روایت زندگی یک نقاش نابینا - نسخهی قابل چاپ +- انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران (http://rpsiran.ir/forum/.) +-- انجمن: بخش عمومی (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=21) +--- انجمن: مطالب جالب و خواندنی (http://rpsiran.ir/forum/./forumdisplay.php?fid=23) +--- موضوع: روایت زندگی یک نقاش نابینا (/showthread.php?tid=3541) |
روایت زندگی یک نقاش نابینا - صدف - 1394 / 3 / 27 سارگی مان در آخرین هفته های عمرش در مورد پیشه نقاشی خود آن هم به عنوان یک نقاش نابینا نوشت. 10 سال آخر زندگی او با نابینایی کامل برابر بود که اتفاقا موفق ترین دوران زندگی اش هم همین دوران بود. دو ماهی از مرگ او می گذرد و این هفته آخرین نمایشگاه نقاشی هایش در لندن برگزار شد. این نمایشگاه حرفی خاص دارد، چرا که او بر روی ماهیت ادراک و تجربه بصری پس از نابینایی تمرکز کرده است. سارگی مان (Sargy Mann)؛ تابلوهای او را در فضای مجازی نیز می تواند مشاهده کرد. در سال 1973 و در سن 35 سالگی هر دو چشمم آب مروارید داشتند. خوشبختانه آن آب مرواریدها نارنجی-قهوه ای بودند، یعنی از همان نوعی که مونه (نقاش فرانسوی) در سراسر زندگی اش داشت. در هفته اول پس از عمل، رنگ ها را با شدت های متفاوتی تجربه می کردم. تنها مورد مانند هم زمانی بود که در سال 1966 از ال اس دی استفاده کردم. در دوران دانشجویی هم در مورد «ادراک بصری» مطلب می خواندم، اما با شروع بیماری در چشمانم خودم هم بیشتر علاقه مند شدم تا در مورد آناتومی چشم بیشتر و بیشتر بدانم. در اکتبر 1979 و در پی «جداشدگی شبکیه» بینایی چشم راستم را کامل از دست دادم و چشم چپم هم داشت کم کم به همان روز می افتاد. در طول دهه 80 میلادی چندین بار عمل جراحی کردم تا بینایی چشم چپم از دست نرود اما به مرور زمان اوضاع آن بد و بدتر شد. من در آن روزها سعی می کردم هر چه را می بینم نقاشی کنم. در یکی از این عمل ها نمی دانم چرا بخشی از عنبیه چشم مرا برداشتند.در نتیجه عنبیه چشمم در برابر نور زیاد و کم مانند یک چشم عادی باز و بسته نمی شد. پس از این اتفاق برای نقاشی باید یک عینک تیره به چشم می زدم تا شدت نور کمی تنظیم شود، اما مشکل اینجا بود که من از عینک خوشم نمی آمد. البته دلیل هم داشت؛ عینک رنگ را خراب می کرد و تا آن موقع هم مغزم خوب یاد گرفته بود که چطور کار عنبیه را انجام دهد. در سال 1987 اولین نمایشگاه را با کریستوفر برنِس برگزار کردم و تا همین الان هم برای فروش و برگزاری نمایشگاه ها با او همکاری کرده ام. آن نمایشگاه تجربه ای موفق برای ما بود و توانستیم کمی پول پس انداز کنیم. سال 2005 کامل بینایی ام را از دست دادم و تا قبل از آن به صورت مرتب به ایتالیا و فرانسه سفر می کردم. البته من با خواهرم به پرتغال و جنوب هند هم سفر کردیم. در سال 1989 به بیمارستان تخصصی چشم پزشکی رفتم و آنجا مشخص شد کاملا نابینا هستم. البته من تا حدی بسیار محدود می توانستم ببینم و بعد مشخص شد که درست می گویم. در سال 1990 از لندن به سافک رفتیم و دیگر نمی توانستم با رنگ روغن نقاشی کنم. بینایی ام دیگر سو نداشت و آن بیمارستان به من یک تلسکوپ چشمی قوی داد. با کمک آن و حافظه کوتاه مدتم نقاشی می کردم. حتی اگر کسی آن اطراف بود از او کمک می کردم تا جزئیات را به من بگوید. با آن تلسکوپ من سعی می کردم واقعیت را تجربه کنم و بعد آن را نقاشی کنم. پس از مدتی مجبور بودم تابلو را با آن تلسکوپ ببینم و از این کار متنفر بودم. چون اصلا احساس خوبی را درباره آن عکس به من القا نمی کرد. انگار هنر نقاشی من کشته می شد. بنابراین تصمیم گرفتم که یک شیوه جدید را ابداع کنم یا بهتر بگویم یک شیوه قدیمی را دوباره احیا کنم. در دوران دانشجویی یاد گرفتم بودم که اندازه و ابعاد سوژه ها را در ذهن بسپارم. این راه نسبت به نقاشی با تلسکوپ خیلی بهتر بود، زیرا آن شیوه گردن درد می آورد و اکثر اوقات مجبور بودم گردنم را ماساژ دهم. در روش جدید من توصیف اشیا را می گفتم و آن را ضبط می کردم و بعدا به آن ها گوش می دادم تا چیزی از قلم نیفتد. قبلا از تکنیک فتومونتاژ استفاده کرده بودم. در این روش نیز دوباره از آن استفاده کردم، بدین صورت که به شخصی می گفتم درست از دیدگاه من عکس بگیرد و آن ها را با نهایت دقت به هم بچسباند. بعدا که تابلو را نقاشی می کردم به سراغ این فتومونتاژ می آمدم و با استفاده از تلسکوپ چشمی ام جزئیات را از روی آن می دیدم. در سال 2002 بینایی ام آن قدر کم شده بود که تن به عمل پیوند قرنیه دادم. پزشکان قرنیه سالم چشم راستم را روی چشم چپم گذاشتند و یک قرنیه اهدایی را در چشم راستم گذاشتم. اولین بار بود که در طول آن سه دهه بینایی من به جای بدتر، بهتر شده بود. البته این رویه ادامه دار نبود. در ماه مه 2005 میلادی همراه به پسرم به کاداکِس در شمال اسپانیا رفتیم. درست همان چیزی بود که من می خواستم: دریای آبی مدیترانه، سقف های نارنجی رنگ خانه ها و نور تابان خورشید. همه چیز عالی بود و تنها یک مشکل وجود داشت: من اصلا نمی توانستم حتی یک نقطه را هم ببینم! روز بعد حتی از آن روز هم زیباتر به نظر می رسید. چشم چپ من درد می کرد. به همسرم گفتم. او چند دقیقه بعد متوجه اتفاقی شد و گفت: «وای نه! از چشم چپت داره خون میاد.» من منتظر این اتفاق بودم: نابینایی کامل. اما بیشتر از آن از یک چیز دیگر می ترسیدم و آن بود که باید برای همیشه نقاشی را کنار بگذارم. چند روز بعد از آن اتفاق همه اش در فکر بودم. در کارگاه نقاشی ام قدم می زدم و با خودم می گفتم که ادامه زندگی را چه کار کنم؟ هیچ حسی به آن نداشتم و مغزم از مناظر و سوژه های بی نظیر کاداکس داشت می ترکید. با خودم گفتم: «خب... دیگه چی برای از دست دادن دارم؟» بوم نقاشی را برداشتم و یکی از سوژه های درون ذهنم را نیز انتخاب کردم. مرتب بوم نقاشی را لمس می کردم تا آن را حس کنم. فرچه را برداشتم و بر گوشه بالای راست بوم را رنگ زدم و «دیدم» که رنگش آبی شد. این خاطره ذهنی من از نقاشی نبود بلکه نوعی ادراک ذهنی من بود. البته جنس این ادراک با ادراک شما متفاوت است. پس از آن زیاد به این مسئله فکر کردم و به این نتیجه رسیدم: «چرا که نه؟! » درست است که نابینا هستم اما رویاهایم کاملا دست نخورده است. حدود یک ساعتی نقاشی کردم و به ناگهان متوجه شدم دخترم از کنارم رد شد. از او پرسیدم: «عزیزم این تابلو چطور شده است؟» «خیلی خوب شده. واقعا زیباست.» «خب تو می تونی بهم بگی که چه چیزهایی در این تابلو می بینی؟» «خب بذار ببینم... در گوشه سمت چپ پایین تابلو یک میز کوچک وجود دارد که پیتر (پسر سارگی مان) بر روی آن نشسته است و در مقابل آن یک پنجره بزرگ نقاشی شده است. آسمان نیز پیداست و در دوردست نیز تپه ها و دریای آبی رنگ دیده می شود. در سمت راست تابلو نیز یک درگاه ورودی دیده می شود که نور خورشید به سمت بیننده می تابد.» دقیقا همان توصیفی بود که انتظارش را داشتم. بنابراین یک نتیجه می توانم بگیرم: درست است که نابینا شدم اما نقاشی هنوز جریان دارد. در یک سال و نیم بعد از آن هرچه تصویر در ذهنم داشتم را کشیدم و برخی سوژه ها را از میان خاطراتم انتخاب می کردم. حاصل کار در یک گالری به نمایش درآمد و بیشتر نقاش هایی که برای آن ها احترام قائل بودم به من بازخورد مثبتی نشان دادند. مشکل بعدی این بود: «برای تابلوهای بعدی چه بکشم؟» خاطرات قدیمی واضح نبودند و تمام چیزهایی که در ذهنم بود را کشیده بودم. خودم هم علاقه نداشتم تا ورژن دوم یا سوم یک تابلو را نقاشی کنم. گام بعدی کمک گرفتن از حس لامسه بود. انگار مغز من اطلاعات دریافتی از حس لامسه را با موقعیت مکانی شی در فضا نسبت می داد و از این طریق من توانستم آن را بکشم. من هیچ اطلاعاتی از رنگ و نورپردازی سوژه ها نداشتم. در ذهنم هر چیزی را با رنگی نسبت داده بودم و آن را نقاشی می کردم. پس از 18 ماه یک نمایشگاه دیگر گذاشتم که آن هم موفق بود. اما دوست نداشتم که خودم را تکرار کنم. به همین دلیل یک تابلوی بزرگ در ابعاد 1.20 متر در 1.80 متر را کشیدم. یک چیز مهم این وسط وجود دارد و آن این است که مردم می خواهند بدانند من چگونه در تابلوها رنگ ها را درست انتخاب می کنم در حالی که اصلا نمی توانم ببینم. قبل از هر چیز باید یک نکته را توجه داشت که مردم در وقتی خواب می بینند همه چیز را رنگی می بینند، البته این نظر شخصی من است. وقتی شخصی خواب است از نظر بصری نابینا است. من هم همین شکلی هستم و البته فقط خدا دلیلش را می داند. من رنگ و ترکیب های رنگی را خیلی خوب می شناسم. همیشه برایم این پرسش مطرح شده که وقتی یک موسیقیدان بر روی موسیقی جدیدش کار می کند تا چه اندازه شبیه من فکر می کند. آیا او به این مسائل فکر می کند که صدای فلوت و کلارینت تا چه حد در موسیقی اش می نشیند؟ در 10 سال آخر با استفاده از تخیل و دانشی که از رنگ دانه ها در اختیار داشتم نقاشی کردم. من می دانستم که رنگ ها هنگام ترکیب شدن با هم چه رنگی را به وجود می آورند، در حالی که هیچ چیزی را نمی دیدم. نقاشی های من خیلی پیشرفت کرد و پس از کلی بحث و گفتگو با همسرم فرانسیس تصمیم گرفتیم که در آمیختن رنگ ها با هم او به من کمک کند. نقاشی من از این طریق خیلی بیشتر پیشرفت کرد. من هرگز فکر نمی کردم که یک نقاش نابینا شوم و حالا به این نتیجه رسیدم که نقاشی بدون بینایی نیز ممکن است. RE: روایت زندگی یک نقاش نابینا - وحـید - 1394 / 3 / 30 آبجی صدف عزیز و خوش فکرم دست گلتون درد نکنه این داستان ناب مرا به فکر فرو برد و انگیزه ام را چندین برابر کردین و امیدم را بسیار افزایش دادین من میدانم این داستان چون بیشتر به درد من میخورد اینجا گذاشتینمن بردستان پراز مهرومحبت و توانای شما از دور خاضعانه بوسه میزنم چون هیچ داستانی اینقدر مرا به وجد نیاورده بودمن چون حرفه ی خودم نقاشی بود کاملا تونستم خودم را جای سارگی مان بگذارم و احساساتش را کامل دریابم و مو بمو کلماتش را گرفتم و دیدم خداروشکر من هنوز خیلی وضعیتم بهتراز سارگی مانه و چرا من نتونم....بازم تشکر میکنم آبجی خیلی کمک خوبی بهم کردینخدا حفظتان کند |