1393 / 11 / 27، 12:16 عصر
شبیخونهای شبانه !
اون روزهایی که روز بود ، اون روزهایی که هر چیزی جای خودش بود ، اون روزهایی که همه چیز اصل بود و اون روزهایی که فصل های زندگی فصل بودن ! تابستون واقعا تابستون بود و زمستنونش هم واقعا زمستون بود !
وقتی بچه بودم تعطیلات رو به همرا ه خانواده می رفتیم تو روستامون که بیرجند بود، گاهی عیدها و گاهی تعطیلات تابستون
خونه ی ما یه خونه ی خشتی و کاهگلی بود تو بها ر بارون میومد خونه خیس میشد و بوی کاهگل بلند میشد گاهی تو بارون از خونه میزدیم بیرون و تو جاده ی خاکی میدویدیم و میدویدیم و میدویدیم زیر بارون خیس خیس میشدیم بوی درختچه های بیابونی به مشاممون میخورد و صدای جیغ و فریاد ما تمام روستا رو پر میکرد ما شعر باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان .... رو میخوندیم
اون زمان اب فراوان بود اونقدر که اضافه ی اون تو بیابون وسط سه تا حوضچه میرفت گاهی با دوستان هم سن و سالمون ظهرها میرفتیم تو اون حوضچه ها و اب بازی میکردیم و خودمونو می شستیم
صدای اسمون قرمبه می پیچید و هیجان ما دو چندان میشد و چند روز بعد از صدای رعد و برق قارچها سر از زمین بیرون میاوردن و ما دسته جمعی بزرگ و کوچیک برای جمع کردن قارچ میرفتیم تو بیا بون تا دلتون بخواد خوش میگذشت
قارچ ها قارچ بودن ، بسیار لذیذ و خوشمزه نه مثل قارچهای پرورشی !
از کنار خونه ی ما جوی آب رد میشد شبها صدای جریان اب با صدای جیر جیرکها ، صدای قورباغه ها و صدای پارس سگها گوشمونو نوازش میدادن
وصبحها همیشه با سرو صدای گنجشکها و خروسهای روستا از خواب بیدار میشدیم و در این میان شنیدن صدای الاغ نیز خالی از لطف نبود و به من می گفت تو دربهشتی !در بهشت کوچک
وای چه صداهای زیبایی من هرگز اون زمان فکر نمیکردم که یک روز دلم برای صدای قورباغه ها صدای الاغ و خروس و صدای شرشر آب تنگ بشه چون فکر میکردم که این چیزها همیشگیه و قابل دسترس ! چی میدونستم این روزها مثل یه رویا و خواب زودتمام میشن!
فاطمه یکی از دوستای همسن من بود ما دوتایی پاچه ی شلوارمونو بالا میگرفیتم واز روی لبه ی جویها که پر بود از علف وسبزه و چمن و پونه های وحشی بدو میکردیم و لب جوی لغزنده بود گاهی می افتادیم توی جو و خیس میشدیم و دوباره بلند میشدیم وبا همون لباسهای خیس شروع به دویدن میکردیم ...
روستای ما یه استخر بزرگ داشت که اطرافش پر بود از درختهای سرسبز توت و چنار درختها این قدر بزرگ و تنو مند بودن که سایه شون روی استخر افتاده بود نسیم ملایم می وزید و روی اب استخر موجهای کوچیک درست میکرد گاهی برگ درختا می افتادن توی اب و مثل یه قایق بادبانی نسیم اونا رو با خودش می برد
توی استخر پر بود از ماهی های کوچولو من هر وقت سر استخر می رفتم یه کاسه برمیداشتم ومی افتادم دنبال ماهی ها !گذر زمان اصلا برام اهمیت نداشت
ظهر که که میشد گله گوسفندان تشنه از راه میرسیدن وهجوم میاوردن طرف استخر وای چه تماشایی! من و خواهر و برادرام می نشستیم اب خوردنشونو تماشا میکردیم خوشگل بودن بوی گوسفند وافتاب قاطی میشد بوی خوبی بود حتی من دلم برای بوی کودِ گوسفندان هم تنگ شده شاید خنده دار باشه ولی دوست دارم دوباره به اون زمان برگردم
بعد از این که گله گوسفندان تشنگیشون بر طرف میشد میرفتن روی یه تپه و شرو ع می کردن به نشخوار کردن واز اونطرف خانمهای روستایی که هر کدوم یه دیگ بزرگ تو دستشون بود می اومدن برای دوشیدن گوسفندا
خیلی قشنگ بود !
خانمها گوسفنداشونو خوب می شناختن ویکی یک اونارو می گرفتن و میدوشیدن گاهی منم این کارو با هاشون میکردم اولش سخت بود و من نمیدونستم چه جوری باید شیر بدوشم اما با کمک فاطمه دوستم این کارو یاد گرفتم
وقتی شیرو میدوشیدیم شیرها کف میکرد ما با همون دستای نَشُسته دست تو دیگ میکردیم و کف روشو نو میخوردیم وای چه خوشمزه بود
صبحها گاهی نیمرو میخوردیم با روغن حیوونی ، یا سرشیر و یا کره ، کره ای که یه کم دوغ داشت و بسیار تازه و خوش طعم بود و تا توی دهنت کره رو میذاشتی اب میشد
بعضی روزها بوی نون داغ میومد نونی که باتنور و با هیزم می پختن وای چه بویی ! بوی دود، بوی زغال ! مادرمن نون پختن رو یاد داشت وقتی می رفت نون بپزه منم میرفتم سر تنور هی انگشت میکردم تو خمیرها ! گاهی هم اون برجستگیهای نون رو فشار میدادم و پاره میکردم . مادرم حرصش می گرفت و دعوام میکرد ولی مگه از رو میرفتم !
مزارع ارتفاعشون از خونه ها کمتر بود و در یک شیب قرار داشت من بعضی وقتها کنار خونه یا بالای پشت بوم خونه می نشستم و مزارع گندم یا یونجه رو نگاه می کردم
باد میزد به مزرعه ی گندم . گندمها ی طلایی مواج می شدن و مثل مار پیتون بزرگ در پیچ و تاب بودن صداهای خش خش گندمها تو فضا می پیچید فاصله ی خونه ی ما تا قنات و استخر آب زیاد بود و باید آب شرب رو از سر قنات می اوردیم اون زمان لوله کشی در کار نبود
گاهی وقتا قرعه به نام من می افتاد و من باید دو سطل کوچولو برمیداشتم که برم از سر قنات اب بیارم و مسیر خونه تا قنات یه تیکه ش سنگ لاخ بود این سنگ لاخ یه سوراخ داشت و توی اون سوراخ کلی بچه مار بودن که عین یه کلاف تو هم پیچیده بودن و هر وقت که من این مسیر رو طی میکردم مدتها روی اون سنگ لاخ دراز می کشیدم و بچه مارها رو تماشا میکردم خیلی زیبا و ترسناک بودن و دایم زبونشونو بیرون می اوردن من با دیدنشون لذت می بردم لذتی توام با ترس گاهی این قدر لفت میدادم که صدای مادرم درمیومد و تازه یادم میومد که وای من باید آب ببرم خونه !
به قنات که میرسیدم میدیدم که بقیه دخترا هم اومدن شروع می کردیم به اب بازی و دنبال هم کردن !
درختهای شاه توت لب استخر بهت چشمک میزدن یه شکم سیر شاه توت میخورد م ودور دهنم و دوندونام سیاه می شدن بعدش دستهامو می شستم سطلها اب می کردم و سلانه سلانه میرفتم خونه
باغهای روستای ما پر بود از درختها ی جورواجور سیب، هلو، الو سیاه ،انگور، انجیر، گلابی و هر چی دلتون بخواد .میوه خوردن اونجا هم یه مزه ی دیگه میداد گاهی گلابی و یا زرد الو وانجیری بود که چشم ادمو خیره می کرد اما در دسترس نبود یا با سنگ مینداختمش پایین و یا با لنگه ی دم پایی !خل بودم دیگه
بعضی وقتها لنگه ی دم پاییم گیر میکرد به شاخ و برگ درختها باز باید درخت رو تکون میدادم یا از کسی خواهش می کردم که لنگه ی دمپایی منو برام پایین بیاره
من یه دایی داشتم که تو روستا زندگی می کرد اما یه روستای دیگه گاهی دسته جمعی میرفتیم خونه ی داییم.
یادش بخیر وسط راه یه منطقه بود پر از چشمه های خیلی خیلی کوچک اب ، اب از توی زمین قل قل میزد بیرون، به اندازه ی یه بند انگشت اما این سوراخها متعدد بودن و یه منطقه ی بِکر و زیبایی ایجاد شده بود پراز پونه ونی و علفای وحشی که قدشون از قد من بلندتر بود
پرنده های مختلفی اونجا پیداشون میشد من بعضی هاشونو نمی شناختم از هر طرف یک صدا برمیخواست انگاری پرنده ها با قورباغه ها و جیر جیر کها همه با هم آهنگ زیبای طبیعت رو می نواختن
تا دلتون بخواد اونجا کبک بود .من و خواهر و برادرام کلی اونجا بازی میکردیم بعدش میرفتیم خونه ی دایی مهربونمون
اونا یه باغ داشتن یه باغ بزرگ قشنگ باغشون حصار داشت و هر وقت اونجا میرفتیم راحت بودیم و هر درختی هم که فکر کنید تو اون باغ بود
شبها با دختر دایی هام بالای پشت بومشون می خوابیدیم وای اسمون چه صاف زیبا و پرستاره بود من حس میکردم هر لحظه که دوست داشته باشم میتونم دست دراز کنم و کلی ستاره برای خودم بچینم
شهاب سنگها رو گاهی خیلی قشنگ میدیدیم انگاری آسمون خدا پایین اومدهبود به نظرمیا مد ستاره ها خیلی ، خیلی به من نزدیکن !
دختر داییِ من قصه بلد بود قصه های قدیمیِ قدیمی که وقتی برامون تعریف می کرد مارو ناخوداگاه میبرد به دنیای قصه ها ،قصه خاله سوسکه، قصه پری دریایی غصه ی غول شب و غول چراغ جادو....
خلاصه تا دلتون بخواد اون روزا قشنگ بود وبرای من خاطرات خوبی از اون روزها به جامونده
یکی از خاطراتی که خیلی دوستش دارم شبیخونهای شبانه بود
آره من و خواهرم و برادرم شبها دزدی میکردیم هاها حتما تصورش رو هم نمیتونین بکنین ! اره من دزد بودم اما اصلاح شدم خواهرم هم اصلاح شد الان ایشون معلم باز نشسته هستن و داداشم یه شرکت داره و یاسمن هم که در خدمت شماست
جریان این جوری بود روزها می رفتیم تو باغها و انارها و میوه های درشت رو در نظر میگرفتیم و شب من ,خواهر گوهر تاجم و داداشم و حمید نوه ی عموم ترتیبشونو میدادیم و می رفتیم پایین تپه غنائم رو تقسیم میکردیم و میخوردیم
صبح که میشد مردم می فهمیدن که به باغشون دست بُرد زدن جیغ و دادشون هوا بود و تا دلتون بخواد نفرین و دعا می کردن !
اما ما پُر روتراز این چیزها بودیم ! این روند ادامه داشت تا این یه شب که رفته بودیم شبیخون بزنیم یه اتفاق جالب افتاد !
دادشم چند تا انار درشت در نظر گرفته بود که اطرافشون پراز بوته های خار بود و قابل دسترس نبودن من و حمید نگهبانی میدادیم وخواهرم با دستاش قلاب درست کرد . داداشم رفت بالای دستش تا انارهارو بچینه چند تا انار و چید وتا اینکه دستش رو روی اخرین انار بُرد یه دفعه داد و فریاد و جیغ و فغانش بلند شد و خواهرم از ترس قلاب دستش و باز کرد و داداشم افتاد پایین و لشکر زنبورها دور هم به دورما !ما نفهمیدیم که چطوراز توی بوته های خار فرار کنیم انارهایی هم که چیده بودیم انداختیم و فرارکردیم
خلاصه زنبورها صورت دادشمو خوب نوازش کرده بودن داداشم بسیار خوشگلو زیبا شده بود تا دلتون بخواد صورت و دستاش ورم کرده بود ما هم ودست وپامون پر از خار و خراش !و خب آبرو هم برامون نمونده بود چون همه فهمیدن که دزدای روستا شون کیا هستن
جالبه ما ارپی هم نداشتیم اما اناررو دیده بودیم ولی لونه ی زنبورکنار انارو ندیده بودیم
دلم چقدر برای اون روزها تنگ شده ، خدایا دوست دارم دوباره تولاک یاسمنِ دزد باشم !
اون روزهایی که روز بود ، اون روزهایی که هر چیزی جای خودش بود ، اون روزهایی که همه چیز اصل بود و اون روزهایی که فصل های زندگی فصل بودن ! تابستون واقعا تابستون بود و زمستنونش هم واقعا زمستون بود !
وقتی بچه بودم تعطیلات رو به همرا ه خانواده می رفتیم تو روستامون که بیرجند بود، گاهی عیدها و گاهی تعطیلات تابستون
خونه ی ما یه خونه ی خشتی و کاهگلی بود تو بها ر بارون میومد خونه خیس میشد و بوی کاهگل بلند میشد گاهی تو بارون از خونه میزدیم بیرون و تو جاده ی خاکی میدویدیم و میدویدیم و میدویدیم زیر بارون خیس خیس میشدیم بوی درختچه های بیابونی به مشاممون میخورد و صدای جیغ و فریاد ما تمام روستا رو پر میکرد ما شعر باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان .... رو میخوندیم
اون زمان اب فراوان بود اونقدر که اضافه ی اون تو بیابون وسط سه تا حوضچه میرفت گاهی با دوستان هم سن و سالمون ظهرها میرفتیم تو اون حوضچه ها و اب بازی میکردیم و خودمونو می شستیم
صدای اسمون قرمبه می پیچید و هیجان ما دو چندان میشد و چند روز بعد از صدای رعد و برق قارچها سر از زمین بیرون میاوردن و ما دسته جمعی بزرگ و کوچیک برای جمع کردن قارچ میرفتیم تو بیا بون تا دلتون بخواد خوش میگذشت
قارچ ها قارچ بودن ، بسیار لذیذ و خوشمزه نه مثل قارچهای پرورشی !
از کنار خونه ی ما جوی آب رد میشد شبها صدای جریان اب با صدای جیر جیرکها ، صدای قورباغه ها و صدای پارس سگها گوشمونو نوازش میدادن
وصبحها همیشه با سرو صدای گنجشکها و خروسهای روستا از خواب بیدار میشدیم و در این میان شنیدن صدای الاغ نیز خالی از لطف نبود و به من می گفت تو دربهشتی !در بهشت کوچک
وای چه صداهای زیبایی من هرگز اون زمان فکر نمیکردم که یک روز دلم برای صدای قورباغه ها صدای الاغ و خروس و صدای شرشر آب تنگ بشه چون فکر میکردم که این چیزها همیشگیه و قابل دسترس ! چی میدونستم این روزها مثل یه رویا و خواب زودتمام میشن!
فاطمه یکی از دوستای همسن من بود ما دوتایی پاچه ی شلوارمونو بالا میگرفیتم واز روی لبه ی جویها که پر بود از علف وسبزه و چمن و پونه های وحشی بدو میکردیم و لب جوی لغزنده بود گاهی می افتادیم توی جو و خیس میشدیم و دوباره بلند میشدیم وبا همون لباسهای خیس شروع به دویدن میکردیم ...
روستای ما یه استخر بزرگ داشت که اطرافش پر بود از درختهای سرسبز توت و چنار درختها این قدر بزرگ و تنو مند بودن که سایه شون روی استخر افتاده بود نسیم ملایم می وزید و روی اب استخر موجهای کوچیک درست میکرد گاهی برگ درختا می افتادن توی اب و مثل یه قایق بادبانی نسیم اونا رو با خودش می برد
توی استخر پر بود از ماهی های کوچولو من هر وقت سر استخر می رفتم یه کاسه برمیداشتم ومی افتادم دنبال ماهی ها !گذر زمان اصلا برام اهمیت نداشت
ظهر که که میشد گله گوسفندان تشنه از راه میرسیدن وهجوم میاوردن طرف استخر وای چه تماشایی! من و خواهر و برادرام می نشستیم اب خوردنشونو تماشا میکردیم خوشگل بودن بوی گوسفند وافتاب قاطی میشد بوی خوبی بود حتی من دلم برای بوی کودِ گوسفندان هم تنگ شده شاید خنده دار باشه ولی دوست دارم دوباره به اون زمان برگردم
بعد از این که گله گوسفندان تشنگیشون بر طرف میشد میرفتن روی یه تپه و شرو ع می کردن به نشخوار کردن واز اونطرف خانمهای روستایی که هر کدوم یه دیگ بزرگ تو دستشون بود می اومدن برای دوشیدن گوسفندا
خیلی قشنگ بود !
خانمها گوسفنداشونو خوب می شناختن ویکی یک اونارو می گرفتن و میدوشیدن گاهی منم این کارو با هاشون میکردم اولش سخت بود و من نمیدونستم چه جوری باید شیر بدوشم اما با کمک فاطمه دوستم این کارو یاد گرفتم
وقتی شیرو میدوشیدیم شیرها کف میکرد ما با همون دستای نَشُسته دست تو دیگ میکردیم و کف روشو نو میخوردیم وای چه خوشمزه بود
صبحها گاهی نیمرو میخوردیم با روغن حیوونی ، یا سرشیر و یا کره ، کره ای که یه کم دوغ داشت و بسیار تازه و خوش طعم بود و تا توی دهنت کره رو میذاشتی اب میشد
بعضی روزها بوی نون داغ میومد نونی که باتنور و با هیزم می پختن وای چه بویی ! بوی دود، بوی زغال ! مادرمن نون پختن رو یاد داشت وقتی می رفت نون بپزه منم میرفتم سر تنور هی انگشت میکردم تو خمیرها ! گاهی هم اون برجستگیهای نون رو فشار میدادم و پاره میکردم . مادرم حرصش می گرفت و دعوام میکرد ولی مگه از رو میرفتم !
مزارع ارتفاعشون از خونه ها کمتر بود و در یک شیب قرار داشت من بعضی وقتها کنار خونه یا بالای پشت بوم خونه می نشستم و مزارع گندم یا یونجه رو نگاه می کردم
باد میزد به مزرعه ی گندم . گندمها ی طلایی مواج می شدن و مثل مار پیتون بزرگ در پیچ و تاب بودن صداهای خش خش گندمها تو فضا می پیچید فاصله ی خونه ی ما تا قنات و استخر آب زیاد بود و باید آب شرب رو از سر قنات می اوردیم اون زمان لوله کشی در کار نبود
گاهی وقتا قرعه به نام من می افتاد و من باید دو سطل کوچولو برمیداشتم که برم از سر قنات اب بیارم و مسیر خونه تا قنات یه تیکه ش سنگ لاخ بود این سنگ لاخ یه سوراخ داشت و توی اون سوراخ کلی بچه مار بودن که عین یه کلاف تو هم پیچیده بودن و هر وقت که من این مسیر رو طی میکردم مدتها روی اون سنگ لاخ دراز می کشیدم و بچه مارها رو تماشا میکردم خیلی زیبا و ترسناک بودن و دایم زبونشونو بیرون می اوردن من با دیدنشون لذت می بردم لذتی توام با ترس گاهی این قدر لفت میدادم که صدای مادرم درمیومد و تازه یادم میومد که وای من باید آب ببرم خونه !
به قنات که میرسیدم میدیدم که بقیه دخترا هم اومدن شروع می کردیم به اب بازی و دنبال هم کردن !
درختهای شاه توت لب استخر بهت چشمک میزدن یه شکم سیر شاه توت میخورد م ودور دهنم و دوندونام سیاه می شدن بعدش دستهامو می شستم سطلها اب می کردم و سلانه سلانه میرفتم خونه
باغهای روستای ما پر بود از درختها ی جورواجور سیب، هلو، الو سیاه ،انگور، انجیر، گلابی و هر چی دلتون بخواد .میوه خوردن اونجا هم یه مزه ی دیگه میداد گاهی گلابی و یا زرد الو وانجیری بود که چشم ادمو خیره می کرد اما در دسترس نبود یا با سنگ مینداختمش پایین و یا با لنگه ی دم پایی !خل بودم دیگه
بعضی وقتها لنگه ی دم پاییم گیر میکرد به شاخ و برگ درختها باز باید درخت رو تکون میدادم یا از کسی خواهش می کردم که لنگه ی دمپایی منو برام پایین بیاره
من یه دایی داشتم که تو روستا زندگی می کرد اما یه روستای دیگه گاهی دسته جمعی میرفتیم خونه ی داییم.
یادش بخیر وسط راه یه منطقه بود پر از چشمه های خیلی خیلی کوچک اب ، اب از توی زمین قل قل میزد بیرون، به اندازه ی یه بند انگشت اما این سوراخها متعدد بودن و یه منطقه ی بِکر و زیبایی ایجاد شده بود پراز پونه ونی و علفای وحشی که قدشون از قد من بلندتر بود
پرنده های مختلفی اونجا پیداشون میشد من بعضی هاشونو نمی شناختم از هر طرف یک صدا برمیخواست انگاری پرنده ها با قورباغه ها و جیر جیر کها همه با هم آهنگ زیبای طبیعت رو می نواختن
تا دلتون بخواد اونجا کبک بود .من و خواهر و برادرام کلی اونجا بازی میکردیم بعدش میرفتیم خونه ی دایی مهربونمون
اونا یه باغ داشتن یه باغ بزرگ قشنگ باغشون حصار داشت و هر وقت اونجا میرفتیم راحت بودیم و هر درختی هم که فکر کنید تو اون باغ بود
شبها با دختر دایی هام بالای پشت بومشون می خوابیدیم وای اسمون چه صاف زیبا و پرستاره بود من حس میکردم هر لحظه که دوست داشته باشم میتونم دست دراز کنم و کلی ستاره برای خودم بچینم
شهاب سنگها رو گاهی خیلی قشنگ میدیدیم انگاری آسمون خدا پایین اومدهبود به نظرمیا مد ستاره ها خیلی ، خیلی به من نزدیکن !
دختر داییِ من قصه بلد بود قصه های قدیمیِ قدیمی که وقتی برامون تعریف می کرد مارو ناخوداگاه میبرد به دنیای قصه ها ،قصه خاله سوسکه، قصه پری دریایی غصه ی غول شب و غول چراغ جادو....
خلاصه تا دلتون بخواد اون روزا قشنگ بود وبرای من خاطرات خوبی از اون روزها به جامونده
یکی از خاطراتی که خیلی دوستش دارم شبیخونهای شبانه بود
آره من و خواهرم و برادرم شبها دزدی میکردیم هاها حتما تصورش رو هم نمیتونین بکنین ! اره من دزد بودم اما اصلاح شدم خواهرم هم اصلاح شد الان ایشون معلم باز نشسته هستن و داداشم یه شرکت داره و یاسمن هم که در خدمت شماست
جریان این جوری بود روزها می رفتیم تو باغها و انارها و میوه های درشت رو در نظر میگرفتیم و شب من ,خواهر گوهر تاجم و داداشم و حمید نوه ی عموم ترتیبشونو میدادیم و می رفتیم پایین تپه غنائم رو تقسیم میکردیم و میخوردیم
صبح که میشد مردم می فهمیدن که به باغشون دست بُرد زدن جیغ و دادشون هوا بود و تا دلتون بخواد نفرین و دعا می کردن !
اما ما پُر روتراز این چیزها بودیم ! این روند ادامه داشت تا این یه شب که رفته بودیم شبیخون بزنیم یه اتفاق جالب افتاد !
دادشم چند تا انار درشت در نظر گرفته بود که اطرافشون پراز بوته های خار بود و قابل دسترس نبودن من و حمید نگهبانی میدادیم وخواهرم با دستاش قلاب درست کرد . داداشم رفت بالای دستش تا انارهارو بچینه چند تا انار و چید وتا اینکه دستش رو روی اخرین انار بُرد یه دفعه داد و فریاد و جیغ و فغانش بلند شد و خواهرم از ترس قلاب دستش و باز کرد و داداشم افتاد پایین و لشکر زنبورها دور هم به دورما !ما نفهمیدیم که چطوراز توی بوته های خار فرار کنیم انارهایی هم که چیده بودیم انداختیم و فرارکردیم
خلاصه زنبورها صورت دادشمو خوب نوازش کرده بودن داداشم بسیار خوشگلو زیبا شده بود تا دلتون بخواد صورت و دستاش ورم کرده بود ما هم ودست وپامون پر از خار و خراش !و خب آبرو هم برامون نمونده بود چون همه فهمیدن که دزدای روستا شون کیا هستن
جالبه ما ارپی هم نداشتیم اما اناررو دیده بودیم ولی لونه ی زنبورکنار انارو ندیده بودیم
دلم چقدر برای اون روزها تنگ شده ، خدایا دوست دارم دوباره تولاک یاسمنِ دزد باشم !