داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 9 / 24، 11:24 عصر,
|
|||
|
|||
حتما بخونید....
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم.. بچه ای بسیار شلوغ میکرد.. خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.. آن بچه قبول کرد و آرام شد.. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم... ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای.... به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!! آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند... آنها نگران بدآموزي بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!! نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم ؟ نوشته دکتر علی محمد ایزدی |
|||
4 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 25 مهمان