داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه

1393 / 7 / 7، 12:22 صبح, (آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 7 / 7، 12:22 صبح، توسط فرید.)
#61
نقل ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﺧﻄﺒﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪند ... و ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﺤﻮ
ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ ‏علیه السلام بودند ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻼمشان ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ... ﻣﻌﺎﻭﯾﮥ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ
ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭﮔﻔﺖ:
ﯾﺎ ﺍﺑﺎﻣﺤﻤﺪ! ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻻ ﺭﻃﺐ ﻭ ﻻ ﻳﺎﺑﺲ ﺍﻻ ﻓﻲ ﻛﺘﺎﺏ ﻣﺒﻴﻦ (ﻫﻴﭻ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻭﺍﺿﺢ ﺍﺳﺖ) ‏( ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ‏) .. ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﺧﺒﺮﯾﺪ ..! ﭘﺲ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ: ‏(ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ‏)
ﺭﺍﺑﻄﮥ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ؟!
ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺣﺎﺿﺮﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ..
‏(ﺭﯾﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ‏علیه السلام ﭘﺮﭘﺸﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﮐﻮﺳﻪ ﻭﺍﺭ ‏) ..
ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﯽ ‏علیه السلام ﻓﺮﻣﻮﺩند ﻣﮕﺮ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ:
ﻭَ ﺍﻟْﺒَﻠَﺪُ ﺍﻟﻄَّﻴِّﺐُ ﻳﺨَْﺮُﺝُ ﻧَﺒَﺎﺗُﻪُ ﺑِﺈِﺫْﻥِ ﺭَﺑِّﻪِ ﻭَ ﺍﻟَّﺬِﻯ ﺧَﺒُﺚَ ﻟَﺎﻳﺨَْﺮُﺝُ ﺇِﻟَّﺎ ﻧَﻜِﺪًﺍ .. ؛ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﮔﯿﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ‏( ﺧﻮﺏ ﻭ ﭘﺮ ‏) ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ﺍﻣّﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺒﯿﺚ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ، ﺟﺰ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ .. ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻋﺮﺍﻑ
ﺁﯾﻪ 58...
‏( ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺪﺍﻕ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﺁﯾﻪ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻧﺤﺲ ﺗﻮ ﻣﺼﺪﺍﻕ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺩﻭﻡ ﺁﯾﻪ ﺍﺳﺖ ‏)
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ... ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ
ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﻧﯿﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ
ﺷﻤﺸﯿﺮﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﻤﺸﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ...
ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﺑﺎ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺍﺏ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ....
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺍﺯ ﺗﺎﻟﯿﻔﺎﺕ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺿﯿﺎﺀﺁﺑﺎﺩﯼ ﺻﻔﺤﻪ 354
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 8، 10:13 عصر, (آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 7 / 8، 10:14 عصر، توسط فرید.)
#62
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﺗﻮﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ :ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ..
ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
ﻣﺮﮒ :" ﺣﺘﻤﺎ ."
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ
ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ...
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 10، 12:30 صبح,
#63
در یک داستان چینی زیبا آمده است:
یک پیرزن دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.
یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت.
هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.
دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد.
البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد.
پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دارگفت :
آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.
من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که ازجویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام.
اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد.
ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم. برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتان باشد که گل هائی را که در سمت شما روئیده اند ببوئید.
از کاستی های خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هائی کاشته است که کاستی های ما آنها را می رویاند.. .
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان


1393 / 7 / 10، 11:09 عصر,
#64
داستانی از مولانا:
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! .
نتیجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه .
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, مرتضی, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 10، 11:55 عصر,
#65
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که ازگرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.


در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
یاسمن, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, سوزان


1393 / 7 / 11، 02:01 عصر,
#66
داستان کوتاه گلی با عطر خورشید
« گل آفتابگردان رو به نور می‌چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردان‌ایم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.‌»
این‌ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می‌کردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش، شعله‌ای بود و دایره‌ای داغ در دلش می‌سوخت.
آفتابگردان به من گفت: «وقتی دهقان، بذر آفتابگردان را می‌کارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچ‌وقت، چیزی را با خورشید اشتباه نمی‌گیرد‌ اما ... انسان همه‌چیز را با خدا اشتباه می‌گیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می‌داند. او جز دوست‌داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همه‌ی زندگی‌اش را وقف نور می‌کند. در نور به دنیا می‌آید و در نور می‌میرد، نور می‌خورد و نور می‌زاید.
دل‌خوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان می‌میرد و بدون خدا، انسان.»
او ادامه داد: «روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند. من فاصله‌هایم را با نور پر‌می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه پر‌می‌کنی؟»
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت‌وگوی من و آفتابگردان، ناتمام ماند. او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید می‌داد و آخرین صحبت‌هایش هنوز در گوش‌هایم طنین انداخته بود: «نام آفتابگردان، همه را به یاد آفتاب می‌اندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟»
آن‌وقت بود که شرمنده‌ از خدا، رو به قبله گریستم...
http ://choulab.persianblog.ir
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 11، 05:32 عصر,
#67
مردی در حال مرگ بود..
وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.
خدا: وقت رفتنه !
مرد:به این زودی ؟ من نقشه های زیادی داشتم !
خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه.
مرد: در جعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را.
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام ، پولهایم و ......
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند.
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند.
مرد: خانواده ودوستهایم ؟
خدا: نه ، آنها موقتی بودند.
مرد: زن و بچه هایم ؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود.
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند!
خدا: نه، نه .... آن متعلق به گردوغبار هستند.
مرد: پس مطمئنا روحم است!
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است.
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است!
مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
........
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدانیم و
لحظه ها را دوست داشته باشیم و از زمانی که خداوند به ما داده به بهترین شکل استفاده کنیم.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, سوزان


1393 / 7 / 11، 08:30 عصر,
#68
پای او می‌دانست و سر من نمی‌دانست!

یکی از علمای بزرگ قفقاز به نام آیة الله میرزا ابوتراب آخوندزاده۱ در دیداری که با حاج زین‌العابدین تقی اف۲ یکی از ثروت‌مندان بزرگ جمهوری آذربایجان داشته، به وی می‌گوید: شما مرد محترم و نیکوکاری هستی و از آنچه خداوند به شما داده است در خدمت به مردم و امور خیر، دریغ نمی‌دارید و ان شاء الله مأجورید، ولی باید بدانید که ادای حقوق الهی ضوابط خاصی دارد، تصوّر نکن که این‌گونه کارها موجب سقوط تکلیف واجبات مالی شما می‌شود، شما باید خمس مال خود را بدهید وگرنه این انفاق‌ها هر چند ثواب دارد، ولی جایگزین پرداخت حقوق واجب نمی‌گردد.
آقای حاج زین‌العابدین که می‌دانسته خمس ثروت او بسیار زیاد است و پرداخت آن برایش سنگین، ضمن حفظ ادب در پاسخ می‌گوید: آقا جان! ما آنچه از دستمان برمی‌آید انجام می‌دهیم، دیگر چه نیازی به امور دیگر است، چه فرقی می‌کند که خیرات به چه صورتی باشد!
میرزا ابوتراب می‌گوید: آنچه از خیر و خوبی توسط ما انجام می‌شود، اموری است که خواست و میل و سلیقه‌ها در آن دخیل است و شاید در مواردی غیر لازم باشد، اما آنچه خداوند متعال از ما خواسته، دستور و امر خداست، انجام آن واجب است و ترکش جایز نیست… .
مجدداً حاج زین العابدین پاسخ می‌دهد که: آقا! من فرقی میان این دو صورت نمی‌بینم.
میرزا ابوتراب که نصیحت را بی‌اثر دید به عنوان اتمام حجت خطاب به وی می‌گوید: حاج زین‌العابدین! روزی می‌رسد که یک شبه همۀ ثروت و اموال و دارایی‌ات را از تو می‌گیرند، آن وقت تو پشیمان می‌شوی که چرا به وظیفۀ شرعی خود عمل نکردی، که البته پشیمانی برایت سودی نخواهد داشت. ممکن است روزی برسد که این ثروت از دستت برود به طوری که حتی برای شام شبت محتاج شوی!
حاج زین‌العابدین که باور نمی‌کرد چنین روزی فرا رسد، به طنز می‌گوید: چه کسی می‌تواند این همه ثروت را از من بگیرد، آن هم یک شبه!
۱۹۱۷ میلادی (حدود هشت سال بعد از وفات آیة الله میرزا ابوتراب) انقلاب بُلشِویکی در روسیه به پیروزی می‌رسد و کمونیست‌ها روی کار می‌آیند. چهار سال بعد در یکی از شب‌های سال ۱۹۲۲ میلادی حاج زین‌العابدین تقی اف احضار و همۀ اموالش در همان شب مصادره می‌شود و در باغ شخصی خودش محبوس می‌گردد و برای او شرایطی پیش می‌آید که به نان شب هم محتاج می‌شود و باید به سربازها التماس کند تا برایش نان بیاورند!
در این شرایط، نصایح آن پیر روشن ضمیر را به یاد می‌آورد، که چنین روزی را برای او پیش‌بینی کرده بود، فرزندان خود را خواسته و به آن‌ها وصیت می‌کند: پس از مرگ، جنازه‌ام را به باغ «کردکان» ببرید و مرا زیر پای میرزا ابوتراب دفن کنید، تا دیگران بدانند آنچه پای آن عالم ربانی می‌دانست، سر من نمی‌دانست!
حاج زین‌العابدین در سال ۱۹۲۴ میلادی (اول صفر ۱۳۴۳) از دنیا رفت و بنا به وصیت او در پایین پای آیة الله میرزا ابوتراب به خاک سپرده شد!

http ://shiabooks.ir
برگرفته از : کتاب خاطره‌های آموزنده
تالیف: آیت الله محمدی ری شهری
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مصطفی, مرضیه, مرتضی, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 12، 02:29 عصر,
#69
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...
نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. و نه سیاهی نشانه زشتی..
کفن سفید اما ترساننده است..و کعبه سیاه اما محبوب ودوست داشتنى است..
شرافت انسان به اخلاقش هست!
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 11 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مصطفی, مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, عاطفه, سکینه, سوزان, سعیده


1393 / 7 / 13، 07:38 صبح,
#70
زن و شوهر بيش از ۶۰ سال با يکديگر زندگي مشترک داشتند. آنها در مورد همه چيز با هم صحبت ميکردند. هيچ چيز را از هم مخفي نميکردند. مگر يک چيز!
يک جعبه کفش بالاي کمد. زن از او خواسته بود هرگز آنرا باز نکند و هرگز چيزي نپرسد. بالاخره يکروز پيرزن در بستر بيماري افتاد و پزشکان از او قطع اميد کردند. پيرمرد جعبه را نزد همسرش آورد و زن گفت: بله وقت آن رسيده که همه چيز را راجع جعبه بداني. وقتي پيرمرد جعبه را باز کرد دو تا عروسک بافتني و مبلغ بالغ بر ۹۵هزار دلار ديد! متعجب شد. زن گفت: مادربزرگم گفت: راز موفقيت و خوشبختي زندگي مشترک اين است که هيچوقت مشاجره نکنيد و گفت: هروقت از دست همسرت عصباني ميشوي ساکت بمان و يک عروسک بباف. پيرمرد با ديدن تنها دو عروسک به شدت تحت تاثير قرار گرفت و خودش را کنترل کرد که اشکهايش جاري نشود. پس همسرش فقط دوبار در طول شصت سال از او رنجيده، از اين بابت در دلش شادمان شد. سپس رو به همسرش کرد و گفت: خوب در مورد اينهمه پول، از کجا آمده؟ زن در پاسخ گفت: عزيزم اين پولي است که از فروش عروسکها بدست آورده ام...
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مصطفی, مرضیه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو


1393 / 7 / 16، 12:16 صبح,
#71
حکایت .گوزني بر لب اب چشمه اي رفت تا ا ب بنوشد. عکس خود را در اب ديد، پاهايش در نظرش باريک و اندکي کوتاه جلوه کرد. غمگين شد. اما شاخ هاي بلند و قشنگش را که ديد شادمان و مغرور شد. در همين حين چند شکارچي قصد او کردند. گوزن به سوي مرغزار گريخت و چون چالاک ميدويد، صيادان به او نرسيدند اما وقتي به جنگل رسيد، شاخ هايش به شاخه درخت گير کردو نميتوانست به تندي بگريزد. صيادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسيدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دريغ پاهايم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هايم که به زيبايي آن ها مي باليدم گرفتارم کردند.
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 9 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مصطفی, مرضیه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, عاطفه


1393 / 7 / 16، 08:36 عصر,
#72
گلگلمداد وپاک کنگلگل
درداخل جامدادی یک پاک کن کوچک ومدادزیبا بود...پاک کن گفت :حالت چطوره ای دوست من؟
مدادباناراحتی گفت : من دوست تونیستم ! پاک کن تعجب کرد وگفت : برای چه ؟..
مدادجواب داد: برای اینکه ازتو متنفرم .
پاک کن باحالت اندوهگین گفت : برای چه ازمن متنفری؟مدادبه اوجواب داد:زیرا هرچه می نویسم توپاک می کنی . پاک کن پاسخ داد : من فقط غلطها وخطاها راپاک می کنم .
مدادخشمگین شد وبه اوگفت : خوب به توچه ربطی دارد؟ مدادپاک کن بامهربانی به اوجواب داد: من پاک کن هستم واین کارمن است . مداد پاسخ داد : این کار نیست !
پاک کن برگشت وبه او گفت : کارمن سودمند است . امامداد عصبانیتش بیشترشد وبه او گفت : تواشتباه می کنی ومغرورهم هستی .
پاک کن شگفت زده شد وگفت :برای چه ؟ مدادبه اوجواب داد : برای اینکه کسی که می نویسد بهترازکسی که پاک می کند.
پاک کن گفت :پا ک کردن اشتباه مثل نوشتن درست وباآن برابری می کند. مدادلحظه ای سرش را پایین آورد سپس سرش رابلند کرد وگفت : عزیزم تو راست می گویی !
پاک کن خوشحال شد وگفت : آیا هنوز ازمن بدت می آید ؟ مداددر حالیکه احساس پشیمانی می کرد به اوجواب داد :
کسی که اشتباهات مرا ازبین ببرد هرگزاز اومتنفرنمی شوم.
پاک کن پاسخ داد : ومن هرگز چیزی که درست وصحیح است ازبین نخواهم برد.مداد گفت : ولی می بینم هرروز کوچک وکوچکترمی ش
پاک کن جواب داد : برای اینکه من هربار که چیز غلطی را پاک می کنم قسمتی ازبدنم فدا وهزینه می کنم . مدادبا حالتی اندوهگین گفت : من هم حس می کنم هرروز کوتاهتر می شوم !
پاک کن برای همدردی با او گفت : ما نمی توانیم برای دیگران مفید باشیم مگر اینکه بخاطر آنان قربانی وایثار کنیم . مداد باشادی گفت : ای دوست من تو چقدر بزرگواری
وسخن تو چقدر زیباست ! پاک کن خوشحال شد ومدا د هم خوشحال شد ومانند دو دوست صمیمی که از هم جدا نمی شدند وباهم اختلافی نداشتند زندگی کردند (تشویق)(تشویق)
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 11 کاربر به خاطر ارسال این پست از فاطمه تشکر کرده‌اند:
مینا2, ملیحه, مصطفی, مرضیه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, علی کوچولو, عاطفه, سوزان, خدیجه


1393 / 7 / 18، 04:27 عصر,
#73
شیرانی که در برابر امام هادی(ع) زانو زدند

زنی به نام زینب کبری ادعا کرد که من زینب دختر علی بن ابیطالب هستم، او را نزد متوکل آوردند، متوکل حضرت هادی(ع) را احضار کرد که او را مجاب کند، حضرت فرمود: دروغ می‌گوید، زیرا اگر او راست بگوید باید درندگان گوشت او را نخورند، برای اینکه گوشت اولاد فاطمه بر درندگان حرام است.

متوکل که دنبال بهانه‌ای برای نابودی حضرت هادی(ع) می‌گشت از حضرت خواست که خود آن بزرگوار نزد درندگان و شیرهایی که خود متوکل نگهداری می‌کرد، برود، حضرت قبول کرد و رفت و شیران با کمال تواضع اطراف آن بزرگوار را گرفتند و حضرت آنان را نوازش می‌کرد، چون حضرت از نزد شیران به سلامت آمد، آن زن به دروغ خود اقرار کرد و خواستند او را پیش شیران بیندازند که مادر متوکل شفیع او شد
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از مصطفی تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرضیه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, سوزان, خدیجه


1393 / 7 / 21، 12:03 صبح,
#74
درروزگار قدیم میخانه ای درکنار مسجدی قرار داشت.واعظ مسجدهروز پس ازنمازبرای تخریب میخانه دعامیکردومردم آمین میگفتند.تااینکه روزی زلزله رخ داد ومیخانه خراب شد.صاحب میخانه به سراغ واعظ رفت وازاو طلب خسارت کرد چون معتقد بود که دعای واعظ سبب تخریب میخانه شده است اما واعظ زیر بار نمیرفت. تا اینکه کار بالا گرفت، وشکایت پیش قاضی شرع بردند. قاضی پس از شنیدن حرفهای هردو گفت:پناه به خدامیبرم در برابر من مرد می فروشی ست که به تاثیر دعا معتقداست وواعظی ست که دعا را بی تاثیر میداند...!!!
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, سکینه, سوزان, خدیجه


1393 / 7 / 22، 12:06 عصر,
#75

بهلول در بازار نشسته بود و داشت روی زمین شکل خانه میکشید.زبیده خاتون (همسر هارون الرّشید) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. بهلول به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
«-بهلول، چه می سازی؟
-خانه ای در بهشت می سازم.
- می فروشی؟!
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
-من آن را می خرم.»
بهلول صد دینار را گرفت و گفت :
«این خانه در بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.»
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت :
«این قباله همان خانه ای است که از بهلول خریده ای !»
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای خانه خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت :
«-یکی از همان خانه هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
- نمی فروشم !!!
-اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
-اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!
-چرا؟!؟!»
بهلول گفت :
«زبیده خاتون ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری!»
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
مرتضی, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, خدیجه



پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by