داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه

1393 / 9 / 24، 11:32 عصر,
موضوع انشاء:

نان حلال یا نان حرام

آقا تقى ماست‌بندى دارد
اوهميشه قبضِ آب مغازه راسروقت میدهد!
تا آبىكه درشيرها ميريزد!
وماست میزند حلال باشد!
اومیگويد:آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد!
تافردا كه سرش راگذاشت زمين
وعمرش تمام شد، پشت سرش بدوبيراه نباشد!

همسایهٔ ما،كارمند يك شركت است
اوميگويد:تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع
از ته دل راضی شده، ازاو رشوه نمیگيرم!
آدم بايد دنبال نان حلال باشد!
ميگويد:من ارباب رجوع را مجبور ميكنم!
قسم بخورد كه راضیست وبعد رشوه ميگيرم!

مدیرمان يك غذاخورى دارد
هميشه حواسش است!
كه غذاى خوبى به مردم بدهد!
او ميگويد:در غذاخورى ما ازگوشت
حيوانات پير استفاده نميشود!
و هرچه ذبح ميكنيم كره الاغ است!
گوشتش تُرد و تازه است
و كبابش خوب درمی‌آيد!
او حتماً چك ميكند كه كره الاغها سالم باشند!
وگرنه آنها را ذبح نميكند!
میگويد:ارزش يك لقمه نان حلال
از همه پولهاى دنيابيشتر است!
آدم بايد حلال و حروم نكند!
میگويد: تا پول آدم حلال نباشد!بركت نميكند!
پول حرام بی بركت است!

و اين حكايت برخی
لقمـه های حلال امروزیست!
پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, سوزان, سعیده, سام


1393 / 9 / 25، 07:48 عصر,
روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگذشتم،چشمم به مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست.نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود "این هم میگذرد"
.علت را پرسیدم، گفت این دست خط من است.چند سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم حال صاحب چندین کارخانه ام.پرسیدم چرا بعد چند سال برگشتی؟گفت آمدم تا بازبنویسم این هم میگذرد.
دردهایت را دورت نچین که دیوارشوند،
زیرپایت بچین که پله شوند…
هیچوقت نگران فردایت نباش،...
خدای دیروز و امروزت،فرداهم هست…
ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست. .
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
یاسمن, مرتضی, محمد81, محمد حسین, سوزان, سعیده


1393 / 9 / 29، 02:19 عصر,
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
اللهمّ اشفِ کلّ مریض
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد81 تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد حسین, سوزان, سام


1393 / 9 / 29، 02:21 عصر,
روزى چنگيز و درباريانش براي شكار به جنگل رفتند. هوا خيلي گرم بود و تشنگي داشت چنگيز و يارانش را از پا در مي آورد. بعد از مدتى جستجو، جويبار كوچكي يافتند. چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روي زمين ريخت. براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد، چنگيز خيلي عصباني شد و با خود فكر كرد، اگر جلوي شاهين رانگيرم، درباريان خواهند گفت: چنگيز جهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد. پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه اي زد. پس از مرگ شاهين، چنگيز مسير آبرا دنبال كرد و ديد كه ماري سمي در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. به دستور او مجسمه اي طلايي از شاهين ساختند و بر يكي از بالهايش نوشتند: يك دوست هميشه دوست شماست، حتي اگر كارهايش شما را برنجاند و روي بال ديگرش نوشتند: هرعملي كه از روي خشم باشد محكوم به شكست است...

ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ... ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ، ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ، ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿم
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد81, ماهان, سوزان, سام


1393 / 9 / 29، 07:54 عصر,
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ماهان تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, سوزان


1393 / 9 / 30، 05:35 عصر,
امید
داستان کوتاه
سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند .
نفر اول گفت :....
« من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .»

نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام .
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .»

نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت :
« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .
Esfandune.ir
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, ماهان, فرید, سوزان


1393 / 10 / 1، 11:16 صبح,
گلگلگل
گلگلگلگلگل
تعجب شیطان از یک خصلت حضرت یحیی علیه السلام
در گفتگوی زیر که حضرت یحیی علیه السلام با شیطان انجام داده به نکته مهمی اشاره شده که معمولا خیلی از ما ها نسبت به آن بی توجهیم.
در روایتی از امام رضا علیه السلام آمده است:
حضرت یحیی علیه السلام به شیطان گفت :آیا شده است که لحظه ای بر من تسلط یابی؟
پاسخ داد:نه ولی در تو خصلتی است (که من دوست دارم و )مایه تعجب من است
یحیی علیه السلام گفت:آن چیست؟
گفت:تو آدم پرخوری هستی ،پس هنگامی که غذا می خوری سنگین می شوی و همین امر باعث می شود که از قسمتی از نماز مستحبی و شب زنده داری باز بمانی
یحیی علیه السلام گفت :من با خدا عهد می بندم که از این پس غذای سیر نخورم تا خدا را ملاقات کنم
شیطان گفت:من نیز با خدا عهد می بندم که هرگز مسلمی را نصیحت نکنم تا خدا را ملاقات کنم
سپس خارج شد و بعد از این جریان به سوی او (یحیی )باز نگشت

گلگلگل
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 10 کاربر به خاطر ارسال این پست از صدف تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, علی کوچولو, سوزان, سام, روزبین


1393 / 10 / 1، 04:06 عصر,
بزرگترین حکمت

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به ...
دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی.
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, ماهان, فرید, سوزان, سام


1393 / 10 / 2، 12:51 صبح,
انیشتین و راننده اش

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...
او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ندا68, ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان, سام


1393 / 10 / 3، 01:20 صبح,
دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند .
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ، آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست .َ ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست ...


کتاب فارسی اول دبستان سال ۱۳۲۴
پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کرده‌اند:
ندا68, ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده


1393 / 10 / 4، 11:48 عصر, (آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 10 / 4، 11:49 عصر، توسط فرید.)
روزي مردي فقير، با ظرفي پر از انگور،
نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد، رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمي ميكرد و آن مرد از خوشحالي انگار بال در آورده و پرواز ميكرد، اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر اين بودند كه آنها را در خوردن شريك نمايد و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفي نكرد .

آن مرد فقير با خوشحالي فراوان از آنجا رفت .
يكي از اصحاب پرسيد:
يا رسول الله عادت بر اين داشتيد كه ما را در خوردن شريك ميكرديد، اما اين بار به تنهائي انگورها را خورديد!!!

رسول الله لبخندي زد و فرمود:
ديديد خوشحالي آن مرد وقتي انگورها را ميخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود، كه ترسيدم اگر يكي از شما در خوردن تلخي نشان دهد خوشحالي آن مرد به افسردگي مبدل شود .

" اللهم زین أخلاقنا بحق القرآن و محمد و آله "
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, سوزان, سعیده, خدیجه


1393 / 10 / 5، 06:25 عصر,
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من...
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از روزبین تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده, خدیجه


1393 / 10 / 6، 11:05 عصر,
روزي پيامبر اكرم(ص) و حضرت علي(ع) كنار هم خرما مي خوردند. پيامبر(ص) هر خرمايي را كه مي خورد، به آرامي، هسته اش را نزد هسته هاي علي(ع) مي گذاشتند. هنگامي كه از خوردن خرما دست كشيدند، همه هسته ها جلوي حضرت علي(ع) بود. پيامبر در اين موقع، رو به حضرت علي(ع) كردند و فرمودند:

«اي علي! بسيار مي خوري»هرکه ماراببیند میگوید همه خرماهارو توخورده ای .!!!

حضرت علي(ع) در جواب پيامبر فرمودند: «آن كه خرما را با هسته خورده پرخور تر است وهر کس ظرف شما را ببیند اینگونه فکر میکند.
علی یارتون
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد81, صدف, سوزان, سعیده, خدیجه


1393 / 10 / 7، 06:29 عصر,
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:
وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد
یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است
بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد.

و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

اثر دکتر حسابی
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از سعیده تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, روزبین, خدیجه


1393 / 10 / 8، 09:18 عصر,
" اوبونتو"
یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. ...
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟
آنها گفتند:
" اوبونتو"

به این معنا که:
"چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند"؟

اوبونتو در فرهنگ ژوسا به اين معناست:
"من هستم چون ما هستيم. "
خوبى را براى همه بخواهيد تا كاينات به خودتان سوقش بدهد.
در دنيا همه چيز مثل يك پژواك عمل ميكند.
فراموش نكنيد كه صداى اعمال شما به خودتان بر ميگردد.

کاش یه روزی همه ی ما آدمها اینطوری باشیم...کاش...............
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از سعیده تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, خدیجه



پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 14 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by