داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 12 / 21، 06:53 عصر,
|
|||
|
|||
جغد تنها روی آخرین شاخه ی نیمه جان درخت پیر آشیانه کرد. جغد تکانی به خودش داد و بال و پری زد اما صدای ترک برداشتن شاخه را نشنید. درخت با خود اندیشید اگر نتوانم آخرین مهمانم را نگه دارم پس به چه درد می خورم؟! ریشه های خشکش دیگر توان مکیدن آب را نداشت و در آستانه ی خرد شدن بود اما درخت پایداری می کرد.
جغد به خوابی عمیق فرو رفت و سنگینی جسمش را به شاخه ی خشک درخت سپرد. باز هم خواب می دید، خواب روشنایی و روز! از خواب پرید و به خود نهیب زد: تو جغدی! تو را چه به روشنایی و روز! از این نهیب، قلبش به درد آمد چون می دانست سرنوشتش تاریکی و شب است اما آن را نمی پذیرفت و هنوز بعد از گذر سال ها خواب روز را می دید! گرگ و میش شده بود و دوباره شب از راه می رسید. جغد تنها غصه می خورد که: «خدایا باز هم شب؟! من می خواهم در روز اوج بگیرم و دشت ها و جویبارها را تماشا کنم. می خواهم در روز شکار کنم، می خواهم در روز زندگی کنم و... می خواهم در روز عاشق شوم!». درخت زمزمه های تلخ جغد با خود را می شنید و فکر می کرد: «چقدر جغد شبیه اوست. مثل او تنها و در آرزوی روشنایی و عشق!».
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد حسین, فرید, علی کوچولو, سعیده, خدیجه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 27 مهمان