1395 / 9 / 11، 12:29 عصر
پذیرش
سلام به دوستان خوبم وسلام به اقای سروش ، صدف خانم و داداش فرزادم
قربان به تالار گفتمان خوش امدید امیدوارم سفر خوش گذشته باشه. درنبود شما دوستان بسیار دلتنگ بودند .
میدونید قربان ، دنیای عجیبیه گاهی با یه نفر کیلومترها فاصله داری وشاید هر گز اونو ندیده باشی اما اون یه نفر میشه سنگ صبورت و محرم اسرارت وگاهی هم کسی کنارته که هرروز باهاش صحبت میکنی اما کیلومترها از تو دوره !
این قصه ی ارتباط دوستان با شماست و دلیلش هم همون درد مشترک هست همون اختاپوس ! دردی که نیاز به تعریف و تشریح نداره چون طرف مورد نظر خودش عین درده و تو با صحبت کردن با اون سبک میشی ! خب خوش امدید محرم اسرار دوستان
شما و صدف خانم از علی پرسیده بودید
علی خوبه خوبه خوب . اون بزرگ شده و بزرگ شدن هم شمشیر دولبه است اره فاصله گرفتن از دنیای کودکی و نزدیک شدن به دنیای بزرگی اشتباهیست که همه ی ما ادمها انجامش میدیم اما این قانون طبیعته
اون بزرگ شده و وقتی از حیاط مدرسه وارد سالن ورودی میشه عینکش رو برمیداره تا راحت تر ببینه
اون بزرگ شده چون وقتی صورتش به نرده میخوره و کبود میشه صورتشو از من قایم میکنه که من ناراحت نشم و به باباش میگه باااااز مامان میشینه غصه میخوره وبعدشم برای ارامش من میگه: مامان من دیگه ضد ضربه شدم !
اون بزرگ شده چون وقتی میگم علی فعلا کلاس زبان نباید بری چون از درسات عقب میوفتی میگه : مامان من دوست دارم برم چون تو این کلاس چهارتا از بچه ها عینکی هستن اونا هم مثل منن من با اونا راحت ترم مامان اونا منو بهتر می فهمن. برای من دوست پیدا کردن کمی سخته !
اون بزرگ شده چون میاد میگه مامان یکی از دوستام هم قلبشو عمل کرده ، اونم مثل منه.
اره یه جورایی بزرگ شدن هم خوبه وهم بد علی کم به کم از دنیای شیرین کودکی و بیخیالیهاش داره فاصله میگیره !
اَش هم بد نیست و همچنان علی باهاش روزهای خوبی رو داره. هر چی میگذره بهترو بهتر میشه اون حالامی فهمه که شب نباید پارس کنه و تا زمانی که ما خوابیم اصلا صداش درنمیاد میگن یه سگ یک ساله به اندازه ی یه ادم 15 ساله می فهمه البته اش هنوز ده ماهش هست
کاش فقط مو نداشت تمام پالتوها و لباسهامون پر ازموی اشه. اخه این فصل ریزش موهای سگه . گاهی به سرم میزنه ببرمش کلنیک دامپزشکی و تمام موهای تنشو ماشین کنم امانمیشه چون اون از نژاد هاسکی مالاموت هست و اینجوری خیلی زشت میشه اما به قول خواهرم سگها در هر شکل و شمایلی دوست داشتنی هستن ولی من نمیتونم اش رو بدون موتصور کنم به نظرم مضحک به نظر میرسه. حالا ببین چی میشه
پنبه خانم هم که هر شب هر جا که باشه در نهایت میره تو رختخواب علی و با علی میخوابه
و حالا بشنوید از اوضاع و احوال یاسمن :دوستان یادتون میاد یه مدت من در لباس اقای بگم بگم ظاهر میشدم وهی بهتون میگفتم میرم باشگاه ،میرم باشگاه و درواقع شده بودم یاسمنِ میرم میرم !. ولی هیچ وقت هم بیرون نمیرفتم اگر هم میرفتم فقط برای یکی دو جلسه بود چون اسیر بودم و زندانی ،زندانی افکار مشوش که توانم رو بریده بود !
اما الان دارم پیلاتس میرم امروز جلسه ی پنجم بود و خیلی هم راضیم پول یه ماه رو پرداخت کردم که یه وقت منصرف نشم و برگردم . بس که کنس و بدبختم !
.اهااای افسانه خانم گل که نوشته بودین باشگاه نمیرین ،بهتره باشگاه رو برید چون خیلی خوبه براتون .
این روزها گاهی خرید هم میرم و شاید یه روزی تابلوهای شکسته ای رو که چهار ساله پشت پرده پنهوون کردم رو مجددا قاب کنم و به دیوار خونه بزنم
بعد از شوک چشمای علی که خونه وزندگی رو فروختیم و در شهر دیگه ای ساکن شدیم تابلوهایی که خیلی دوستشون داشتم هم در راه شکست مثل دل یاسمن !
خیلی از دکورایها و مجسمه های من در این جابه جایی شکستن. من عاشق این جور چیزها بودم و قبلا خونه ی یاسمن فقط تابلو و مجسمه و دکوری و گل بود وااای چقدر دوستشون داشتم
یادم میاد با همسر جان دعوام شد که هرچیزی که برای من ارزشمند بود رو شکستی واون گفت : یاسمن ما چیزهایی رو ازدست دادیم که اینها درمقابلش ارزشی نداره. اعصاب خوردی راه نداز ما دلمون هم تو این سفر شکست حالا برای چهار تا مجسمه داری بحث میکنی ؟ من از اینا بهترشو برات میخرم. اما دیگه نه من دل ودماغ داشتم ونه همسرجان!
اره تابلوهای بزرگ من هنوز هم با شیشه های شکسته پشت پرده پنهون هستن من نمیدونم خودشون قایم شدن یا من قایمشون کردم ؟
من قبلا هر وقت که به تصویر اسب تو تابلو نگاه میکردم سوارش میشدم و وارد دنیای سرخپوستها میشدم دور اتیش با اونها میرقصیدم با اونا اواز میخوندم وتا مدتها به فکر و خیال فرو میرفتم . اما مدتهاست که دیگه نتونستم سوار اون اسب بشم شاید به دلیل اینکه پاش شکسته و دیگه نمی تونه راه بره
من همیشه قبل از این اتفاق تو رودخونه ی یکی از تابلوها قایق سواری و ماهیگیری میکردم انگاری خشکسالی رودخونه ی توی تابلوی منو هم خشک کرده !
و یه شکارچی فلامینگوهای منو هدف قرار داده چون اونا هم دیگه پرواز نمی کنن
باید دست به کار بشم و یکی از همین روزها یه دستمال بردارم خاک روشونو تمیز کنم و بدم براشون یه قاب جدید بسازن و اونها رو به دیوار خونه ام اویزون کنم و مثل قبل سوار اسبم بشم وتا میتونم ازغم و غصه و افکار دست و پاگیر دوربشم ! باید و باید و باید بالهای زخمی فلامینگوها رو درمان کنم و دوباره فرصت پرواز به خودم و فلامینگوهام بدم !
میدونید دوستان تازه فهمیدم که در طول این سالها من با اختاپوس نجنگیدم من با خودم جنگیدم ! من تن اونو خراش نینداختم من روی اعصاب و روان خودم پنجه کشیدم حالا دیگه به اختاپوس تا حد ممکن توجه نمی کنم دیگه هی کتاب قصه ی تفاوتها رو ورق نمیزنم به جاش کتاب قهرمانان رو ورق میزنم پسر من و تمامی دوستان یه قهرمانند دیگه وقتی علی میوفته با یه جمله ی طنزمانند و خنده دار می خندونمش
اگه لباسشو و مدادو خودکارشو نمی بینه یا راهنماییش میکنم یا خودم وسایلشو دستش میدم . اره بیخیال دنیااا نمیدونم این تغییر حالت موقتی هست یا نه ؟ امیدوارم که موقتی نباشه . گرچه درد رنج جزء لاینفک زندگیست
دوستان خوبم : مدتهاست در رابطه با بیماری اوتیسم خیلی تبلیغات میشه برای شناخت این بیماری و فرهنگ سازی در این مورد .
این برنامه ها خیلی جالب بودن حتما شما هم این برنامه ها رو دیدین که یکی از مادرها توی یک وبلاگ مینوشت و با نوشتن خودشو سبک میکرد
و پدری که دوفرزندش اوتیسم داشت . وابتدا دچار شوک شده بود
این پدر چه خوب خودشو و حالات روحیشو تعریف کرد من حس کردم این یاسمن هست که داره قصه ی زندگیشو میگه !اون گفتش اول فکر کردم که پزشکایی که این تشخیص رو برای فرزندان من دادن بیسواد ن!
اره دقیقا منم به دکتر ریگی ،شهریار ی و اریش برچسب بیسوادی زدم ! در حالی که وقتی کسی ازمن میخواست یه پزشک خوب رو براشون معرفی کنم من خودم این اقایون رو معرفی میکردم !
بعدشم گفت کفش و کلاه کردم و هی از این دکتر و به اون دکتر رفتم دقیقا کاری که من کردم! یادم میاد اینقدر علی رو این ورو اونور بردم وهی مطب این اپتومتریست و این دکتر تا بلاخره یکیشون با من دعوا کرد!
یه اپتومتریست به من گفت یعنی چه هر روز کفش و کلاه میکنی و بچه رو از این دکتر وبه اون دکتر میبری فرزند تو علایم کلنیکال ارپی داره پس بشین توخونت واین قضیه رو بپذیر و باهاش کنار بیا اااا
اخ که چقدر اونجا گریه کردم
بعد ازاون، سالها توخودم بودم و الان یه مدتی هست که مثل همون پدر با خودم گفتم داده های من چی هستن و من چه کار میتونم بکنم؟
دقیقا این پروسه رو همه ی افرادی که با یک شوک بزرگ در زندگیشون مواجه میشن طی میکنن
حالا زمانِ این پروسه برای افراد گاهی کوتاهتر میشه و گاهی بلند تر انگاری برای من طویل المدت بود ! اما حالا سر جام نشستم !
دائم به این جمله فکر میکنم که: زمان هر بیدی رو که به قالی زندگیت زده باشه رفو میکنه این جمله رو در فیلم شهرزاد من شنیدم از اون جملات به یاد ماندنی و پر محتواست !
گرچه بعداز رفو شدن قالیِ زندگی ، شاید اون قالی به زیبایی گذشته نباشه
واما اقای سروش سفر بودید پس سوغاتی یاسمن کجااااست ؟
سلام به دوستان خوبم وسلام به اقای سروش ، صدف خانم و داداش فرزادم
قربان به تالار گفتمان خوش امدید امیدوارم سفر خوش گذشته باشه. درنبود شما دوستان بسیار دلتنگ بودند .
میدونید قربان ، دنیای عجیبیه گاهی با یه نفر کیلومترها فاصله داری وشاید هر گز اونو ندیده باشی اما اون یه نفر میشه سنگ صبورت و محرم اسرارت وگاهی هم کسی کنارته که هرروز باهاش صحبت میکنی اما کیلومترها از تو دوره !
این قصه ی ارتباط دوستان با شماست و دلیلش هم همون درد مشترک هست همون اختاپوس ! دردی که نیاز به تعریف و تشریح نداره چون طرف مورد نظر خودش عین درده و تو با صحبت کردن با اون سبک میشی ! خب خوش امدید محرم اسرار دوستان
شما و صدف خانم از علی پرسیده بودید
علی خوبه خوبه خوب . اون بزرگ شده و بزرگ شدن هم شمشیر دولبه است اره فاصله گرفتن از دنیای کودکی و نزدیک شدن به دنیای بزرگی اشتباهیست که همه ی ما ادمها انجامش میدیم اما این قانون طبیعته
اون بزرگ شده و وقتی از حیاط مدرسه وارد سالن ورودی میشه عینکش رو برمیداره تا راحت تر ببینه
اون بزرگ شده چون وقتی صورتش به نرده میخوره و کبود میشه صورتشو از من قایم میکنه که من ناراحت نشم و به باباش میگه باااااز مامان میشینه غصه میخوره وبعدشم برای ارامش من میگه: مامان من دیگه ضد ضربه شدم !
اون بزرگ شده چون وقتی میگم علی فعلا کلاس زبان نباید بری چون از درسات عقب میوفتی میگه : مامان من دوست دارم برم چون تو این کلاس چهارتا از بچه ها عینکی هستن اونا هم مثل منن من با اونا راحت ترم مامان اونا منو بهتر می فهمن. برای من دوست پیدا کردن کمی سخته !
اون بزرگ شده چون میاد میگه مامان یکی از دوستام هم قلبشو عمل کرده ، اونم مثل منه.
اره یه جورایی بزرگ شدن هم خوبه وهم بد علی کم به کم از دنیای شیرین کودکی و بیخیالیهاش داره فاصله میگیره !
اَش هم بد نیست و همچنان علی باهاش روزهای خوبی رو داره. هر چی میگذره بهترو بهتر میشه اون حالامی فهمه که شب نباید پارس کنه و تا زمانی که ما خوابیم اصلا صداش درنمیاد میگن یه سگ یک ساله به اندازه ی یه ادم 15 ساله می فهمه البته اش هنوز ده ماهش هست
کاش فقط مو نداشت تمام پالتوها و لباسهامون پر ازموی اشه. اخه این فصل ریزش موهای سگه . گاهی به سرم میزنه ببرمش کلنیک دامپزشکی و تمام موهای تنشو ماشین کنم امانمیشه چون اون از نژاد هاسکی مالاموت هست و اینجوری خیلی زشت میشه اما به قول خواهرم سگها در هر شکل و شمایلی دوست داشتنی هستن ولی من نمیتونم اش رو بدون موتصور کنم به نظرم مضحک به نظر میرسه. حالا ببین چی میشه
پنبه خانم هم که هر شب هر جا که باشه در نهایت میره تو رختخواب علی و با علی میخوابه
و حالا بشنوید از اوضاع و احوال یاسمن :دوستان یادتون میاد یه مدت من در لباس اقای بگم بگم ظاهر میشدم وهی بهتون میگفتم میرم باشگاه ،میرم باشگاه و درواقع شده بودم یاسمنِ میرم میرم !. ولی هیچ وقت هم بیرون نمیرفتم اگر هم میرفتم فقط برای یکی دو جلسه بود چون اسیر بودم و زندانی ،زندانی افکار مشوش که توانم رو بریده بود !
اما الان دارم پیلاتس میرم امروز جلسه ی پنجم بود و خیلی هم راضیم پول یه ماه رو پرداخت کردم که یه وقت منصرف نشم و برگردم . بس که کنس و بدبختم !
.اهااای افسانه خانم گل که نوشته بودین باشگاه نمیرین ،بهتره باشگاه رو برید چون خیلی خوبه براتون .
این روزها گاهی خرید هم میرم و شاید یه روزی تابلوهای شکسته ای رو که چهار ساله پشت پرده پنهوون کردم رو مجددا قاب کنم و به دیوار خونه بزنم
بعد از شوک چشمای علی که خونه وزندگی رو فروختیم و در شهر دیگه ای ساکن شدیم تابلوهایی که خیلی دوستشون داشتم هم در راه شکست مثل دل یاسمن !
خیلی از دکورایها و مجسمه های من در این جابه جایی شکستن. من عاشق این جور چیزها بودم و قبلا خونه ی یاسمن فقط تابلو و مجسمه و دکوری و گل بود وااای چقدر دوستشون داشتم
یادم میاد با همسر جان دعوام شد که هرچیزی که برای من ارزشمند بود رو شکستی واون گفت : یاسمن ما چیزهایی رو ازدست دادیم که اینها درمقابلش ارزشی نداره. اعصاب خوردی راه نداز ما دلمون هم تو این سفر شکست حالا برای چهار تا مجسمه داری بحث میکنی ؟ من از اینا بهترشو برات میخرم. اما دیگه نه من دل ودماغ داشتم ونه همسرجان!
اره تابلوهای بزرگ من هنوز هم با شیشه های شکسته پشت پرده پنهون هستن من نمیدونم خودشون قایم شدن یا من قایمشون کردم ؟
من قبلا هر وقت که به تصویر اسب تو تابلو نگاه میکردم سوارش میشدم و وارد دنیای سرخپوستها میشدم دور اتیش با اونها میرقصیدم با اونا اواز میخوندم وتا مدتها به فکر و خیال فرو میرفتم . اما مدتهاست که دیگه نتونستم سوار اون اسب بشم شاید به دلیل اینکه پاش شکسته و دیگه نمی تونه راه بره
من همیشه قبل از این اتفاق تو رودخونه ی یکی از تابلوها قایق سواری و ماهیگیری میکردم انگاری خشکسالی رودخونه ی توی تابلوی منو هم خشک کرده !
و یه شکارچی فلامینگوهای منو هدف قرار داده چون اونا هم دیگه پرواز نمی کنن
باید دست به کار بشم و یکی از همین روزها یه دستمال بردارم خاک روشونو تمیز کنم و بدم براشون یه قاب جدید بسازن و اونها رو به دیوار خونه ام اویزون کنم و مثل قبل سوار اسبم بشم وتا میتونم ازغم و غصه و افکار دست و پاگیر دوربشم ! باید و باید و باید بالهای زخمی فلامینگوها رو درمان کنم و دوباره فرصت پرواز به خودم و فلامینگوهام بدم !
میدونید دوستان تازه فهمیدم که در طول این سالها من با اختاپوس نجنگیدم من با خودم جنگیدم ! من تن اونو خراش نینداختم من روی اعصاب و روان خودم پنجه کشیدم حالا دیگه به اختاپوس تا حد ممکن توجه نمی کنم دیگه هی کتاب قصه ی تفاوتها رو ورق نمیزنم به جاش کتاب قهرمانان رو ورق میزنم پسر من و تمامی دوستان یه قهرمانند دیگه وقتی علی میوفته با یه جمله ی طنزمانند و خنده دار می خندونمش
اگه لباسشو و مدادو خودکارشو نمی بینه یا راهنماییش میکنم یا خودم وسایلشو دستش میدم . اره بیخیال دنیااا نمیدونم این تغییر حالت موقتی هست یا نه ؟ امیدوارم که موقتی نباشه . گرچه درد رنج جزء لاینفک زندگیست
دوستان خوبم : مدتهاست در رابطه با بیماری اوتیسم خیلی تبلیغات میشه برای شناخت این بیماری و فرهنگ سازی در این مورد .
این برنامه ها خیلی جالب بودن حتما شما هم این برنامه ها رو دیدین که یکی از مادرها توی یک وبلاگ مینوشت و با نوشتن خودشو سبک میکرد
و پدری که دوفرزندش اوتیسم داشت . وابتدا دچار شوک شده بود
این پدر چه خوب خودشو و حالات روحیشو تعریف کرد من حس کردم این یاسمن هست که داره قصه ی زندگیشو میگه !اون گفتش اول فکر کردم که پزشکایی که این تشخیص رو برای فرزندان من دادن بیسواد ن!
اره دقیقا منم به دکتر ریگی ،شهریار ی و اریش برچسب بیسوادی زدم ! در حالی که وقتی کسی ازمن میخواست یه پزشک خوب رو براشون معرفی کنم من خودم این اقایون رو معرفی میکردم !
بعدشم گفت کفش و کلاه کردم و هی از این دکتر و به اون دکتر رفتم دقیقا کاری که من کردم! یادم میاد اینقدر علی رو این ورو اونور بردم وهی مطب این اپتومتریست و این دکتر تا بلاخره یکیشون با من دعوا کرد!
یه اپتومتریست به من گفت یعنی چه هر روز کفش و کلاه میکنی و بچه رو از این دکتر وبه اون دکتر میبری فرزند تو علایم کلنیکال ارپی داره پس بشین توخونت واین قضیه رو بپذیر و باهاش کنار بیا اااا
اخ که چقدر اونجا گریه کردم
بعد ازاون، سالها توخودم بودم و الان یه مدتی هست که مثل همون پدر با خودم گفتم داده های من چی هستن و من چه کار میتونم بکنم؟
دقیقا این پروسه رو همه ی افرادی که با یک شوک بزرگ در زندگیشون مواجه میشن طی میکنن
حالا زمانِ این پروسه برای افراد گاهی کوتاهتر میشه و گاهی بلند تر انگاری برای من طویل المدت بود ! اما حالا سر جام نشستم !
دائم به این جمله فکر میکنم که: زمان هر بیدی رو که به قالی زندگیت زده باشه رفو میکنه این جمله رو در فیلم شهرزاد من شنیدم از اون جملات به یاد ماندنی و پر محتواست !
گرچه بعداز رفو شدن قالیِ زندگی ، شاید اون قالی به زیبایی گذشته نباشه
واما اقای سروش سفر بودید پس سوغاتی یاسمن کجااااست ؟