من و معلولیتم
|
1393 / 7 / 18، 02:52 عصر,
|
|||
|
|||
درد و دل های یک نابینا... میدانم که اسمان ابی است ابر سفید است کوه قهوه ای است بال های پروانه ها رنگارنگ است ولی از وقتی که به دنیا امده ام رنگی جز سیاهی ندیده ام . مادرم را هر روز صبح میبینم دست هایم را روی صورت او میکشم. حالا دیگر تمام برجستگی ها و فرورفتگی های صورتش را از حفظ میدانم. هنوز هم وقتی با او حرف میزنم دوست دارم دستش را در دستم بگیرم. میپرسد: "چرا دست هایم را میگیری؟" میگویم:"چون از گرمی دست هایت جان میگیرم" مادر میگوید دست های من از دست های او ماهرتر است،چون من عادت کرده ام که شکل هر چیز را با لمس کردن به ذهنم بسپارم.ولی من دست های مهربان او را بیشتر از دست های خودم دوست دارم . بینی مادر در وسط صورتش بزرگتر از بینی من است ولی مادر میگوید بینی من کارامد تر است،چون من بوها را بهتر از او حس میکنم.از همان بچگی وقتی مهمانی به خانه ما می امد مادر از دم در به او میگفت که حرف نزند و بعد به من میگفت اگر گفتی چه کسی به خانه ما امده؟! من بو میکشیدم و بیشتر وقتها اسم مهمان را درست میگفتم. ان وقت مادر میخندید و نوک بینی مرا می بوسید.افسوس که از پدرم چیز زیادی نمی دانم از وقتی که به دنیا امده ام او بیشتر در سفر بوده است. پدر هرچند وقت یکبار به ما سر میزند. مقداری پول در دست مادر میگذارد، دستی روی سر من میکشد و میگوید:"چقدر بزرگ شده ای!" میدانم که او مرا دوست داردچون تا وقتی که پیش ماست سعی می کند به من کمک کند.اوایل نمی خواست باور کند که فرزندی نابینا داردو تا دو سال پیش توانایی های فرزند نابینایش را باور نداشت. یادم می اید یک بار او تابلویی از سفر اورده بودساعت دیواری را برداشت تابلو را جای ساعت به دیوار زد و ساعت را به دیوار دیگری وصل کرد.به او گفتم: " بابا ساعت را کج زده ای." به حرفم اهمیت نداد دوباره به او گفتم:" بابا ساعت را کج زده ای." با بی حوصلگی گفت "تو از کجا میدانی؟" گفتم:"از صدای تیک تاک ساعت می فهمم." عصبانی شد و گفت :" من که چشم هایم میبیند کجی ان را نمیبینم ان وقت تو..." و بقیه حرفش را نگفت. بغض گلویم را فشرد . مادر مثل همیشه به کمکم امد و گفت:"راست میگوید خودت بیا ازدور نگاه کن ببین کج است."پدر ساعت را صاف کرد. اشک هایم مثل باران روی صورتم می لغزید.مادر سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که گوش هایم را می بوسیدگفت: "من به این گوش ها افتخار می کنم."با همین گوش ها آن شب شنیدم که پدر به مادر می گفت:"این قدر او را لوس نکن. او که تا ابد نمیتواند به تو تکیه کند."پدر راست می گفت اکنون دو سال از آن شب می گذرد. در این دو سال از مادر خواستم که مرا با عصای سفیدم رها کندبگذارد که خودم به کمک عصایم محیط اطراف را بشناسم.دلم می خواست خودم به تنهایی وارد اجتماع بشوم و زندگی را تجربه کنم و حالا دو سال تجربه به من نشان داده در دنیا کسانی هستند که به توانایی های خودشان ایمان ندارند و حتی با داشتن چشم زیبایی های زندگی را نمیبینند. من امروز فهمیده ام کورتر از من هم در دنیا هست. |
|||
13 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مینا2, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, غلامرضا1, علی کوچولو, عاطفه1, صدف, شکوفه, راضیه, بهزاد, اراز |
|
پیامهای داخل این موضوع |
من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 14، 01:08 صبح
من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 14، 10:21 صبح
RE: من جدا از معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 18، 02:52 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 24، 03:33 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 7 / 27، 03:19 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 8 / 2، 08:26 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط سکینه - 1393 / 8 / 5، 11:18 صبح
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 8 / 28، 11:05 صبح
RE: من و معلولیتم - توسط سکینه - 1393 / 8 / 28، 08:28 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 12 / 4، 12:52 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1393 / 12 / 7، 01:07 عصر
پاسخ: من و معلولیتم - توسط راضیه - 1393 / 12 / 12، 07:25 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1394 / 3 / 24، 04:01 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1394 / 5 / 1، 02:39 عصر
RE: من و معلولیتم - توسط ملیحه - 1394 / 7 / 1، 12:15 عصر
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان