داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 27، 10:52 صبح,
|
|||
|
|||
يكي از ياران شيخ رجبعلی خیاط نقل مي كند كه در حدودسالهاي1335 و1338 با تاكسي كار مي كردم . دو زن يكي بلند قد وديگري كوتاه قد سوار تاكسي شدند آن كوتاه قد ترك زبان بود وبا خود مي گفت ((من فارسي بلد نيستم كه بگويم منزلم كجاست . هر روزسوار اتوبوس مي شدم و با دو ريال به منزل مي رسيدم ، اما امروز بايد پنج ريال به تاكسي بدهم )). به او گفتم :ناراحت نباش ، من تركي بلد هستم . منزل اورا پيدا كردم و پول نگرفتم و روانه شدم. چند شب بعد براي اولين بار در جلسه مرحوم شيخ شركت كردم . چند نفري بوديم كه در آن اطاق محقر نشستيم. شيخ نگاهي به من كرد و با گريه فرمود : شبهاي جمعه تو از منتظران فرج قائم آل محمد (عجل الله فرجه )هستي . اگر هستي ،مي داني كه چطور شد كه نزد من آمدي ؟ آن زن كوتاه قد را كه سوار كردي و به مقصد رساندي و از او پول نگرفتي در حق تو دعا كرد و پروردگار عالم هم دعاي اورا مستجاب فرمود. |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد حسین, فرید, فاطمه, عاطفه, سوزان, خدیجه |
1393 / 6 / 28، 08:02 عصر,
|
|||
|
|||
در قرون وسطی کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود مي کردند.
فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت: قيمت جهنم چقدره؟ کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشيش بدون هيچ فکري گفت: ۳ سکه. مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم. ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي دهم. اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، نه تنها ضربه اي به کسب و کار کليسا زد، بلکه با پذيرش مشقات فراوان، خود را براي اينکه مردم را از گمراهي رها سازد، آماده کرد. در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است. و تنها یک گناه و آن جهل است. |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان |
1393 / 6 / 28، 10:02 عصر,
(آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 6 / 28، 10:03 عصر، توسط فرید.)
|
|||
|
|||
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت : درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان, خدیجه |
1393 / 6 / 29، 10:35 عصر,
|
|||
|
|||
تنهابازمانده ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد.
اوبا بیقراری به درگاه خداوند دعا کردتانجات پیداکند. ساعت هابه اقیانوس چشم میدوخت شایدنشانی ازکمک بیابد اماچیزی بچشم نمی آمد. سرانجام باناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای کوچک کنارساحل بسازدتاازخودووسایل اندکش محافظت کند. یک روزپس ازآنکه ازجست وجوی غذابازگشت، خانه ی کوچک رادرآتش یافت؛ اندک لوازمش دودشد وبه آسمان رفت. بدترین چیزممکن رخ داده بود... عصبانی واندوهگین فریادزد: "خدایاچگونه توانستی بامن چنین کنی؟" صبح روزبعدباصدای کشتی که به جزیره نزدیک میشد ازخواب برخاست؛ آن کشتی می آمد تانجاتش دهد..! مردازنجات دهندگان پرسید: "چطورمتوجه شدیدمن اینجاهستم?" آنهاگفتند:"ماعلامت دودی که فرستادی دیدیم.!" آسان میتوان دلسردشد،هنگامی که بنظرمی رسدکارها به خوبی پیش نمیرود، امانبایدامیدمان را ازدست بدهیم زیراخدادرکنارماست،حتی درمیان درد ورنج...! دفعه ی بعد که کلبه یا دلتان درحال سوختن است به یادآوریدکه آن شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خداوند باشد درباره اتفاقات زندگی زود قضاوت نکنیم وجود هرچیز و هرکس دلیلی دارد به خدا خوش گمان باشیم |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان |
1393 / 6 / 30، 09:52 عصر,
|
|||
|
|||
خسرو حکیم رابط ,کتابی دارد از روز نوشتهها و خاطرات خود به نام «من با کدام ابر».
در آن داستانی ست به نام «سه تفنگدار» که مضمون آن به شرح زیر است: روز سهشنبه در کلاس پنجم دبستان، به دانشآموزان گفتم که شنبه امتحان تاریخ و جغرافیا دارید، شفاهی. روز پنجشنبه گفتم: امتحان تاریخ و جغرافیا داریم، همین امروزو کتبی. همه اعتراض کردند که امتحان قرار نبود امروز باشد و قرار بود شنبه باشد. همینطور قرار نبود کتبی باشد و قرار بود شفاهی باشد. گفتم: همین است که هست. امروز است و کتبی است. هر کس نمیخواهد بیاید جلوی کلاس بایستد. از کلاس شصت نفری، سه نفر آمدند و جلوی کلاس ایستادند. سوالات را روی تخته نوشتم و بچهها پاسخها را روی کاغذ نوشتند. وقتی امتحان تمام شد.....گفتم: از هر کدام از شما، ده نمره کم میکنم از تاریخ و ده نمره از جغرافیا. و به این سه نفر بیست نمره میدهم در تاریخ و بیست نمره در جغرافیا!!!!! تا..... بیاموزید که زیر بار ظلم نروید. درس امروز ما ظلم ستیزی است |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان |
1393 / 7 / 2، 01:46 صبح,
|
|||
|
|||
می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سکینه, سوزان, خدیجه |
1393 / 7 / 2، 10:00 عصر,
|
|||
|
|||
آقای کریم منصوری که قاری و استاد قرآن ایران هستند رفته بود برای مسابقات در کشور عربستان سعودی.
خلاصه حاج آقا کریم با تلاوت بسيار عالي خود، کولاک کرد. بعد از ايشون، شركت كننده مصری اومد تلاوت کرد با یک غلط بزرگ در اعراب ولي داورها قاري مصري را كه سني هم بود برنده اول اعلام كردند و کریم منصوری ما دوم شد. اتفاقا حضرت آیت الله موسوی اردبیلی هم مهمان عربستان بود وکریم آقا عصبانی رفت پیش حضرت آیتالله و به ایشون عرض میکرد: آقا دیدی این ناعدالتی رو؟ این حق خوری رو...! اینا چی هستن و بیدین هستن و !!! منو دوم کردن و مصریه رو با غلط فاحش اعرابی اول!!!!!!! آیتالله موسوی اردبیلی یه لبخند ملیحی زدن و با لهجه شیرین آذری فرمودن: «عزیزم! ناراحت نشو. خودتو اذیت نکن. این آقایان علی ابن ابیطالب رو که اول بود چهارمش کردن! برو خدارو شکر کن که دوم شدی!» کریم منصوری رو تجسم کنید از خنده مگه ميتونست جلوي خودشو نگه داره !!! نقل از قاری خوب و ممتاز سید حسین موسوی بلده زمانه بر سر جنگ است یاعلی مددی مدد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان |
1393 / 7 / 3، 10:20 عصر,
|
|||
|
|||
مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند.
این رسوم را کومله نیز اجرا می کرد، با این تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند. یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند. پس از مراسم، آن عفریته گفت:" باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها 14 سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند. شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند.اما این پایان ماجرا نبود.آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی هوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما را روانه ی زندان کردند. ـــــــــــــــــــــــــــــــ توسل در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه". گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم". رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی. محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط". جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!". گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه". گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد". گفتم:" چه کاری؟" با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم". |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرضیه, محمد حسین, فرید, فاطمه, عاطفه, سوزان |
1393 / 7 / 4، 06:47 عصر,
|
|||
|
|||
گنجشک و خدا
گنجشک با خدا قهر بود! روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... سکوتی در عرش طنین انداخت. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... *** قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانید ... |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان |
1393 / 7 / 4، 07:33 عصر,
(آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 7 / 4، 07:34 عصر، توسط فرید.)
|
|||
|
|||
پاسخ علامه طباطبایی (ره) در مورد ندیدن امام زمان علیه السلام
روزی یکی از شاگردان علامه طباطبایی (ره) خدمت ایشان آمد و عرض کرد : جناب استاد لطفا خیلی مختصر بفرمایید چرا ما امام زمان را نمی بینیم. علامه فرمودند : لطفا برگردید و پشت به من بنشینید . شاگرد علامه این کار را انجام داد . علامه فرمودند آیا الان من را می توانید ببینید ، شاگرد عرض کرد خیر نمی توانم ببینم، علامه فرمودند چرا نمی توانی من را ببینی ، شاگرد عرض کرد چون پشت من به شماست. علامه فرمود حالا متوجه شدید چرا امام زمان را نمی بینید ، چون شما پشتتان به امام زمان است با گناهان و نافرمانی ها پشتمان را به امام زمان کرده ایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را دارید !!! |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان |
1393 / 7 / 4، 10:28 عصر,
|
|||
|
|||
دوستان ،امروز تونمازجمعه شهرمون امام جمعه داستان کوتاهی از حضرت موسی علیه السلام گفت که برام خیلی جالب وبامزه بود:
روزی حضرت موسی در راه، کرم کوچک بسیار ضعیفی رو دید واز خدا پرسید :خدایا،این کرم رو برا چه آفریدی ؟ خدا خطاب به موسی گفت : ای موسی ، تویک بار این سئوال رو ازمن پرسیدی واین کرم 70بار ازمن پرسیده ،خدایا این موسی رو اصلا"برای چه آفریدی؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نتیجه: 1- هردیدی که نسبت به دیگران داری ،دیگران هم ممکنه به توداشته باشن 2- خداوند هیچ چیزی رو تواین دنیا بی حکمت نیافریده وماهم به همه حکمتهای خدا واقف نیستیم 3- اگه هرکس یاهرچیزی درنظرت کوچک وبی ارزش باشه چه بسا توهم درنظرش همونطور باشی و..... عیب کسان منگر و احسان خویش / دیده فرو بر به گریبان خویش
علی یارتون
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد81, فرید, فاطمه, سوزان |
1393 / 7 / 4، 11:31 عصر,
|
|||
|
|||
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺟـﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ. ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ" ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ" ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟ ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“ |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان, تیمور |
1393 / 7 / 5، 09:42 عصر,
|
|||
|
|||
ماجرای واقعی یک تصمیم
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!" آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است! ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است http ://pandrooz.blogfa.com |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان |
1393 / 7 / 6، 12:36 صبح,
|
|||
|
|||
ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ . ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ . ﺩﯾﺪﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ :
ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﯾﻚﺩﺭﻫﻢ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ. ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ . عتيقه است. ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨﺪ |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد81, فاطمه, سوزان |
1393 / 7 / 6، 03:11 عصر,
|
|||
|
|||
پسرکی وارد شد به کارسون گفت ببخشید بستنی شکلاتی چنده گفت 50 سنت رفت پسه دنبالش رفت ودوباره سوال کرد که بستنی معمولی چنده کارسون با صدای بلند گفت 35 سنت اه برو دیگه پسره ارام گفت ببخشید یک بستنی معمولی میخوام
گرفت وخورد بعداز رفتن پسره کارسون رفت که جای پسره را پاک کند دید زیر بشقاب 15 سنت انعام گذاشته شما چه برداشتی دارید لطفا نظر بدید متشکر |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از تیمور تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 31 مهمان