1394 / 2 / 18، 08:25 صبح
خاطرات
نازنینا به خواب ناز فرو رفته ای ؟
نازنینا با خاک سرد هم آغوش گشته ای ؟
برخیز ! برخیزو به من بگو که همه دروغ می گویند ! برخیز و به من بگو که انچه که در طول این چند روز اتفاق افتاده است دروغی بیش نیست ! این روزها همه دروغ میگویند !
تو هستی در کنار من ! به هرکجا می نگرم لبخند د لنشین تو و نگاه گرم و نجیب تو را می بینم
میگویند خوابت ابدیست ! اما این در باور و در یقین من نمی گنجد ! من با انبوه خاطرات تو چه کنم !
برخیز و خاطراتت را نیز با خودت ببر ! خاطراتت سخت آزار دهنده اند
نسیم را گفتم اهنگ وزیدن سر کن و خاطراتش را با خودت ببر
خندید و گفت : من میوزم و بذر خاطرات او را پراکند تر و زنده تر میکنم !
باران را گفتم ببار و خاطراتش را از دل و جان من بشوی
خندید و گفت :من غبار خاطراتش را خواهم شد ، انگاه خاطرات او شفاف تر و روشن تر می شوند
زمین را گفتم تو که او را در آغوش گرفته ای خاطراتش را نیز در دلت مدفون کن!
خندیدوگفت : خاطرات هرگز مدفون نمی شوند ! نام ها ویادها می مانند
دریا را گفتم با موجی سهمگین خاطراتش را به قعر دریا ببر!
خندید و گفت :عظیم ترین موجها نیز نمی توانند خاطرات را کنده و با خود به دریا ببرند
آسمان را گفتم انبوه خاطراتش را به تو خواهم سپرد !
خندید گفت : خاطرات او هما نند ستاره دردل من میدرخشند و تو را بیشتر آزار میدهند
خورشید را گفتم انچنان بدرخش که تلا لو خاطرات او در درخشش تو محو شوند
خندید و گفت : خاطرات او تحت تاثیر درخشندگی من قرار نمی گیرند !
آتش را گفتم زبانه بکش و خاطراتش را بسوزان
خندید و گفت : خاطرات هرگز نمی سوزند، خاطرات میسوزانند !
تقدیر را گفتم : چه بیرحمانه شبیخون میزنی ! خندید و گفت : این هنر من است
گفتم ؟ چرا بهترینهای مرا ؟
گفت : تو از درک آن عاجزی !
خدا را گفتم هر چه به فلسفه ی زندگی می اندیشم به جز غم و درد و اندوه در ان چیز ی نمی بینم
خدا سخن من را نشنید چون در اسمان لاجوردی مشغول صحبت با تو بود !
نازنینا به خواب ناز فرو رفته ای ؟
نازنینا با خاک سرد هم آغوش گشته ای ؟
برخیز ! برخیزو به من بگو که همه دروغ می گویند ! برخیز و به من بگو که انچه که در طول این چند روز اتفاق افتاده است دروغی بیش نیست ! این روزها همه دروغ میگویند !
تو هستی در کنار من ! به هرکجا می نگرم لبخند د لنشین تو و نگاه گرم و نجیب تو را می بینم
میگویند خوابت ابدیست ! اما این در باور و در یقین من نمی گنجد ! من با انبوه خاطرات تو چه کنم !
برخیز و خاطراتت را نیز با خودت ببر ! خاطراتت سخت آزار دهنده اند
نسیم را گفتم اهنگ وزیدن سر کن و خاطراتش را با خودت ببر
خندید و گفت : من میوزم و بذر خاطرات او را پراکند تر و زنده تر میکنم !
باران را گفتم ببار و خاطراتش را از دل و جان من بشوی
خندید و گفت :من غبار خاطراتش را خواهم شد ، انگاه خاطرات او شفاف تر و روشن تر می شوند
زمین را گفتم تو که او را در آغوش گرفته ای خاطراتش را نیز در دلت مدفون کن!
خندیدوگفت : خاطرات هرگز مدفون نمی شوند ! نام ها ویادها می مانند
دریا را گفتم با موجی سهمگین خاطراتش را به قعر دریا ببر!
خندید و گفت :عظیم ترین موجها نیز نمی توانند خاطرات را کنده و با خود به دریا ببرند
آسمان را گفتم انبوه خاطراتش را به تو خواهم سپرد !
خندید گفت : خاطرات او هما نند ستاره دردل من میدرخشند و تو را بیشتر آزار میدهند
خورشید را گفتم انچنان بدرخش که تلا لو خاطرات او در درخشش تو محو شوند
خندید و گفت : خاطرات او تحت تاثیر درخشندگی من قرار نمی گیرند !
آتش را گفتم زبانه بکش و خاطراتش را بسوزان
خندید و گفت : خاطرات هرگز نمی سوزند، خاطرات میسوزانند !
تقدیر را گفتم : چه بیرحمانه شبیخون میزنی ! خندید و گفت : این هنر من است
گفتم ؟ چرا بهترینهای مرا ؟
گفت : تو از درک آن عاجزی !
خدا را گفتم هر چه به فلسفه ی زندگی می اندیشم به جز غم و درد و اندوه در ان چیز ی نمی بینم
خدا سخن من را نشنید چون در اسمان لاجوردی مشغول صحبت با تو بود !