داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه

1393 / 11 / 23، 02:59 عصر,
گل سرخی برای محبوبم...

--------------------------------------------------------------------------------

" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
" جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 14 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
یاسمن, مهدی, مرضیه, محمد81, محمد حسین, غلامرضا1, صدف, سوزان, سعیده, راضیه, خدیجه, افسانه, اراز, ابراهیم



پیام‌های داخل این موضوع
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 4 / 26، 09:04 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 2، 12:34 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 8، 12:18 صبح
پاسخ : RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 12، 03:21 عصر
پاسخ : RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 13، 07:25 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 17، 01:18 عصر
پاسخ : RE: پاسخ: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 19، 01:48 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 24، 08:38 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 24، 10:07 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 27، 12:43 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط منتظر - 1393 / 5 / 29، 07:54 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 30، 05:57 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 30، 06:16 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 5 / 31، 01:48 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط مرضیه - 1393 / 6 / 1، 10:48 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 2، 10:15 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 4، 12:57 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 7، 01:28 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 7، 09:33 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 8، 10:12 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 10، 08:13 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 11، 11:08 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 12، 10:01 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 13، 10:18 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 17، 09:50 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 18، 11:29 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 20، 11:50 عصر
Re: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 21، 01:30 صبح
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 21، 08:56 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط فرید - 1393 / 6 / 21، 11:01 عصر
RE: داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط ملیحه - 1393 / 6 / 22، 10:29 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 8 / 14، 01:51 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 8 / 18، 07:52 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 8 / 25، 11:31 صبح
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 16، 03:03 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 21، 03:15 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 24، 11:24 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 9 / 24، 11:32 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 3، 01:20 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 21، 12:12 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 24، 11:45 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط سراج - 1393 / 10 / 25، 12:18 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 25، 11:14 صبح
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 26، 03:31 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 10 / 29، 07:58 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 11 / 10، 04:23 عصر
RE: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط ملیحه - 1393 / 11 / 23، 02:59 عصر
پاسخ: داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 11 / 30، 07:50 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 12 / 9، 11:26 عصر
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1393 / 12 / 22، 12:43 صبح
پاسخ : داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1394 / 1 / 13، 11:11 صبح
داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1394 / 2 / 23، 11:21 عصر
داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه - توسط وحـید - 1394 / 4 / 29، 06:11 عصر
داستانهای کوتاه وعامیانه - توسط محمد حسین - 1393 / 4 / 20، 04:50 عصر
داستان های کوتاه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 11، 11:55 عصر
داستانهای کوتاه - توسط وحـید - 1393 / 5 / 12، 12:59 صبح
داستان - توسط تیمور - 1393 / 7 / 6، 03:11 عصر
داستان - توسط فرید - 1393 / 7 / 10، 12:30 صبح
داستان - توسط مرتضی - 1393 / 8 / 19، 11:12 عصر
داستان های کوتاه - توسط مرتضی - 1393 / 8 / 22، 01:48 صبح
داستان - توسط فاطمه - 1393 / 9 / 3، 09:50 عصر
داستان - توسط مرتضی - 1393 / 10 / 18، 08:49 عصر
داستان - توسط تیمور - 1393 / 10 / 21، 08:05 عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 34 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by