داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 5 / 29، 07:54 صبح,
|
|||
|
|||
دروغ های مادرم
فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم. " و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت. زمان گذشت وقدري بزرگترشدم. مادرم کارهاي منزل راتمام ميکرد وبعدبراي صيدماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود ميرفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تارشد ونموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تيغ ماهی چسبيده بود جدا ميکرد و ميخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نميداني که من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. قدري بزرگتر شدم و ناچار بايد به مدرسه ميرفتم و آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشي به توافق رسيد که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغي دستمزد بگيرد. شبي از شبهاي زمستان، باران ميباريد. مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه ميکند. ندا دردادم که، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ديروقت است وهوا سرد. بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت: "پسرم، خسته نيستم. " و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت. به روزآخر سال رسيديم ومدرسه به اتمام ميرسيد. اصرارکردم که مادرم بامن بيايد. من وارد مدرسه شدم واوبيرون،زيرآفتاب سوزان،منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خوردوامتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" ميگفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم. " و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت. بعد ازدرگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوه زني که تمامي مسئوليت منزل بر شانهء اوقرار گرفت. ميبايستي تمامي نيازهارا برآورده کند. زندگي سخت دشوار شدومااکثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان ميفرستاد. وقتي مشاهده کردکه وضعيت ماروزبه روزبدترميشود، به مادرم نصيحت کردکه با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت: "من نيازي به محبّت کسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود. ************************************ درس من تمام شدوازمدرسه فارغ التّحصيل شدم. براين باوربودم که حالاوقت آنست که مادرم استراحت کند وتأمين معاش رابه من واگذارنمايد. سلامتش هم به خطرافتاده بود و ديگر نميتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زودسبزيهاي مختلف ميخريد وفرشي درخيابان ميانداخت وميفروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کندکه ديگروظيفه من بداند که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء کافي درآمد دارم. " و اين ششمين دروغي بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرابه خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شدوبه معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را ميديدم و زندگي بديعي که سراسرخوشبختي بود.به سفرها ميرفتم. با مادرم تماس گرفتم ودعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نميخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذراني و زندگي راحت عادت ندارم." و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت. مادرم پيرشدوبه سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان دچارشدولازم بودکسي ازاومراقبت کند و درکنارش باشد.امّاچطورميتوانستم نزداو بروم که بين من و مادرعزيزم شهري فاصله بود.همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بربستربيماري افتاده است.وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي برلب آورد. درون دل وجگرم آتشي بود که همهء اعضاء درون راميسوزاند.سخت لاغرو ضعيف شده بود.اين آن مادري نبودکه من ميشناختم.اشک ازچشمم روان شد. امّا مادرم درمقام دلداري من بر آمد و گفت: "گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نميکنم." و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت. وقتي اين سخن را برزبان راند،ديدگانش را برهم نهادوديگرهرگزبرنگشود. جسمش ازدردورنج اين جهان رهايي يافت. اين سخن را باجميع کساني ميگويم که درزندگي ازنعمت وجودمادربرخوردارند. اين نعمت راقدر بدانيد قبل از آن که از فقدانش محزون گرديد. اين سخن رابا کساني ميگويم که ازنعمت وجودمادر محرومند. هميشه به يادداشته باشيدکه چقدر به خاطر شما رنج و دردتحمّل کرده است وازخداوندمتعال براي او طلب رحمت وبخشش نماييد. مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خودفرماهمانطور که مراازکودکي تحت پرورش خود قرار داد |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از منتظر تشکر کردهاند: مرتضی, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 27 مهمان