داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 4 / 30، 01:45 عصر,
|
|||
|
|||
داستان درختی که خشک شد
سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد...من هم استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد...دستی به تنه و شاخه هایم کشید،تبرش را در آورد و زد و زد ...محکم و محکم تر به خودم میبالیدم،دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود. میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری...... درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امیدروزهای بهترتوجهی به آن نمیکردم اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبربه دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیر شده بود و دیگر جلوه ای برایش نداشتم، من را رها کرد با زخم هایم، و او را برد... من نه دیگر درخت بودم، نه تخت سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم... میگویند این رسم انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار میدهید او را به حال خودش رها میکنید! ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود...خشک می شود! |
|||
12 کاربر به خاطر ارسال این پست از امیرعلی تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فرزاد, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان