داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 6 / 29، 10:35 عصر,
|
|||
|
|||
تنهابازمانده ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد.
اوبا بیقراری به درگاه خداوند دعا کردتانجات پیداکند. ساعت هابه اقیانوس چشم میدوخت شایدنشانی ازکمک بیابد اماچیزی بچشم نمی آمد. سرانجام باناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای کوچک کنارساحل بسازدتاازخودووسایل اندکش محافظت کند. یک روزپس ازآنکه ازجست وجوی غذابازگشت، خانه ی کوچک رادرآتش یافت؛ اندک لوازمش دودشد وبه آسمان رفت. بدترین چیزممکن رخ داده بود... عصبانی واندوهگین فریادزد: "خدایاچگونه توانستی بامن چنین کنی؟" صبح روزبعدباصدای کشتی که به جزیره نزدیک میشد ازخواب برخاست؛ آن کشتی می آمد تانجاتش دهد..! مردازنجات دهندگان پرسید: "چطورمتوجه شدیدمن اینجاهستم?" آنهاگفتند:"ماعلامت دودی که فرستادی دیدیم.!" آسان میتوان دلسردشد،هنگامی که بنظرمی رسدکارها به خوبی پیش نمیرود، امانبایدامیدمان را ازدست بدهیم زیراخدادرکنارماست،حتی درمیان درد ورنج...! دفعه ی بعد که کلبه یا دلتان درحال سوختن است به یادآوریدکه آن شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خداوند باشد درباره اتفاقات زندگی زود قضاوت نکنیم وجود هرچیز و هرکس دلیلی دارد به خدا خوش گمان باشیم |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان