1393 / 8 / 15، 06:34 عصر
نامه ای به خدا
دلم میخواد یک روز زنگ در خونمون به صدا دربیاد و بعدش من درو باز کنم وپشت در سعیده خانم کبوتر سایتمون باشه !اره سعیده خانم پشت دره و اومده پسر منو ببینه ! از این بهتر نمیشه
من می بوسمش و به پاس خدماتی که برای همه ی ما بدون کوچکترین چشم داشتی انجام داده ، از او تشکر می کنم
علی از تو اتاقش بیرون میاد و من بهش میگم ایشون سعیده خانم هستن کسی که خیلی برامون زحمت کشیدند .
علی بهش سلام میکنه اما میدونم که چیزی از حرفهای من درک نکرده ، سعیده به علی نگاه میکنه و میخوادعلیِ منو بیشتر بشناسه و حتما با خودش میگه :این همون پسری هست که یاسمن این قدر نگرانش بود ،چاق و تپل !
خلاصه بعدش به سعیده جان میگم که تصمیم دارم برای علی جان یه بادبادک کاغذی بزرگ درست کنم ، خوشحال میشم که کمکم کنید و البته اون چون مهربون هست قبول می کنه
سعیده جان بسیار باسلیقه هست اون کاغذهای رنگی بسیار خوش رنگی رو انتخاب میکنه ،رنگهای زنده و تند ،قرمز ،ابی،زرد ،سبز وبا هم میشینیم و یک بادبادک بزرگ ،بزرگ،بزرگ درست می کنیم
اونوقت من روی سرِبادبادک علی نامه ای به خدا می نویسم
خداوندا دنیا ی تو همین بود ؟ من دنیایی می خواستم سبز ، سبز !
من دنیایی می خواستم که هر روز در یک نقطه ی ان جنگ و خونریزی نباشد !
من دنیایی می خواستم که در ان انسانها یکدیگر را مثل حیوان نفروشند ، من دنیایی می خواستم که در ان انسانها یکدیگر را به خاطر شرافت و شعورشان دوست بدارند نه مذهبشان !
من دنیایی می خواستم که به صورت دخترهای جوان و بیگناه اسید نپاشند ، من دنیایی می خواستم که زنان در ان مجبور به فروش گوهر گرانبهای عفتشان نباشند ، من دنیایی می خواستم که چشمان هیچ مادری نگران اینده ی فرزندش نباشد و هیچ مادری از رنج اعتیاد فرزندش همانند شمع اب نشود ، خداوندا من دنیایی می خواستم .............
بعد از اتمام کاربادبادک سعیده جان یک نخ طلایی محکم به ان می بندد و به من یک پیشنهاد می دهد، او می گوید حالا باید یک حوض بزرگ توی حیاط درست کنیم ! تعجب می کنم اما چیزی نگفته و مشغول می شویم
نمیدونم در ذهن سعیده جان چه می گذرد که پیشنهاد درست کردن حوض را میدهد ، خلاصه در نهایت به پیشنهاد علی جان حوض را رنگ می کنیم ، رنگ ابی و سپس چند تا ماهی قرمز خوشگل خریده و داخل اب حوض می اندازیم
بلاخره سعیده جان نخ باد بادک را گرفته و من به علی میگم : وقتی بادبادک از زمین بلند شد باید دستتو به اخرین زنجیر اون بگیری و نامه ی منو ببری پیش خدا !و البته وقتی اونجا رسیدی هر ارزویی که داشتی میتونی از خدا بخواهی که بهت بده !
بادبادک از زمین بلند میشه و علی بالا وبالا و بالاتر میره و به ابرها میرسه و من اونو به صورت یک نقطه می بینم ! بلاخره علیِ من به خدا میرسه و خداوند نامه ی منو میخونه و حتما با خودش میگه : خود کرده را تدبیر نیست !
خدا بعدش روشو به طرف علی می کنه و بهش میگه عزیزم از من چی میخوای ؟ و یقیننا علی میگه یه بسته شکلات و شیرینی !
خدا خنده اش میگیره و به شدت میخنده وبه ابرهای اسمون میگه ببینید این پسر از من چی میخواد ؟ این همه راه رو اومده و از من شکلات و بستنی میخواد !
ابرهای شکم گنده هم می خندند ، به شدت هر چه تمامتر بطوری که شکمهاشون به هم برخورد می کنن و از برخورد اونا رعد و برق بوجود میاد و بارون میگیره !
خلاصه درخواست علی این قدر کودکانه هست که که قطره های بارون هم می خندن و فقط همه و همه جا صدای خنده می شنوم ! حتی سعیده جان هم می خنده !
نگران میشم به سعیده خانم میگم :سعیده جان الان بادبادک کاغذی زیر بارون خراب میشه و پسرکم می افته ، حالا من چه کنم ؟ اون میگه غصه نخور حوض رو برای همین درست کردم !
بادبادک خیس میشه و متلاشی میشه و علی من به شدت توی حوض اب میوفته !
خدای من از توی حوض هم صدای خنده میادبا سعیده جان به طرف حوض میریم ، ای وای ! ماهی های قرمز هر کدومشون یه طرف حوض ولو شدن و با باله شون شکمشونو گرفتن و می خندن !
بهشون میگم شما دیگه چرا دارین میخندین ؟اونا میگن : اونا میگن خب خنده داره که ادم بره پیش خدا و فقط ازش شکلات و شیرینی بخواد !
با عصبانیت به علی نگاه می کنم و بهش میگم : واقعا چقدر شکمویی ! ارزویِ دیگه ای نبود که از خدا وند فقط شکلات و شیرینی خواستی ؟حداقل ارزو می کردی از شر اختاپوس راحت بشیم ! و اون با تعجب نگاهم می کنه و میگه مامان کدوم اختاپوس ؟ ومن تازه یادم میاد که اون هنوز کوچکتر از اون هست که که به چیزی غیر از خوراکی فکر بکنه ،میبوسمش و میگم اتفاقا ارزوی تو بهترین ارزویِ توی دنیا بود !
دلم میخواد یک روز زنگ در خونمون به صدا دربیاد و بعدش من درو باز کنم وپشت در سعیده خانم کبوتر سایتمون باشه !اره سعیده خانم پشت دره و اومده پسر منو ببینه ! از این بهتر نمیشه
من می بوسمش و به پاس خدماتی که برای همه ی ما بدون کوچکترین چشم داشتی انجام داده ، از او تشکر می کنم
علی از تو اتاقش بیرون میاد و من بهش میگم ایشون سعیده خانم هستن کسی که خیلی برامون زحمت کشیدند .
علی بهش سلام میکنه اما میدونم که چیزی از حرفهای من درک نکرده ، سعیده به علی نگاه میکنه و میخوادعلیِ منو بیشتر بشناسه و حتما با خودش میگه :این همون پسری هست که یاسمن این قدر نگرانش بود ،چاق و تپل !
خلاصه بعدش به سعیده جان میگم که تصمیم دارم برای علی جان یه بادبادک کاغذی بزرگ درست کنم ، خوشحال میشم که کمکم کنید و البته اون چون مهربون هست قبول می کنه
سعیده جان بسیار باسلیقه هست اون کاغذهای رنگی بسیار خوش رنگی رو انتخاب میکنه ،رنگهای زنده و تند ،قرمز ،ابی،زرد ،سبز وبا هم میشینیم و یک بادبادک بزرگ ،بزرگ،بزرگ درست می کنیم
اونوقت من روی سرِبادبادک علی نامه ای به خدا می نویسم
خداوندا دنیا ی تو همین بود ؟ من دنیایی می خواستم سبز ، سبز !
من دنیایی می خواستم که هر روز در یک نقطه ی ان جنگ و خونریزی نباشد !
من دنیایی می خواستم که در ان انسانها یکدیگر را مثل حیوان نفروشند ، من دنیایی می خواستم که در ان انسانها یکدیگر را به خاطر شرافت و شعورشان دوست بدارند نه مذهبشان !
من دنیایی می خواستم که به صورت دخترهای جوان و بیگناه اسید نپاشند ، من دنیایی می خواستم که زنان در ان مجبور به فروش گوهر گرانبهای عفتشان نباشند ، من دنیایی می خواستم که چشمان هیچ مادری نگران اینده ی فرزندش نباشد و هیچ مادری از رنج اعتیاد فرزندش همانند شمع اب نشود ، خداوندا من دنیایی می خواستم .............
بعد از اتمام کاربادبادک سعیده جان یک نخ طلایی محکم به ان می بندد و به من یک پیشنهاد می دهد، او می گوید حالا باید یک حوض بزرگ توی حیاط درست کنیم ! تعجب می کنم اما چیزی نگفته و مشغول می شویم
نمیدونم در ذهن سعیده جان چه می گذرد که پیشنهاد درست کردن حوض را میدهد ، خلاصه در نهایت به پیشنهاد علی جان حوض را رنگ می کنیم ، رنگ ابی و سپس چند تا ماهی قرمز خوشگل خریده و داخل اب حوض می اندازیم
بلاخره سعیده جان نخ باد بادک را گرفته و من به علی میگم : وقتی بادبادک از زمین بلند شد باید دستتو به اخرین زنجیر اون بگیری و نامه ی منو ببری پیش خدا !و البته وقتی اونجا رسیدی هر ارزویی که داشتی میتونی از خدا بخواهی که بهت بده !
بادبادک از زمین بلند میشه و علی بالا وبالا و بالاتر میره و به ابرها میرسه و من اونو به صورت یک نقطه می بینم ! بلاخره علیِ من به خدا میرسه و خداوند نامه ی منو میخونه و حتما با خودش میگه : خود کرده را تدبیر نیست !
خدا بعدش روشو به طرف علی می کنه و بهش میگه عزیزم از من چی میخوای ؟ و یقیننا علی میگه یه بسته شکلات و شیرینی !
خدا خنده اش میگیره و به شدت میخنده وبه ابرهای اسمون میگه ببینید این پسر از من چی میخواد ؟ این همه راه رو اومده و از من شکلات و بستنی میخواد !
ابرهای شکم گنده هم می خندند ، به شدت هر چه تمامتر بطوری که شکمهاشون به هم برخورد می کنن و از برخورد اونا رعد و برق بوجود میاد و بارون میگیره !
خلاصه درخواست علی این قدر کودکانه هست که که قطره های بارون هم می خندن و فقط همه و همه جا صدای خنده می شنوم ! حتی سعیده جان هم می خنده !
نگران میشم به سعیده خانم میگم :سعیده جان الان بادبادک کاغذی زیر بارون خراب میشه و پسرکم می افته ، حالا من چه کنم ؟ اون میگه غصه نخور حوض رو برای همین درست کردم !
بادبادک خیس میشه و متلاشی میشه و علی من به شدت توی حوض اب میوفته !
خدای من از توی حوض هم صدای خنده میادبا سعیده جان به طرف حوض میریم ، ای وای ! ماهی های قرمز هر کدومشون یه طرف حوض ولو شدن و با باله شون شکمشونو گرفتن و می خندن !
بهشون میگم شما دیگه چرا دارین میخندین ؟اونا میگن : اونا میگن خب خنده داره که ادم بره پیش خدا و فقط ازش شکلات و شیرینی بخواد !
با عصبانیت به علی نگاه می کنم و بهش میگم : واقعا چقدر شکمویی ! ارزویِ دیگه ای نبود که از خدا وند فقط شکلات و شیرینی خواستی ؟حداقل ارزو می کردی از شر اختاپوس راحت بشیم ! و اون با تعجب نگاهم می کنه و میگه مامان کدوم اختاپوس ؟ ومن تازه یادم میاد که اون هنوز کوچکتر از اون هست که که به چیزی غیر از خوراکی فکر بکنه ،میبوسمش و میگم اتفاقا ارزوی تو بهترین ارزویِ توی دنیا بود !