داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 10 / 26، 03:31 عصر,
|
|||
|
|||
????
بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.معمولا در سنگر ها برق نبود و بچه ها با فانوس سنگر رو روشن میکردند.موقع دعا خوندن فیتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند که یه تاریکی ایجاد بشه.دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر میپاشوند.خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.دعا که تموم شد دیدن سرو صورت و لباس همه شون سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام می کردند و سیاهی رو نمیدیدند.بچه ها حسابی میزننش و براش جشن پتو میگیرن.وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟ دنیا هم تاریکه .نورش کمه.تباهی و زشتی زیاد داره.شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطری خوشبو میکنن.ما خیال میکنیم داریم عطر میزنیم غافل از این که صورت و دلمون رو سیاه میکنیم.وقتی میفهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن. ? |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, صدف, سوزان, راضیه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 20 مهمان