داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 9 / 25، 07:48 عصر,
|
|||
|
|||
روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگذشتم،چشمم به مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست.نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود "این هم میگذرد" .علت را پرسیدم، گفت این دست خط من است.چند سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم حال صاحب چندین کارخانه ام.پرسیدم چرا بعد چند سال برگشتی؟گفت آمدم تا بازبنویسم این هم میگذرد. دردهایت را دورت نچین که دیوارشوند، زیرپایت بچین که پله شوند… هیچوقت نگران فردایت نباش،... خدای دیروز و امروزت،فرداهم هست… ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست. .
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: یاسمن, مرتضی, محمد81, محمد حسین, سوزان, سعیده |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان