه هر چی از اختاپوس و ارپی و کبودی تن علی نوشتم امروز یاسمن خوش اخلاق میشود
تو ماه گذشته به اتفاق خانواده رفتیم گردش موقع برگشتن تو مسیر توی یکی از روستاها پیاده شدیم و از قضا یکی از اهالی روستا ما رو دید و دعوت به خونه اش کرد و همسرم هم رو به من کردو گفت بیا بریم چون دل من هوس یه چای دودی کرده ما هم پذیرفتیم و رفتیم
خونه های قدیمی روستایی اینجا اکثرا خشتی و گلی هست با پنجره های کوچیک و دیوارهای دودی و سیاه وقتی داخل خونه ها میری بوی دود و روستا رو به خوبی حس میکنی
غروب بود علی اونطور که باید توی اتاق رو نمیدید و با احتیاط پاشو میکشید و کمی زمان برد تا محیط خونه رو ببینه که البته مطمئنم خوب اطرافشو نمیدید چون وضعیت روشنایی اون خونه مناسب نبود
خلاصه ما نشستیم و برامون کلوچه های زنجبیلی و چای اوردن و خداییش طعم چایش خاص و دوست داشتنی بود و به قول همسر جان بوی دود رو میتونستی کاملا در چای حس کنی و منم از چایی که خوردم لذت بردم
بلاخره برگشتیم خونه همش حس میکردم توی لباسام یه چیزی داره وول میخوره و به همسرم گفتم انگاری گرد و خاک به تنم نشسته بایداول برم دوش بگیرم!
ساعتهای ده و نیم شب بود که متوجه شدم علی خیلی به خودش ور میره و هی خودشو می خارونه تنشو نگاه کردم دیدم ای وای ضایعاتی رو دست و پاهاش هست قرمز و بزرگ مثل کهیر !خیلی ترسیدم البته ناگفته نماند که علی من حساسیت هم داره وقتی پشه هم نیشش میزنه جای نیش پشه خیلی ورم میکنه و قرمز میشه
اولش بهش شربت دیفن هیدرامین دادم و زنگ زدم به خانم دکتر که متخصص اطفال بود و بهش گفتم :پسرم کهیر زده
خانم دکتر هم گفت حتما علی جان یه چیز جدیدی خورده که بهش حساسیت داشته یا شایدبا یه چیز جدید در تماس بوده و شربت دیفن هیدرامین خوب بود ه که بهش دادی اما یه قرص هیدروکسی زین هم بهش بده . اصلا برای این که خیالتون راحت بشه علی جان رو بیار ببینمش !
گفتم: خانم دکترفعلا که کهیرش زیاد منتشر نیست مزاحمتون نمیشم اما اگه کهیرش بیشتر شد میارمش خدمتتون!
تن علی خوب نشد که هیچ بنده وهمسرو دخترم هم دچار این ضایعات شدیم ! وای که عجب خارشی داشتن ! توی محیط ما که چیز جدیدی وارد نشده بود و کلوچه ی زنجبیلی رو ما قبلا هم میخوردیم
یه دفعه همسرم زد زیر خنده گفت خانم اینا کهیر نیستن اینا جای نیش کک هستن !!!!با تعجب گفتم : کک ؟ کک از کجا ما که کک نداشتیم
دخترم : از خونه ای که امروز رفتیم و چای دودی خوردیییییییییییییییییم !
خلاصه همسر جان و دخترم که از خنده ریسه رفته بودن که من زنگ زده بودم و به دکتر گفته بودم پسرم کهیر زده وهمسرم گفت یاسمن چه خوب بود علی رو میبردی اونجا بعدش اونا میفهمیدن که اون جای نیش کک هست و تو ساعت ده ونیم شب برای نیش ککها رفتی بیمارستان ! البته خداییش راست میگفت اینجوری خیلی ضایع میشدم شانس اوردم که علی رو نبردم بیمارستان
وای خدای من نمیدونم که تا به حال شما دوستان تجربه ی نیش کک رو داشتین یا نه ؟ وحشتناک میخاررررره!
خلاصه ما هر روز دوش میگرفتیم و لباسهامونو عوض کردیم اماانگاری به همین راحتیها نمیشد از دست ککها خلاص بشیم رفتیم لباسامونو تو ی کیسه زباله کردیم و تا تونستیم حشره کش بهش زدیم اما انگاری باز هم اونا وجود داشتن
یاد کارتن پلنگ صورتی افتادم که یه کک افتاده بود تو بدنش بیچاره از دست کک رفت به کارواش وبعد موهاشو همه رو از ته زد و هر کار که کرداز دست کک خلاص نشد اخر سرخودشو انداخت تو یه رودخونه!
وضعیت ما هم درست شده بود عین پلنگ صورتی !اما با این تفاوت که ما خودمونو نمی تونستیم تو رودخونه بندازیم!
اصلا خواب نداشتیم کار من شده بود که یه پماد کالامین دی رو بردارم بمالم روی تن خودم و علی ! حرصم گرفته بود با همسر جان دعوا کردم از بس که جنابعالی شکمو تشریف دارین و گرنه ما الان گرفتار این مصیبت نبودیم
علی هم این قدر حرصش گرفته بود که عاقبت استیناشوبالا زد و چاقو رو برداشت !
گفتم علی میخوای چه کار کنی ؟ گفت میخوام برم به جنگ ککها !
تا دلتون بخواد خندیدیم گفتم مامان کک ها کوچیکن وتونمی تونی اونا رو ببینی یه طوری استیناتو بالا زدی و چاقو برداشتی که انگاری میخوای بری شتر بکشی بشین سرجات!
علی از حرص گفت : مامان این ککها جنگلی هستن من باید بکشمشون !
ماتایه هفته با ککها درگیر بودیم
در نهایت یه چیز به ذهنم رسید و اون اینکه با لباس بریم زیر دوش حموم 10 دقیقه زیر دوش بمونیم و تا ککها سنگین بشن و نتونن بپرن و بعد هم لباسهارو بلافاصله بندازم تو ماشین لباسشویی تا بمیرن و همین کارو هم کردم و اینگونه شد که یاسمن و علی کوچولو بر لشکر ککهای مزاحم فائق امدندی !!!
یه بار دیگه هم خیر سرمون رفته بودیم سفر شمال ! چه سفری واقعا که اون سفر هم به یادگارموند و خاطره انگیز شد
یادم میاد شب رسیدیم به محمود اباد خیلی خسته بودیم هر چی گشتیم که سه تا ویلا یا سه تاسوئیت جدا پیدا کنیم نتونستیم چون خواهرام هم با ما بودن و یکیشون بچه ی کوچیک داشت ما میخواستیم راحت باشیم بنابراین فکر کردیم سه تا ویلا یا سه تا سویئت کنار هم بگیریم اما چون اون فصل سال شلوغ بود نتونستیم سوئیت و ویلایی که نزدیک هم باشن رو پیدا کنیم کلی گشیتم تا بلاخره ی یه ویلای دوطبقه ی ترو تمیزپیدا کردیم و اجاره کردیم و هر سه خانواده مجبور شدیم باهم توش اتراق کنیم
چشمتون روز بد نبینه شام خوردیم و خوابیدیم تازه من قرص خواب هم خورده بودم چون هم جام عوض شده بود و هم اینکه خیلی خسته بودم و من وقتی خیلی خسته هستم خوابم نمی بره بنابراین قرص خواب خوردم که یه خواب راحت داشته باشم اما....
نصف شبی همه بلند شده بودیم و خودمونو میخواروندیم دیوونه شده بدیم توی اون ویلا کک داشت . چیزی که اصلا تصورش رو هم نمی تونستی بکنی یه ویلای شیک و بزرگ پر از کک ! من نمیدونم که مسافرهای قبلی اونا اورده بودن یا اینکه چون اون منطقه رطوبت و نم داشت این جوری بود اما اون منطقه همیشه نم داره و ما قبلا هم اونجا رفته بودیم همچین معضللی رو نداشتیم این سفر هم زهر مارمون شده ما فقط پماد دستمون بود و حشره کش !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 2 / 29

مهاجرت با لک لکها
بعد از اون خبر خوبی که صدف عزیزم در مورد درمان بیماران ارپی در فاز یک و دو و تائیدیه ی سازمان اف دی ای در سایت برامون گذاشته بود وطبق قولی که به شما دوستان علی الخصوص به خدیجه ی عزیزم داده بودم مبنی بر مهاجرت با لک لکها برای رفتن به سرزمینهای دور و کسب خبر از دکتر رابین علی و دکتر ژان بنت و آن 16 نفر بیمار خوشبختی که با سلولهای بنیادی تحت درمان قرار گرفته بودند ، بنابراین من و جوجولک لکو با لک لکها همسفر شدیم
این که چه جوری به هیئت یه لک لک درامدیم هم بسیار جالبه ، فکر کنم همه تون فیلم رابین هود رو تماشا کرده باشین یادتون میاد که رابین هود چه جوری خودشو به شکل لک لکها دراورده بود تا بتونه توی مسابقه ی تیر اندازی شرکت کنه؟!
من و علی دقیقا شبیه رابین هود شدیم با این تفاوت که علی عینک دودی داشت و کلاه کابویی هم رو سرش!
و چون قرار بود ما پرواز کنیم من مجبور بودم کلاه علی رو با کش به منقارش ببندم تا وقتی در اسمون درحال پرواز هستیم باد کلاهشو با خودش نبره !
قبل از پرواز با لک لکها کلی سفارش به جوجولک لکو کردم که ما باید تقریبا در انتهای صف لک لک ها باشیم و دور ازچشم رئیس لک لکها، چون رئیس لک لکها زرنگه و اگه من و تو رو ببینه یقیننا شک میکنه و اونا اجازه نمیدن یه غریبه اونم یه ادمیزاد تو گروهشون باشه !
قیافه ی علی با اون عینک دودی و کلاه کابویی ، چکمه هاو منقارقرمزو صد البته یه کوله ی پشتی بسیار مضحک شده بود و من مطمئنم اگه ریئس لک لکها علی رو میدید زود متوجه میشد که یه جای کار میلنگه !
همین طوربه علی گفتم تا حد امکان صحبت نکنه و یادش باشه که وقتی لک لکها برای شکار به داخل مرداب یا رودخونه رفتن مثل اونا یه پاشو باید جمع کنه و روی یه پاش وایسته !!!! و عیننا حرکات اونا رو تقلید کنه تا ایجاد شبهه نشه !
تا این حرف رو گفتم علی چشاش از حدقه در اومد وگفت :مامان خانم من چه جوری یه پاموجمع کنم و روی یه پام وایستم ؟ من میوفتم تو رودخونه و خیس میشم
یاسمن : معلومه اگه بیوفتی خیس میشی وقتی بهت گفتم که کمتر بخور برای همین روزها گفتم ، اگه وزنت کم میبود راحت میتونستی روی یه پات وایستی!
علی : مامان خب چرا سوار جاروی جادوئییمون نشیم ؟
یاسمن: برای اینکه اگه لک لکها ما دو تا روسوار جارو ببینن بهمون حمله میکنن و در ثانی من مسیر رو بلد نیستم پس باید با گروه لک لکها بریم
علی : مامان من دوست ندارم یه لک لک باشم و قورباغه بخورم
یاسمن : خب قورباغه نخور من برات چند تا ساندویچ اوردم تو فقط ادای لک لکها رو در بیار و مثل اونا منقارتو بزن توی اب اونا که نمی فهمن که تو زیر اب قورباغه میخوری یا نه؟
خلاصه ما با کلی درد سر و استرس با لک لکها به پرواز درامدیم !
البته من زیادی جوش زدم وحرص خوردم چون علی با وزن سنگینش در طول سفر دو روزمون در انتهای صف بود و به سختی بال بال میزد و میشد گفت که تنها لک لکی بود که دائم عقب می افتاد و پایین تر از همه پرواز میکرد! بس که کوچولو بود !
در طول پرواز باد میزد و کلاه علی هی به چپ وراست متمایل میشد و هی بعقب برمی گشت و من بیچاره مجبور بودم کلاهشو درست کنم وکلی مکافات داشتیم
لک لکهایی که کنار ما پرواز میکردند با تعجب ما رو نگاه میکردند از ترس دل تو دل ما نبود روزاول سفر همه چیزبه خیری و خوشی گذشت و لک لکها به کار خودشون مشغول بودند ومانیز از اونها تقلید می کردیم و سعی می کردیم مشکلی ایجاد نشه که لو بریم
تا اینکه عصرروز دوم رئیس لک لکها برای اینکه یه استراحتی بکنیم روی یه تیکه ابر بزرگ فرود اومد و بقیه ی لک لکها هم پشت سرش روی اون تیکه ابر نشستن ودر اخر هم من و علی فرو د اومدیم چه فرودی !
علی با صورت ومحکم روی تیکه ابر فرود اومد و منقارش توی ابر فرو رفت وگیر کرد ومنقار از صورت علی جدا شد و شد یه لک لک بدون منقاررررر!
و از اون طرف هم کوله پشتی اش پرت شد وسط لک لکها و چون با شدت به ابر برخورد کرد بنابراین در کوله پشتی علی باز شد و تعدادی کلوچه وشکلات روی تیکه ابر پخش شد لک لکها ی گرسنه به طرف کلوچه ها و خوراکی های علی و کوله پشتی علی حمله بردن از این طرف علی کوله پشتی رو میکشید و ازاون طرف لک لکها در این بین کوله پشتی با منقار لک لکها پاره شد و همه محتویاتش ریخت روی ابر و در این نزاع پـرهایی رو که من به عنوان دُم به باسن علی چسبونده بودم هم کنده شد و جوجولک لکو شد بدون دم و منقار!
از سرو صدای لک لکها و جیغ و دادهای علی که کوله پشتی مال منه ولش کنید و .... ریئس لک لکها متوجه دعوا و در نتیجه متوجه من و علی شد
رئیس لک لکها همین که علی رو با عینک دودی و کلاه و چکمه ی قرمز دید چشماش از حدقه دراومد و گفت : این دیگه چیه ؟ ما تو گروهمون همچین جوجه لک لکی نداشتیم !همه ی لک لکها به دور ما جمع شدن ومن و علی وسطشون!
یکی از لک لکها گفت : اینا لک لک ماداگاسکارن
یکی گفت اینا لک لک گردن درازن
وهر کسی یه اسم روی ما گذاشت !
رئیس لک لکها دور علی یه چرخی زد و گفت این کجاش لک لکه ؟ اخه نه دم داره و نه منقار!
کدوم لک لکی عینک دودی میزنه و کلاه میزاره رو سرش ؟
یه دفعه لک لکها زدن زی خنده !
ریئسشون گفت این ادمیزاده ! آدمیزاد !!!!
این چه جوری تو گروه ما اومده و چطور من متوجه نشدم ؟
کار داشت بیخ پیدا میکرد من جلو رفتم و گفتم ببخشید اون پسر منه و منم یاسمنم من میخواستم همراه با شما مهاجرت کنم و دکتر ژان بنت و دکتر رابین علی رو پیدا کنم و....
یکی از لک لکهای مسن گفت : اهان این همون یاسمنی هست که کلی نامه برای دکتر ژان بنت و دکتر رابین علی نوشت و از ما خواست که نامه هاشو ببریم
یکی دیگه گفت : اهان این همون یاسمنی هست که میخواست پسرشو تو بقچه ببنده و بده به منقار ما که براش ببریم پیش دکتر رابین علی!!
دیگری گفت : چه رویی داشته نکه خیلی بچه اش کوچیک هم بوده والا این پسرشو ده تا لک لک هم نمی تونستن بلند کنن چه برسه به یه لک لک !
ریئس لک لکها گفت: ما درهنگام مهاجرت و پرواز هم از دست شما ها اسایش نداریم ؟ چرا شما ادمها این قدر پررو هستید باید حساب شما دو تارو برسیم تا درس عبرتی باشه برای سایرین و همین طور قدم به قدم به ما نزدیک می شن تا به ما حمله کنن و من و علی هم به عقب می رفتیم و تا اینکه ما رسیدیم به لبه ی ابر و از اون بالا پرت شدیم پایین و من یه دفعه از خواب پریدم و.....


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 3 / 2

امتحان املاء
چند روز پیش علی امتحان املاء داشت هر چی بهش گفتم : پاشو دفترتو بیار کمی دیکته کار کنیم از جاش بلند نشد . بعد ساعت 8 شب اومد پیش من وگفت : مامان، خانم معلممون گفته یه دیکته ی تو خونه ای باید برای فردا داشته باشین !
یاسمن : من از سر شب چند بار بهت گفتم بیا دیکته بهت بگم الان یادت اومده؟
علی : مامان خانم معلم گفته از تمام درسهای کتاب کلمات سختشو باید دیکته بنویسین !
یاسمن : الان که نمیشه از همه ی درسها بهت دیکته بگم چون تعداد درسات زیادن حالا یه دیکته از درسهای اخربهت میگم
علی: نه خانم معلمم دعوام میکنه ، من باید از هر در سی یه دیکته ی کوچولو داشته باشم و بالای هر دیکته هم بنویسم که مثلا این مربوط به کدوم درس هست
یاسمن : یعنی تو الان باید از هفده درس دیکته داشته باشی ؟
علی : نه مامان از 18 تا درس باید دیکته داشته باشم اخه درس "نیایش " هم هست
حالا تصور کنید من اون لحظه چه حالی داشتم
خلاصه شروع کردم به دیکته گفتن و علی هم خوب خسته شده بود در این بین هر چند وقت یه استراحت کوچیک هم علی کرد به درس 14 که رسیدیم علی گفت : مامان خانم همه ی تقصیرا مال توهست . اگه تو بهم میگفتی علی پاشو تکلیفتو انجام بده و مشقتو بنویس من الان این قدر خسته نمی شدم !!!!!! از فردا به من بگو کن که زود تکلیفمو بنویسم !!!!!
دلم میخواست بکشمش ! خیلی از این حرفش حرصم گرفت
یاسمن : علی وقتی این جوری حرف میزنی من حس میکنم دارم با یه کلاغ حرف میزنم ! میدونی چرا ؟
علی : برای چی ؟
یاسمن : چون کلاغها زیرک و بد جنسن عین تو ! من چند بار بهت گفتم پاشو دفترتو بیار بهت دیکته بگم ؟ چند بار گفتم علی برای فردا تکلیف چی داری ؟ چرا بلند نشدی ؟ والا وقتی پای کامپیوتر میشینی که با بیل میکانیکی هم نمیشه جابجات کرد !
بعدهم بهش گفتم : علی جان مگه تو دانش آموز نیستی؟
علی : چرا هستم
یاسمن : خب پس خودت باید کاراتو انجام بدی. مگه وقتی صندلی رو زیر پات میزاری و میری بالای یخچال و تو کابینتها و کمدها و اشکافها رودنبال شیرینی و شکلات میگردی من بهت میگم بروبگرد ؟ خودت میری پس خودت هم باید مشقتو بنویسی و منتظر من نباشی
علی : حالا مامان از فردا زود تکلیفمو انجام میدم
یاسمن : هنر میکنی که آخر سال تحصیلی مشقتو زود مینویسی ! علی جان دوشنبه ی هفته ی آینده تعطیل میشی دیگه زیاد زحمت نکش ، خیلی به موقع تصمیم گرفتی ! ( علی چهارم خرداد تعطیل میشه )
حالا که سال تحصیلی تمام شده پسر بنده به صرافت افتاده ! این قولت هم مثل قولی که در رابطه با رژیم غذاییت دادی حتما بهش عمل میکنی ! حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت !

حالا خدا روشکر که تو هفته ی گذشته کمی املاء به زور با هاش کار کردم و گرنه الان کچل شده بودم
این قدرعلی موقع دیکته گفتن نق میزنه و سر و صدارا میندازه که ادم دیوونه میشه و بعضی وقتها یه درخواستهای خاصی میکنه مثلا میگه به من دیکته بگواما دیکته رو تصحیح نکن !!! به من نمره نده ! یاسمن : این چه حرفیه میزنی ؟ اگه من دیکته رو تصحیح نکنم تو از کجا میدونی که چه کلمه ای رو غلط نوشتی ؟
علی : من از نمره دادن بدم میاد ! من دوست ندارم کلماتی رو که غلط نوشتم دوباره از اول بنویسم !
خداروشکر که این سال تحصیلی هم داره تموم میشه ، شنیدم از سال سوم قراره دوباره ملاک قبولی بچه ها ورتبه بندی شون از نظر درسی نمره باشه خدابخیر کنه البته این خوبه بچه ها باید نتیجه ی تلاششون رو ببینن
چیزی که برام خیلی عجیبه اینه که علی گاهی تراش و پاکن و خط کششو که کنارش هست رو نمی بینه ولی خوراکیهارو که من جایی میزارم که مثلا دور از دسترس علی باشه سریع پیدا میکنه گاهی فکر میکنم که اون برای پیدا کردن شیرینی و شکلات و خوردنیهایی از این قبیل گیرنده های مخصوصی داره ! و بعضی وقتها هم فکر میکنم که علی و اختاپوس برای پیدا کردن خوراکیها باهم تبانی میکنن و دستشون تو یه کاسه اس شاید واقعا اختاپوس هم اهل تنقلات باشه !!!!کسی چه میدونه !
شاید اون موقعه ایکه علی داره یواشکی دنبال خوراکی میگرده به جای ترشح مرکب سیاه بزاقش ترشح میشه و بنابراین علی دید تونلی و تار نداره!
علی هر چهار شنبه یه دونه بستنی میخوره ومحاله که این قضیه رو فراموش کنه و دائم هم روزهای هفته رو برای رسیدن به چهارشنبه میشمره و یا با ما دعوا داره که من میخوام روز خوردن بستنی مو تغییر بدم و بکنمش مثلا دوشنبه ! اما برای مشق نوشتن و درس خوندن واااااای خدااااااا
به نظرتون علی اخرش چه کاره میشه ؟


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 3 / 20

عروسی یاسمن
این روزها خبرهای خوب تو سایت ما زیاده دوستان یکی یکی ازدواج کرده و راهی خونه ی بخت میشن اول فاطمه جان و بهزاد عزیز و بعدش هم کبوتر سایتمون و حالا هم روژین خانم از این اتاق به اون اتاق دنبال جناب سروش و حاج اقا هستن که مشکلشونو حل کنند و برن پی بختشون !
ابجی روژین فعلا دست نگهدارید! چون نوبتی هم که باشه نوبت منه ! اره نوبت یاسمن هست !
دوستان منم میخوام عروس بشم ! راستش من عوض یه خواستگارچند تاخواستگار دارم و همشون هم تحصیل کرده ، اجتماعی ، خوشتیپ و اشنا به فنون رزمی هستن اما من برای ازدواج دو شرط دارم که دوست دارم جناب سروش و حاج اقا شرایط منوتا قبل ازخواستگاری به اطلاع این اقایون برسونند
شرط اول : ولیعهد من در قلعه ای سیاه در بند وزندانی یک اختاپوس است . هرکس که بتواند ولیعهد نازنین مرا از بند اختاپوس برهاند من با او ازدواج خواهم کرد
اختاپوس بسیار بیرحم و سیاستمدار است و تا به حال قهرمانان زیادی را شکست داده است قهرمان زندگی من باید بداند برای پیروز شدن بر اختاپوس هرگز نباید بازوان او را قطع نماید چون پس از قطع بازوی اختاپوس ،هر بازو تبدیل به اختاپوس دیگری شده و بنابراین ناخواسته در مقابل خود به جای یک دشمن دو ویاچند دشمن قرار میدهد !
غلبه بر اختاپوس یک راز دارد رازی که اینجاست در سینه ی یاسمن
برای پیروز شدن براختاپوس باید چشم راست او را هدف گرفت و پیکانی که به طرف اختاپوس پرتاب میشود می بایست اغشته به زهر نفرت باشد و زهر نفرت نیز در اشک چشمان من است!
قهرمان زندگی من باید سرعت عمل داشته باشد چون اختاپوس با کمی احساس خطر سریعا مرکب سیاهش را در فضا می افشاند و جلوی دید مبارزه کننده را تار میکند پس او باید پیکانش را تا قبل از پراکنده شدن مرکب سیاه اختاپوس پرتاب نماید در غیر اینصورت موفق نشده و طعمه ی اختاپوس می گردد
و اما خواسته ی دوم من : قهرمان زندگی من باید برایم یک تاج و شنل به ارمغان بیاورد
تاج من می بایست متشکل از هزاران سنگ قیمتی باشد سنگهایی از جنس ژن ! ژنهای سالم !
من یک شنل میخواهم که مزین به میلیونها سلول بنیادی باشد !
روزی که اختاپوس نابود شده و ولیعهد من از بند ازاد شود من کبوتران سفیدم را به اقصی نقاط دنیا خواهم فرستاد و همه را به جشن عروسیم دعوت خواهم نمود
در جشن عروسی یاسمن همه ی کسانی که از مشکل ژنتیک رنج می برند ، همه ی کسانی که رنج بیماریهای صعب العلاج خواب را ازچشمانشان ربوده است و تمامی مادرانی که ارزوهایشان برباد رفته است حضور خواهند داشت
من خرامان خرامان بالباس سپید عروسی از میان جمعیت دردکشیده میگذرم تلالو سنگهای قیمتی تاج و شنل عروسی من چشمها را خیره خواهد نمود. همه اجازه خواهند داشت هر چقدر که میخواهند از سنگهای قیمتی تاج و شنل من برای خود بچینند در این جشن حتما نجمه دخترک زیباروی مبتلا به تالاسمی حضور خواهد داشت در این جشن نازنینها ، محمدها و همه و همه حضور خواهند داشت ...
در جشن عروسی یاسمن دیگر نگاه هیچ مادری نگران اینده ی فرزند دلبندش نیست
خواستگاران من در راهند قلبم از هیجان در سینه میلرزد دوست دارم زودتر این انتظار به پایان برسد تا بدانم بلاخره مرد زندگی من چه کسی خواهد بود انها می بایست کیلومترها راه را بپیمایند و
من هر شب در سیر و سفرم و به انها می اندیشم.و روز ی هزار بار خودم را در لباس سپید و تاج وشنل عروسی تصور میکنم
حاج اقای محترم و جناب سروش شاید شما نیز این اقایون را بشناسید
شوالیه ژن از کشور انگستان و امریکا
گلادیاتور سلول بنیادی از کشورانگلستان و روسیه
جناب لرد ارگوس 2 از کشور امریکا
جناب پروتز شبکیه با روکش رنگی از کشور ژاپن
من یه خواستگار ایرانی هم دارم !اره ایشون هم اکنون در پژوهشکده ی رویان زیر نظر خانم دکتر ستاریان و دکتر درویش مشغول یاد گیری فنون رزمی هستند
دوستان به نظر شما کدامیک از این اقایون می تواند مرا به ارزویم که هلاکت اختاپوس و ازادی ولیعهد من است برساند ؟ کدامیک میتواند چنین تاج و شنل ارزشمندی برای من هدیه بیاورد ؟ به نظر شما من با چه کسی ازدواج خواهم نمود ؟ قهرمان زندگی من کی و چه وقت از راه میرسد ؟
من بیشتر به جناب سلولهای بنیادی می اندیشم !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 3 / 23

دلم براش تنگه
علی نیست ، با باباش رفته زاهدان من و دخترم تنهاییم ! چقدر دلم براش تنگ شده ! دلم برای عطر تنش تنگه دلم برای شیطونیاش ، تنبلیهاش همه و همه تنگه !
علی نیست که بگم چقدر فیلم می بینی خسته شدم بس که فیلم لاک پشتهای نینجا رو گذاشتی ؟ وای علی تو از فیلم بتمن خسته نشدی ؟ علی بس کن چقدر می شینی با کامپیوتر بازی می کنی !
حتما الان با باباش حسابی کیف کرده ، تا حالا چند تا بستنی رو زده بالا و دور دهنش رو هم لیس زده وبعدشم گفته : بابا این یه رازه ! یه راز مردونه بین دو تا مرد ! (قربون خداشم علی رازهاش هم به شکمش مربوط میشه ! ) بابا یه وقت به مامان نگی !!
وااااای فدای لبخنداش برم وقتی میخواد یه چیزی رو از من قایم کنه خنده اش میگیره خیلی سعی می کنه که خودشو جمع و جور کنه که من متوجه ی رازش نشم اما لباش از هر طرف کش میاره و من بهش میگم : به نظرم داری دروغ میگی !
بعد خیلی ساده لوحانه می پرسه مامان از کجا همه چیزرو می فهمی ؟ منم بهش میگم : از چشمات !
علی : واقعا ؟ مامان از چشمام می فهمی ؟
یاسمن : اره چشمها ی ادمها هم حرف میزنن. برای همین گاهی وقتها که میخواد دروغ بگه چشماشو می بنده !!!!! منم بهش میگم علی باز میخوای به من دروغ بگی چرا چشماتو بستی و اون غش می کنه از خنده
قبلا براتون نوشته بودم که علی هفته ای یه بار بستنی میخوره ، چهارشنبه ها
هر هفته علی از روز یکشنبه برای بستنی ِ روز چهارشنبه بی تاب میشه و دیگه از بستنی حرف میزنه . روز دوشنبه که میشه با اصرار زیاد با باباش میره بیرون که بستنی بخره
من بهش میگم به شرطی میری بستنی بخری که روز چهار شنبه بخوریش واون قبول میکنه
وقتی بستنی رو میخره روز سه شنبه دیگه اویزون یخچاله ! همش میره به بستنیش سر میزنه و نگاش میکنه
منم میگم : علی اینقدر دریخچال رو باز نکن اما اون گوش نمی کنه
و روز چهار شنبه همین که بیدارمیشه ، دست و صورتشو میشوره ومیره سراغ بستنیششششش واااااای دوست دارم یه روز براتون از نحوه ی بستنی خوردنش فیلم بگیرم خیلی با حرص و ولع میخورررره ! گاهی فکر میکنم اگه من نباشم شاید دست و صورتشو رو هم نشوره و بره بستنی بخوره !
همسرم همیشه میگه : یاسمن زشته که من فقط برم یه دونه بستنی بخرم و بیام
یاسمن : اصلا زشت نیست به سوپری بگو اگه بیشتر بخرم پسرم میخوره و چاق میشه این که خجالت نداره والا سوپری هیکل علی رو که ببینه همه چیزو می فهمه
علی : مامان من چاقم ؟! من کجام چاقه ؟ من دارم ورزش میکنم ، من دوچرخه سواری میکنم ، مامان من چاق نیستم
یاسمن : تو و بابات هر دو تا باربی هستین این منم که چاقمممممم!
اوایلش علی سر منو کلاه میزاشت مثلا برای منو و ابجی و باباش هم بستنی می خرید زری و علی بستنی خودشونو میخوردن و تمام میشد من و همسرم اصلا یادمون میرفت که ما هم بستنی داریم بعد علی جان مال ما دوتا رو هم میزد بالا و خنده تحویلمون میداد !
حالا وقتی میگه مامان شما بستنی نمیخواین ؟ میگم نه عزیزم من دوست ندارم لازم نکرده برای من دلسوزی کنی !
نمیدونم سریال حاشیه رو چند نفرتون دیدین ؟ سریال قشنگی بود. سریالی قابل تامل و شامل واقعیتهای جامعه ی پزشکی ما که واقعا همه چیز رو به خوبی به تصویر کشیده بود گرچه بعضیها این سریال رو نپسندیدن !
علی این سریال رو سه بار نگاه کرده و خیلی ازش خوشش اومده بود و اکثر مکالماتشو حفظ شده حالا یه مدت هست یه دفعه همه جا ساکت ما هم داریم فیلم می بینیم یا داریم نهار میخوریم یه دفعه علی داد میزنه عموووو صولت هووووی ! همهمون می پریم و اون میزنه زیر خنده
یا یه دفعه میپره وسط صحبتهای ما و میگه : ملتفت شدیییییی ؟ اررررره ؟ !
دائم هم سرشو مثل مهران مدیری تکون میده و انگشت اشارشو میاره بالا دستشو میچرخونه و میگه من دکترکاشف ، بزرگترین جراح زیبایی خاورمیانه .....و یا میگه من شروینم ! همون وکیله !
از وقتی علی تعطیل شده عصرها به زور وادارش میکنم دوچرخه سواری کنه وااااای چقدر تنبله !اینقدر غر میزنه وای خسته شدم مامان پاهام درد میکنه ، یکی بیاد منو هل بده ، مامان بیا یکم هلم بده هر چی بخوای بهت میدم هرچی بخوای برات میخرم و.....!
من باید فکم بیفته از بس که قربون صدقه اش میرم که بیست دوری دور حیاط بزنه !
چند روز پیشا بهش گفتم دیگه شبا باید سالاد بخوری که لاغر بشی
گفت : وااای فقط سالاد ؟ اینجوری که من میمیرم من پلو میخورم اما یکم پلو میخورم قول میدم که کمی بخورم
حالا امروزعلی نیست که هی فک بزنم . کاش زودتر بیاد چون من و دخترم هر دو دلمون براش تنگ شده و خونه وحشتناک سوت و کور هست !


RE: [دلنوشته ها] ஜ دنیای شیرین من و پسرم ஜ - علی کوچولو - 1394 / 3 / 27

راکتهای بدمینتون
بلاخره علی از سفر کوتاهش برگشت و همون طور که حدس زده بودم خوب از خودش پذیرایی کرده بود . تا اومد برای اینکه منو دخترمو بسوزونه گفت :هووووووم من همه چیز خوردم ! هر چی که دلم خواست ، من خونه ی مامانی بستنی و شیرینی خوردم ، خونه ی دایی کیک پلویی خوردم ( کیکی که در زود پز اماده میشه و فرم زود پز رو بگیره با یه ته دیگ جانانه ) تازه نوشابه هم خوردم ! (من فقط در صورتی که میهمان داشته باشم نوشابه میگیرم )
زری : خب خوردی که خوردی به ما چه ! هنوز از راه نرسیده گزارش شکمتو میدی ، منو مامان هم اینجا کیک تولد خوردیم ،رولت خوردیم، کیک خامه ای خوردیم هر چی که توفکر کنی ماهم خوردیم چون تونبودی ما راحت بودیم همه چیز خریدیم
علی : مامان زری الکی میگه، مامان شما چی خوردین ؟
یاسمن : اره مامان اون میخواد حرصتو دربیاره ما چیزی نخوردیم !
علی :من و بابا باز هم تنهایی با هم میریم سفرو شما رو با خودمون نمی بریم !
زری : خب برو ما خوشحال میشیم ما که اصلا دلمون برات تنگ نشده بود راحت و اسوده بودیم!......
و روز بعدش علی کانون رفت . کانونی که مسئولش اقای حسینی یا اقای همیشه بهار هست البته کلاسهای کانون هنوز رسمیت پیدا نکرده اما چون علی تنها هست و تو خونه دائم مشینه پای تلوزیون و کامپیوتر منم فرستادمش کانون
اتفاقا اونجا رو خیلی دوست داره امیدوارم امسال تابستون خوبی در کانون داشته باشه
خلاصه روز دومی که از کانون برگشت یه جفت راکت بدمینتون تو دستش بود !خیلی جاخوردم
یاسمن :علی این چیه؟
علی : این جایزه است
یاسمن : جایزه ؟ کی بهت جایزه داده
علی : اقای حسینی ، چون که من خوب تیر اندازی کردم به من جایزه داد ن !!!
یاسمن : مگه تو توی کانون تیراندازی کردی ؟
علی : اره
یاسمن : چند نفر بودین ؟
علی: سه نفر
خب حتما اقای حسینی برای اینکه حوصله شون سر نره و اونا رو سرگرم کنه با هم تیر اندازی کردن و صد البته خواسته علیِ منو خوشحال کنه و این هدیه رو به علی داده وگرنه من مطمئنم که علی با مشکلی که داره نمیتونه درست تیر اندازی کنه ،اما این هدیه ی اون تیری بود در قلب من !
علی : مامان خوشحال نشدی ؟
یاسمن : چرا مامان خیلی خوشحال شدم
علی : مامان من میتونم بعدش با تو و بابا و زری تو حیاط بد مینتون بازی کنم
یاسمن : فکر خوبیه منم دوست دارم
راکت ها رو برداشتم رفتم تو اتاق علی کشویِ لباس علی روکه زیر تختش هست باز کردم اختاپوس خوابیده بود باید بیدارش میکردم اما من دوست ندارم به این نرم تن چندش آور دست بزنم بنابراین اروم با راکت بدمینتون بهش زدم اختاپوس از خواب بیدار شد و خواب الود سوال کرد : چی شده یاسمن ؟ چرابیدارم کردی ؟ نکنه باز علی زمین خورده و کبود شده ؟ بازحتما پسرت پله رو ندیده ؟
یاسمن : نه
اختاپوس : خب الان علی تعطیل شده ساعت ورزش هم نداره که باز دق دلتو رو من خالی کنی پس چرا از خواب بیدارم کردی ؟
یاسمن: به خاطر این ! و راکتهای بدمینتون رو نشونش دادم
اختاپوس : ( با تمسخر و دهن کجی ) یاسمن من اختاپوسم نه ورزشکار!
یاسمن : چه خوب شد گفتی من نمیدونستم !
اختاپوس : پس چی میخوای ؟
یاسمن : این راکتها روآقای حسینی به علی هدیه داده ! تا اینو گفتم اختاپوس خندید و قهقهه زد ! چقدر وقتی میخنده زشت میشه !
خیلی ترسیدم وقتی دهنشو باز میکنه من خیلی میترسم بعدش با تمسخر گفت :هدیه ایست نفیس و بسیار به کار علی می آید
یاسمن : اره با وجود تو این هدیه خیلی به کار علی می آید و...
اختاپوس : اینجا که دیگه من مقصر نیستم یاسمن من که نگفتم این هدیه رو بهش بده در ثانی اقای حسینی که میدونه علی جان ارپی داره چرا بهش راکت داده ؟ و دوباره زد زیر خنده !
یاسمن :میدونم تو اصلا مقصر نیستی من مقصرم !
دلم میخواست با راکتهای بد مینتون بزنم لهش کنم اما ازش میترسم چون اون بعدش تلافیشو سر علی در میاره اخه یه بار که داشتم اتاق علی رو جارومیزدم کشوی لباس علی نیمه باز بود و اختاپوس نیمی از بازوهاشورو از کشوبیرون انداخته بود با جارو بهش زدم و گفتم خودتو جمع کن میخوام اینجا رو جارو بزنم اما اون از سر لجبازی چند تا بازوی دیگشو هم از کشو بیرون انداخت نمیدونم چرا یه دفعه وسوسه شدم و که با جاروبرقی بکشمش داخل ! شاید این طوری علی از دست این میهمون ناخونده راحت میشد وزندگی ما روال عادی خودش رو پیدا میکرد
واینجوری شد که من ناخداگاه جارو رو روی اختاپوس گرفتم !
اختاپوس به داخل جارو کشیده شد ومن خوشحال که تونستم حریف رو از میدون بدر کنم امااین خوشحالی فقط چند لحظه طول کشید چون اون بعد از چند ثانیه از لوله ی جارو خودشو به زمین انداخت قیافه اش دیدنی شده بود پر از خاک و کثافت و پر ازمو!وبسیار عصبانی ! خیلی ازش ترسیدم با خودم گفتم الان بازوهاشو دور گلوم حلقه میکنه و منو خفه می کنه !
گفتم ببخشید حواسم نبود ! اما اون هم خوب فهمید که من ازروی عمد این کارو کردم و گفت : یاسمن خودت خواستی !علی روی تختش خوابیده بود اختاپوس با همون قیافه ی کثیف و خاک آلود رفت تو چشمای علیِ من ! هرچه بهش اصرار کردم که این کارو نکن ، حداقل اجازه بده خودم بشورمت اما فایده ای نداشت اختاپوس رفت و در چشم علی نشست و نتیجه اش این شد که وقتی علی از خواب بیدار شد هی چشماشو به شدت مالش داد و گفت مامان تو چشمام اشغاله مامان چشمام میسوزه خلاصه علی جان چشماش عفونت کرد و من تا یه هفته مجبور بودم که قطره ی سولفاستامید برای چشماش استفاده کنم
بنابراین من دشمنی در خونه دارم که باید باهاش مدارا کنم و در عین نفرت به اون احترام بزارم
راکتهای بدمینتون رو توی کشوی لباس علی کنار اختاپوس انداختم چون دوست نداشتم ببینمشون اخه این راکتها نقص ژنتیکی فرزند منو بیشتر به رخم می کشند
امروز علی دنبال راکتاش بود بهش گفتم توی کشوی لباسش هست رفت ورش داشت میخواست با باباش بازی کنه یه چند لحظه ای نگذشت که راکتها رو گذاشت سر جاش چون خودش فهمید که به دردش نمیخورن !