داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 7 / 22، 12:06 عصر,
|
|||
|
|||
بهلول در بازار نشسته بود و داشت روی زمین شکل خانه میکشید.زبیده خاتون (همسر هارون الرّشید) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. بهلول به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «-بهلول، چه می سازی؟ -خانه ای در بهشت می سازم. - می فروشی؟! - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. -من آن را می خرم.» بهلول صد دینار را گرفت و گفت : «این خانه در بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.» زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : «این قباله همان خانه ای است که از بهلول خریده ای !» وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای خانه خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : «-یکی از همان خانه هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش! - نمی فروشم !!! -اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. -اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم! -چرا؟!؟!» بهلول گفت : «زبیده خاتون ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری!» |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان