داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - نسخهی قابل چاپ +- انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران (http://rpsiran.ir/forum/.) +-- انجمن: بخش عمومی (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=21) +--- انجمن: مطالب جالب و خواندنی (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=23) +--- موضوع: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه (/showthread.php?tid=917) |
RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - ملیحه - 1393 / 9 / 2
در روزگارهاي قديم جزيرهاي دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگي ميکردند: شادي، غم، دانش عشق و باقياحساسات. روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرقشدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشانکردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. "ثروت، مرا هم با خود مي بري؟" ثروت جواب داد: "نه نمي توانم. مقدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم." عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني." پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد. "غم لطفاً مرا با خود ببر." "آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم." شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدايي شنيد: " بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم." صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند ناجي به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد: " چه کسي به من کمک کرد؟" دانش جواب داد: "او زمان بود." "زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟" دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که: چون تنها زمان است که بزرگي عشق را درک مي کند. ___________________________________ پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - محمد حسین - 1393 / 9 / 3 روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود . آن کس بسته را به صاحبش رد کرد . او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیة الکرسی مال او را از دزد نگاه می دارد و من دزد مال هستم نه دین ! اگر آن را پس نمی دادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد ، آنوقت من دزد دین هم بودم ! داستان - فاطمه - 1393 / 9 / 3 مادر
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ .... ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ عالی ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - محمد حسین - 1393 / 9 / 5 سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود ، از افراد حاضر در سمینار پرسید : چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد !؟ دست ها همه بالا رفت ، او گفت : قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم .
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید : هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد !؟ دست ها همچنان بالا بود . . . او گفت : خب اگر این کار را بکنم ، چه می کنید ؟ سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد . او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را ، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را میخواهد !؟ دستها باز هم بالا بود ! سخنران گفت : دوستان من ، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید ، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم ؛ مهم این است که شما هنوز آن را می خواهید . چون ارزش آن کم نشده است ، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می ارزد . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خیلی وقت ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید ، زمین میخوریم ، مچاله و کثیف میشویم ، احساس میکنیم که بی ارزش شدیم ، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد ! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد ؛ کثیف یا تمیز ، مچاله یا تاخورده ، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید . RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - مرضیه - 1393 / 9 / 5 آخربینی
شخصی خدمت پیامبر رسید و عرض کرد : یا رسول الله! مرا موعظه بفرمایید . حضرت به او فرمودند : آیا اگر بگویم به کار می بندی؟ گفت : بله . باز حضرت تکرار کرد : آیا بگویم به راستی به کار میبندی؟ گفت : بله . یکدفعه دیگر هم حضرت این جمله را تکرار فرمود .این سه بار تکرار کردن برای این بود که حضرت میخواست کاملا او را برای حرفی که میخواهد بگوید آماده کند . همینکه سه بار از او اقرار گرفتند و آماده اش کردند ، فرمودند : هر گاه تصمیم به انجام کاری گرفتی درمورد عاقبتش بیندیش. و همین است که در ادبیات اسلامی تحت عنوان آخر بینی آمده است ، مخصوصا در مثنوی در این زمینه زیاد بحث شده است : این هوا پر حرص و حالی بین بود 1 / عقل را اندیشه یوم الدین بود هر که آخربین بود او مومن است /هر که آخوربین بود او بیدِن است 2 ---------------------------------------------------------------------------------------- 1 ـ خاصیت هوا این است که به زمان حال توجه دارد . 2ـ یعنی بی دین است. منبع : کتاب تعلیم و تربیت اسلامی اثر شهید مرتضی مطهری صفحه 34 [برش] مطالب زیبابرای امیدوموفقیت درزندگی - فاطمه - 1393 / 9 / 6 ایمان دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمیدانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید : چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است ! * گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است .* ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم . پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - وحـید - 1393 / 9 / 7 داستان واقعی هست بخونید لذت ببرید
جوانی شب ازدواجش کنار عروس خانم نشسته بود. جمع زیادی از مهمانانی که به عروسی دعوت شده بودند حضور داشتند. مادر داماد آمد و روی جایگاه کنار فرزندش قرار گرفت. ولی عروس خوشش نیامد در گوش شوهرش گفت مادرت را از اينجا دور کن. داماد بلند شد و میکرفون بدست گرفت، چند بار با صدای بلند گفت کسی هست مادرم رابخرد!!!؟ هیچکس جوا,بی نداد همه متعجب شده بودند...!!! داماد رفت کنار عروس و انگشترش را بيرون آورد و بطرف أو پرت کرد و او را طلاق داد. و خود اعلام کرد من خودم مادرم را می خرم و به پای مادرش افتاد. دراین میان شخصی جلو آمد و گفت حاضرم دخترم را بدون هیچ مهریه ای به عقد تو دراورم تو امروز ثابت کردی که مردی... تقدیم به همه مادران ایرونی RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - ملیحه - 1393 / 9 / 8 صداي زنگ تلفن پيچيد توي اتاق، چند ثانيهاي همه به هم نگاه كردند. بالاخره مادر بلند شد، هر چند كمي پايش درد ميكرد، اما هميشه او بود كه پيش از همه براي كارها پيشقدم ميشد. فكر كنم زنگ دهم هم شنيده شد، وقتي مادر گوشي را برداشت، سلام و عليك گرمي رد و بدل شد، خنده بر لبان مادر نشست، حرفهاي عادي گفته و شنيده شدند، بعد كمكم مادر سكوت كرد؛ سكوتش طولانيتر شد و بعد چند كلمه، تكتك مانند كسي كه توان حرف زدن ندارد به زور از ميان لبهايش خارج شد. سكوت مادر به اتاق هم سرايت كرد، حالا فقط ليلا بود كه چهار دست و پا به طرف اسباببازيهايش ميرفت، آنها را به سويي پرت ميكرد و ميخنديد. من و خواهرم و بابا به مادر خيره شده بوديم، من نگراني را در چشمهاي بابا ميديدم، شايد او هم همين حالت را در چشمان من ميديد. مادر گوشي را روي تلفن گذاشت، اما از جايش بلند نشد، حس ميكردم پاهايش ديگر توان ندارند. ولي نميدانستم چرا خودم نميتوانم بلند شوم. گويا پاهاي من هم با پاهاي مادر همدردي ميكردند. ميدانستم خبر ناخوشايندي شنيده است، اما نه او و نه ما حرفي نزديم. چند دقيقهاي طول كشيد تا مادر از روي صندلي كنار تلفن بلند شود و به اتاقش برود؛ چند دقيقهاي كه گويا كش ميآمد؛ فكر ميكردم حركت زمان كند شده، مثل وقتي كه تلويزيون صحنههاي هيجانانگيز فوتبال را با حركت آرام نشان ميدهد. من آنها را خيلي دوست دارم اما اين يكي را نه، اصلا دوستش نداشتم. دلم ميخواست زودتر مادر لب باز كند و چيزي بگويد، خواستم خودم بپرسم، اما راستش ترسيدم؛ ترس كه نه، اما هر چه بود نتوانستم بپرسم. دلم شور ميزد، مثل آن روزهايي كه نمرهام از آنچه مادر ميخواست، كمتر ميشد و ميدانستم وقتي به خانه برسم، بايد پاسخ سوالش را بدهم، آن روزها تمام راه مدرسه تا خانه، دلم شور ميزد. نه براي نمره كم براي اين كه نميخواستم خاطر مادر آزرده شود. حتي آن روز كه... . پدر بلند شد و نوار فكرهايم را بريد. به سوي اتاق رفت، در آرام بسته شد. آنقدر آرام صحبت كردند كه حتي نجوايشان شنيده نشد. نميدانم چقدر طول كشيد، اما ميدانم كه برايم مانند يك روز گذشت، مانند يك روز كه زنگ آخرش امتحان فيزيك داري! در اتاق باز شد، پدر بيرون آمد و به طرف آشپزخانه رفت؛ ليواني آب به اتاق برد و چند دقيقه بعد خارج شد. آرام و شمرده با من و مريم حرف زد. آن روز من 13 ساله بودم و مريم 8 ساله. پدر به ما گفت: هميشه زندگي يك رو ندارد؛ هميشه ما نميتوانيم مسيري مستقيم را برويم و اطمينان داشته باشيم كه هيچ مشكلي پيش نخواهد آمد. يادمان آورد كه مادربزرگ هميشه ميگفت: زندگي خيلي بالا و پايين دارد. و گفت: كسي در اين مسير موفقتر است كه هم در آن بالا درست عمل كند هم در سراشيبيها و كمكم به ما گفت كه مادربزرگ ديگر در ميان ما نيست، او سكته كرده بود. مادر من، مادرش را از دست داده بود. پدر از ما خواست كه شرايط را درك كنيم و گفت همه بايد به مادر كمك كنيم تا اين غم و اين روزها را راحتتر بگذراند. بعد هم آرام بلند شد، وضو گرفت، از كتابخانه قرآني برداشت و آرام شروع به خواندن كرد. من آن روز بزرگي غمي كه بر دل مادر نشست را درك نكردم؛ ميدانستم مادر غصهدار است، اما نميدانستم چقدر. تا حدود 23 سال بعد كه من مادر را از دست دادم، آن روز تازه درك كردم كه غم فراق مادر چيست. آن روز كه احساس كردم كمرم زير سنگيني آن غم تا شد. و آن روز فهميدم كه آرامش پدر چقدر قابل تحسين بود، پدري كه مادربزرگ را چون مادر خودش عزيز ميشمرد و بسيار دوستش ميداشت. آن وقت بود كه درك كردم رفتار يك بزرگتر، يك نفر كه ميداند و ميفهمد، چقدر در آرامش ديگران نقش دارد. حالا هر شب جمعه به ياد پدر و مادر، چند آيهاي قرآن ميخوانم به اين اميد كه آنها همچنان در كنار هم آرام و آسوده باشند. پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - محمد81 - 1393 / 9 / 9 نامه ای به خدا این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است كه در زمان ناصرالدینشاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار انسان فقیری بود. شبی از شدت تهی دستی و گرفتاری به این فكر می افتد كه بالاخره چه باید كرد؟ آیا به مراجع تقلید وقت روی آورم؟ یا نامهای به شاه نوشته و از او كمك بخواهم؟ یا به امیر المومنین توسل جویم و از فقرم به او شكایت برم؟ سرانجام شب را تا نزدیك سپیده در فكر سپری میكند و به این نتیجه میرسد كه نباید به انسانها مراجعه كنم و تنها راه این است كه نامهای به خدا بنویسم و خواسته های خود را بصورت كتبی از او بخواهم. به همین جهت خالصانه و در اوج اعتماد و امید به خدا، نامهای به درگاه خدای متعال نوشت كه نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان «نامهای به خدا» نگهداری می شود. مضمون نامه: بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا! سلام علیكم اینجانب بنده شما هستم. از آنجا كه شما در قرآن فرموده اید:«و ما من دایه فی الارض الا الله رزقها؛ هیچ موجود زندهای نیست الا اینكه روزی او بر عهده من است» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما در روی زمین. و در جای دیگر قرآن فرمودهاید: «ان الله لا یخلف المیعاد؛ مسلما خدا خلف وعده نمیكند» بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم: - خانهای وسیع - همسری زیبا و متدین - یك خادم - یك كالسكه و سورچی - یك باغ - مقداری پول برای تجارت لطفا پس از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی - حجره شماره 16 - نظرعلی طالقانی نظر علی بعد از نوشتن نامه با خودش فكر میكند كه نامه را كجا بگذارم؟ میگوید مسجد خانه خداست. پس به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) میرود و نامه را در سوراخی در دیوار مسجد قایم میكند و با خودش میگوید: حتما خدا پیدایش میكندو به مدرسه بازمیگردد. فردای آن روز، ناصرالدین شاه با درباریها میخواستند به شكار بروند. كاروان او از جلوی مسجد میگذشت. از آنجا كه به قول پروین اعتصامی: نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاك سرگردان ماست ناگهان به اذن خداوند، باد تندی شروع به وزیدن میكند و نامه نظرعلی را روی پای ناصر الدینشاه میاندازد. ناصرالدین شاه نامه را میخواند و شكار را كنسل كرده دستور میدهد كاروان به كاخ برگردد. او یك پیك به مدرسه مروی میفرستد و نظرعلی را به كاخ فرامیخواند. وقتی نظرعلی را به كاخ آوردند، دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید: «نامهای را برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم باید انجامش دهیم» و دستور میدهد همه خواسته های نظرعلی یك به یك اجرا شود. پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - وحـید - 1393 / 9 / 9 حراج وسایل شیطان ........................................... به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگیست. آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟ شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بكنم… من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به كار بردهام. به همین دلیل این قدر كهنه است. : RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - ملیحه - 1393 / 9 / 10 پدر پیر مرد جوانی مریض شد... چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد ! پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان ، راه خود را می گرفتند و می رفتند !!! شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود! حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چه به او کمک می کنی!؟ شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم !!! اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی و یاری داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک می کنم... پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - فاطمه - 1393 / 9 / 13 ده طبقه تا زندگی
یه روز تصمیم گرفتم بخاطر مشکلم خودم رو از بالای ساختمان ده طبقه پرت کنم پایین ========== طبقه دهم زوجی رو دیدم که با عصبانیت با هم جر و بحث و دعوا می کردند. اونها زندگی رو برای هم جهنم کرده بودند. ************ طبقه نهم معلول ناتوانی رو دیدم که قبلا راننده ماشینهای مسابقه ای بود و بر اثر تصادف قطع نخاع شده بود. اون به جامهای قهرمانیش نگاه می کرد و مثل همیشه تنها بود و گریه می کرد ************ طبقه هشتم مردی رو دیدم که همسرش رو در یک تصادف از دست داده بود و غمگین بود ************** طبقه هفتم دختری رو دیدم که قرص های ضد افسردگی روزانه اش رو می خورد ************* طبقه ششم شخص بیکار رو دیدیم که هفت تا روزنامه خریده بود و نا امیدانه دنبال کار می گشت *************** طبقه پنجم آقایی رو دیدم که کلیه هاش رو از دست داده بود و باید با رنج زیاد و طاقت فرسا دیالیز می شد ... خدای من اون حتی پولی نداشت تا ... *************** طبقه چهارم دختری با استعداد و غمگینی رو دیدیم که برای تامین مخارج زندگی خودش و خونواده اش مجبور شده بود دست از تحصیل برداره و کارکنه ************ طبقه سوم مرد پیری رو دیدم که امیدوارانه منتظر بود تا کسی زنگ خونه اش رو بزنه و به دیدنش بیاد . اون همسرش رو سالها بود که از دست داده بود و تنها دلخوشی اش بچه ها و نوه هاش بودند که خیلی دیر به دیر سری بهش می زدند. ***************** طبقه دوم زنی رو دیدم که همچنان غصه شوهر گم شده اش رو که از یک سال و نیم پیش نا پدید شده بود می خورد ***************** قبل از اینکه خودم رو از ساختمان پرتاب کنم فکر می کردم من بد شانس ترین فرد دنیا هستم الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودم. کاش خدا شانس دیگری به من می داد ... ولی افسوس ... همه اون آدم هایی که دیدم الان دارند به من نگاه می کنند و حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر ها هم بدبخت نیستند . خوشبختانه من روی یک کامیون حمل زباله فرود اومدم و طوریم نشد. هرچند لباسم کمی کثیف شده اما ذهنم پاکیزه و پاک شد. خدایا شکرت که زندگی دوباره ای به من دادی . من دوباره برمی خیزم چون ... من خوشبخت ترین انسانم ... خیلی خوبه که آدم مهم باشه ولی مهم تر از همه اینه که آدم خوب باشه و هر مقامی هم که باشه مغرور نباشه. بدونی زندگی با تمام مشکلاتش زیباست و واقعا ارزشمند . پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - وحـید - 1393 / 9 / 16 خطرناک ترین فرد سال 2014 از نگاه آمریکا نام :قاسم نام خانوادگی :سلیمانی تاریخ تولد :١٣٣٣ زادگاه :رابر(کرمان) سمت :فرماندهی سپاه قدس حتی دشمنان او نیز شیفته ی زیرکی و باهوشی او شده اند.کسی که با هفتاد نیروی خود به عراق رفته و سه گردان بزرگ ازنیروهای داعش را به خاک و خون کشید. فرمانده ای که يکی از شيوخ شيعه عراقى شروع کرده بود به تعريف از حاج قاسم ,ميگفت :من قبلأنميشناختم حاج قاسم رو ولى بعد از برخورد با ايشان وديدن عمليات نيروهاى وى به قدرت فکرى اين مرد پى بردم ميگفت بيست نفر از نيروهاى حاج قاسم پريروز در يک عمليات غافلگيرانه نيروهاى داعش رو که درحال عبور از منطقه اى بودن قيچى کردن اين بيست نفر بدون هيچ زخمى 320داعشى رو هلاک کردن و بعدش حاج قاسم با کت و شلوار اومد بالا سر جنازه ها و يه پيامى داد به داعش که همونجا احساس غرور کردم اين شيخ گفت متن پيام حاج قاسم اين بود: همانطور که ميبينيد لباس من براى جنگ نيست واى بر شما اگر که لباس نظامى بپوشم... زنده باد سردار ... پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - وحـید - 1393 / 9 / 21 سلام(coffee) یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد ' استرس و تنش در زندگي ' تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنها قهوه درانواع متفاوت فنجان ها تعارف کرد. (فنجان های شیشه ای، فنجان های کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...) وقتی همه آنها فنجان های را در دست داشتند، استاد گفت:(nerd) اگرتوجه کرده باشید تمام فنجان های خوش قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان های معمولی جا ماندند...!!! هر کدامیک از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست!! آنچه شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان" !! اما با این وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب کردید!!! اگر زندگی "قهوه " باشد؛ پس مشاغل، پول،موقعیت، عشق و غيره، "فنجان ها " هستند!!! فنجان ها وسیله های هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای داده اند . لطفاً نگذارید "فنجان ها " کنترل شما را در دست گیرند...!!!!! از "قهوه" لذت ببرید... پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - وحـید - 1393 / 9 / 24 حتما بخونید.... در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم.. بچه ای بسیار شلوغ میکرد.. خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.. آن بچه قبول کرد و آرام شد.. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم... ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای.... به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!! آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند... آنها نگران بدآموزي بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!! نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم ؟ نوشته دکتر علی محمد ایزدی |