داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 5 / 19، 01:48 صبح,
|
|||
|
|||
قدرت دعا
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند . زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .» جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :... «ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .» خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست . - « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !! زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت . خواربارفروش باورش نمیشد . مشتری از سر رضایت خندید . مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد، کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند . در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است . کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟ |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, معصومه, مرتضی, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, افسانه, اراز |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان