داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 8 / 6، 02:39 عصر,
|
|||
|
|||
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت ميکرد. خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشدشما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت: خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا ..... تنها کمي از خودت. تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است. حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, مصطفی, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سکینه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 31 مهمان