1394 / 1 / 15، 09:03 عصر
.
سلام به دوستان گلم سال نوی همتون مجددا مبارک امیدوارم سالی که در پیش رو داریم سالی خوب و همراه با موفقیت برای همه مون باشه
دوروز به سال تحویل بیشتر نمونده بود ومن هم مثل همه سخت مشغول کاربودم برای استقبال از سال جدید
باید وسایل سفره ی هفت سین رو تهیه میکردیم بنا براین به علی گفتم امروز عصر با بابا میری ماهی قرمز برای سفره میخری علی خیلی خوشحال شد وقرار شد عصر بره برای خرید ماهی های سفره ی هفت سین
اما طبق معمول همیشه، سر باباش شلوغ بود و اونا مجبور شدن شب برای خرید برن
بعد از گذشت نیم ساعت اومدن. علی طرف راست صورتش کبود بود و مثل همیشه با بغض اومد پیش من ! گفتم علی جون باز چه اتفاقی افتاده ؟ چرا صورتت نیلی شده ؟
گفت : افتادم ، بدجوری افتادم و بعد پاشو نشون داد کبودی پاش بسیار بزرگ و وحشتناک بود ، خیلی بزرگ !
به همسرم پریدم که چرا مراقبش نبودی ؟ و....
همسرم بیچاره گفت : من گناهی نداشتم اصلا من متوجه نشدم که علی کی از ماشین پیاده شد
من میدونستم که اون مقصر نیست اما چون صورت و پای علی خیلی بد کبود شده بود من بدجوری به هم ریختم وعصبی شدم و دعوا کردم ، مثل همیشه!
خودم میدونم مدتهاست که من بد جوری پرخاشگرم ! و خودم خوب میدونم که همسرم خیلی کوتاه میاد!
علی: مامان ،چند نفر اومدن منواز زمین بلند کردن
و من برای این که به قضیه جنبه ی شوخی بدم گفتم : از بس که وزنت زیاده دیگه
علی: نه مامان خیلی بد افتادم
همسرم هم بیچاره خیلی دلش سوخته بود چون معمولا این جور مواقع سکوت میکنه اما این دفعه از بس کبودی صورت و پای علی بزرگ بود حس کردم خیلی دلش سوخته چون با غیظ و عصبانیت کفت : پسرم این هنوز اول کاره از این به بعد دلت باید دریا باشه چون از این حوادث خیلی زیاد پیش میاد! و اونجا بود که من فهمیدم که همسرم خیلی عصبی شده !
به علی گفتم : کار ، کار سال 93 هست چون دیده که ما داریم فراموشش میکنیم و اماده میشیم که از سال جدید استقبال کنیم واز اونطرف هم من بهش گفتم پیرزنه و موهاش سفیدشده بنابراین حرصش گرفته و با عصاش زده صورت و پای تورو کبود کرده
شاید هم اشکال مربوط به نرده ها بوده ( پای علی لای پلهای کوچک فلزی که روی جوی فاضلاب میزارن گیر کرده بود و افتاده بود ) حتما فاصله ی نرده ها از هم زیاد بودن و استاندارد نبوده
علی : اره مامان پل فلزیش استاندارد نبود و گرنه من نمی افتادم ! من و باباش خندیدیم یه خنده ی تلخ که مدتهاست مهمان لبهای ماست ! خلاصه علی سه تا ماهی خریده بود ازش پرسیدم چرا سه تا خریدی ؟
علی : یکیش مامانه ، یکیش ابجی و یکیش منم !
یاسمن : خب پس بابات چی میشه
علی : بابا اب هست ابی که ما توش شنا میکنیم ! خیلی جالب گفت من لذت بردم باباش هم خوشش اومد
تمام مدت عید صورت علی سوال ساز شده بود و الان که 15 فروردین هست کبودی صورتش رفته اما پاش هنوز هم کبوده انگار پاش له شده !
اختاپوسی که تو زندگی ماست شبها فعالتره ومن قدرتش رو شبها بیشتر متوجه میشم انگاری اختاپوس رفته بود تو جوی فاضلاب پنهون شده بود و بعد با یکی بازوهای قدرتمندش پای علی منو کشیده بود و اونو بدجوری زمین زده بود و خب دلش هوس کرده بود نقاشی هم بکنه و چون مُرکب و جوهرش سیاهه صورت و پای علی رو سیاه کرده بود
اختاپوس حالا هی مُرکبت رو بیفشان و قدرت نمایی کن مهم نیست میدونم که باهشت بازوی نیرومندت قرنهاست که چرخ و فلک رو نگه داشتی تا نچرخه و همیشه در اوج بمانی اما شواهد نشون میده که نیروی بازوان تو کم به کم داره تحلیل میره !
خلاصه دوستان امسال هم اختاپوس سر سفره ی هفت سین همه ما به عنوان مهمان اجباری بود !
سال 94 با مهربانی اومد و تو کوله بارش برای من یه تحول بزرگ در زندگی داشت ! که این تحول رو من و خود سال 94 میدونه اون یه رازه بین من و بین سال 94!
سال 94 یه قاصدک خوش خبرو در خونمون فرستاد اره صدف جان اومد با اون خبر خوبش درمورد قطره ، اون قطره ای که برای افراد شب کورساختن !
خبر این قطره خیلی برام خوشایند و دلچسب بود چون این نشون میده علم رو به پیشرفت هست و اختاپوس رو به زوال
سال 94 از تو کوله پشتی اش برامون توافق هسته ای اورد ! بلاخره تلاشهای گروه خستگی ناپذیر جناب ظریف و هیئت همراهشون به ثمر نشست
جناب ظریف تاریخ از اسم تو به عنوان ابر مرد سیاسی ایران نام خواهد برد . تاریخ به تو و همکارانت تعظیم خواهد نمود!
جناب ظریف لبخندهایت دیپلماسیست ، قدم زدنهایت دیپلماسیست، قدرت بیانت دیپلماسیست !
کشور ایران از داشتن مردی چون تو، باسواد و با شخصیت به خود می بالد ، تو را مصدق زمانه معرفی کرده اند و چه زیبا گفته اند!
گاهی لبخندها و قدم زدنها از تیغ شمشیر برنده تر است
جناب ظریف سیاست را دوست ندارم و سیاسی نیستم اما به این نتیجه رسیده ام که امروز باید با دشمنانمان نرم بجنگیم همانند شما !
فارغ از هر نتیجه ای که این مذاکرات در پی داشته باشد من به شما وهمکارانتان میبالم و افتخار می کنم خیلی چیزها دوست داشتم بنویسم اما قور قور .....
تا اینجای کار سال 94 با ما خوب همراه و هم گام بوده !
در طول تعطیلات عید علی جان خوب خورد وخورد و خورد .حالا یا جلوی چشم ما و یا دزدکی ! بعد شم دائم می گفت بزار تابستون بشه میرم روی تردمیل و خودمو لاغر میکنم ! امری محال و غیر ممکن !
یه اتفاق جالبه دیگه اینکه:
یه روز علی با بابا ش رفته بود سو پر مارکت و وقتی برگشت اومد پیش من و لباسشو بالا زد و گفت مامان شکم منو نگاه کن
خیلی تعجب کردم ، یاسمن : چرا به شکمت نگاه کنم
علی : نگاه کن ببین شکمم لاغر شده یا نه ؟
یاسمن ( من در حالیکه خندم گرفته بود ) نه مامان شکم تو همچنان بزرگه عین طبل قاضی !
علی : مامان من جدی گفتم به شکم من نگاه کن اون باید لاغر شده باشه !
یاسمن : اره حتما معجزه رخ داده !
علی : مامان من با بابا امروز پیاده روی کردم !
یاسمن : تو کی پیاده روی کردی ؟
علی : همین الان ، من وبابا پیاده رفتیم سوپر مارکت و برگشتیم !!!
خب دیگه هممون از خنده منفجر شدیم چون علیِ من پیاده تا سوپر مارکتی رفته بودکه نزدیک خونه بود و توقع داشت که لاغر شده باشه ! و این درحالی بود که هر وقت هم سوپر مارکت می رفت یه بستنی رو بالا میزد !
واین ماجرا هر روز که علی با باباش سوپر مارکت میرفت تکرار میشد!
» ماهی های قرمز سفره ی هفت سین «
سلام به دوستان گلم سال نوی همتون مجددا مبارک امیدوارم سالی که در پیش رو داریم سالی خوب و همراه با موفقیت برای همه مون باشه
دوروز به سال تحویل بیشتر نمونده بود ومن هم مثل همه سخت مشغول کاربودم برای استقبال از سال جدید
باید وسایل سفره ی هفت سین رو تهیه میکردیم بنا براین به علی گفتم امروز عصر با بابا میری ماهی قرمز برای سفره میخری علی خیلی خوشحال شد وقرار شد عصر بره برای خرید ماهی های سفره ی هفت سین
اما طبق معمول همیشه، سر باباش شلوغ بود و اونا مجبور شدن شب برای خرید برن
بعد از گذشت نیم ساعت اومدن. علی طرف راست صورتش کبود بود و مثل همیشه با بغض اومد پیش من ! گفتم علی جون باز چه اتفاقی افتاده ؟ چرا صورتت نیلی شده ؟
گفت : افتادم ، بدجوری افتادم و بعد پاشو نشون داد کبودی پاش بسیار بزرگ و وحشتناک بود ، خیلی بزرگ !
به همسرم پریدم که چرا مراقبش نبودی ؟ و....
همسرم بیچاره گفت : من گناهی نداشتم اصلا من متوجه نشدم که علی کی از ماشین پیاده شد
من میدونستم که اون مقصر نیست اما چون صورت و پای علی خیلی بد کبود شده بود من بدجوری به هم ریختم وعصبی شدم و دعوا کردم ، مثل همیشه!
خودم میدونم مدتهاست که من بد جوری پرخاشگرم ! و خودم خوب میدونم که همسرم خیلی کوتاه میاد!
علی: مامان ،چند نفر اومدن منواز زمین بلند کردن
و من برای این که به قضیه جنبه ی شوخی بدم گفتم : از بس که وزنت زیاده دیگه
علی: نه مامان خیلی بد افتادم
همسرم هم بیچاره خیلی دلش سوخته بود چون معمولا این جور مواقع سکوت میکنه اما این دفعه از بس کبودی صورت و پای علی بزرگ بود حس کردم خیلی دلش سوخته چون با غیظ و عصبانیت کفت : پسرم این هنوز اول کاره از این به بعد دلت باید دریا باشه چون از این حوادث خیلی زیاد پیش میاد! و اونجا بود که من فهمیدم که همسرم خیلی عصبی شده !
به علی گفتم : کار ، کار سال 93 هست چون دیده که ما داریم فراموشش میکنیم و اماده میشیم که از سال جدید استقبال کنیم واز اونطرف هم من بهش گفتم پیرزنه و موهاش سفیدشده بنابراین حرصش گرفته و با عصاش زده صورت و پای تورو کبود کرده
شاید هم اشکال مربوط به نرده ها بوده ( پای علی لای پلهای کوچک فلزی که روی جوی فاضلاب میزارن گیر کرده بود و افتاده بود ) حتما فاصله ی نرده ها از هم زیاد بودن و استاندارد نبوده
علی : اره مامان پل فلزیش استاندارد نبود و گرنه من نمی افتادم ! من و باباش خندیدیم یه خنده ی تلخ که مدتهاست مهمان لبهای ماست ! خلاصه علی سه تا ماهی خریده بود ازش پرسیدم چرا سه تا خریدی ؟
علی : یکیش مامانه ، یکیش ابجی و یکیش منم !
یاسمن : خب پس بابات چی میشه
علی : بابا اب هست ابی که ما توش شنا میکنیم ! خیلی جالب گفت من لذت بردم باباش هم خوشش اومد
تمام مدت عید صورت علی سوال ساز شده بود و الان که 15 فروردین هست کبودی صورتش رفته اما پاش هنوز هم کبوده انگار پاش له شده !
اختاپوسی که تو زندگی ماست شبها فعالتره ومن قدرتش رو شبها بیشتر متوجه میشم انگاری اختاپوس رفته بود تو جوی فاضلاب پنهون شده بود و بعد با یکی بازوهای قدرتمندش پای علی منو کشیده بود و اونو بدجوری زمین زده بود و خب دلش هوس کرده بود نقاشی هم بکنه و چون مُرکب و جوهرش سیاهه صورت و پای علی رو سیاه کرده بود
اختاپوس حالا هی مُرکبت رو بیفشان و قدرت نمایی کن مهم نیست میدونم که باهشت بازوی نیرومندت قرنهاست که چرخ و فلک رو نگه داشتی تا نچرخه و همیشه در اوج بمانی اما شواهد نشون میده که نیروی بازوان تو کم به کم داره تحلیل میره !
خلاصه دوستان امسال هم اختاپوس سر سفره ی هفت سین همه ما به عنوان مهمان اجباری بود !
سال 94 با مهربانی اومد و تو کوله بارش برای من یه تحول بزرگ در زندگی داشت ! که این تحول رو من و خود سال 94 میدونه اون یه رازه بین من و بین سال 94!
سال 94 یه قاصدک خوش خبرو در خونمون فرستاد اره صدف جان اومد با اون خبر خوبش درمورد قطره ، اون قطره ای که برای افراد شب کورساختن !
خبر این قطره خیلی برام خوشایند و دلچسب بود چون این نشون میده علم رو به پیشرفت هست و اختاپوس رو به زوال
سال 94 از تو کوله پشتی اش برامون توافق هسته ای اورد ! بلاخره تلاشهای گروه خستگی ناپذیر جناب ظریف و هیئت همراهشون به ثمر نشست
جناب ظریف تاریخ از اسم تو به عنوان ابر مرد سیاسی ایران نام خواهد برد . تاریخ به تو و همکارانت تعظیم خواهد نمود!
جناب ظریف لبخندهایت دیپلماسیست ، قدم زدنهایت دیپلماسیست، قدرت بیانت دیپلماسیست !
کشور ایران از داشتن مردی چون تو، باسواد و با شخصیت به خود می بالد ، تو را مصدق زمانه معرفی کرده اند و چه زیبا گفته اند!
گاهی لبخندها و قدم زدنها از تیغ شمشیر برنده تر است
جناب ظریف سیاست را دوست ندارم و سیاسی نیستم اما به این نتیجه رسیده ام که امروز باید با دشمنانمان نرم بجنگیم همانند شما !
فارغ از هر نتیجه ای که این مذاکرات در پی داشته باشد من به شما وهمکارانتان میبالم و افتخار می کنم خیلی چیزها دوست داشتم بنویسم اما قور قور .....
تا اینجای کار سال 94 با ما خوب همراه و هم گام بوده !
در طول تعطیلات عید علی جان خوب خورد وخورد و خورد .حالا یا جلوی چشم ما و یا دزدکی ! بعد شم دائم می گفت بزار تابستون بشه میرم روی تردمیل و خودمو لاغر میکنم ! امری محال و غیر ممکن !
یه اتفاق جالبه دیگه اینکه:
یه روز علی با بابا ش رفته بود سو پر مارکت و وقتی برگشت اومد پیش من و لباسشو بالا زد و گفت مامان شکم منو نگاه کن
خیلی تعجب کردم ، یاسمن : چرا به شکمت نگاه کنم
علی : نگاه کن ببین شکمم لاغر شده یا نه ؟
یاسمن ( من در حالیکه خندم گرفته بود ) نه مامان شکم تو همچنان بزرگه عین طبل قاضی !
علی : مامان من جدی گفتم به شکم من نگاه کن اون باید لاغر شده باشه !
یاسمن : اره حتما معجزه رخ داده !
علی : مامان من با بابا امروز پیاده روی کردم !
یاسمن : تو کی پیاده روی کردی ؟
علی : همین الان ، من وبابا پیاده رفتیم سوپر مارکت و برگشتیم !!!
خب دیگه هممون از خنده منفجر شدیم چون علیِ من پیاده تا سوپر مارکتی رفته بودکه نزدیک خونه بود و توقع داشت که لاغر شده باشه ! و این درحالی بود که هر وقت هم سوپر مارکت می رفت یه بستنی رو بالا میزد !
واین ماجرا هر روز که علی با باباش سوپر مارکت میرفت تکرار میشد!