داستانهای عبرت آموز و کوتاه و عامیانه
|
1393 / 8 / 18، 07:52 عصر,
|
|||
|
|||
حدود هزار سال پیش، لیدی گدایوا همسر یکی از بزرگان انگلیس، در اعتراض به افزایش بی رویه ی مالیات برای مردم شهر خود، هر روز به سراغ همسرش می رفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند.
همسر او که سیاست و تصمیم های سیاسی خود را بر خواسته ی همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت: اگر یک روز، برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر را از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیاتها را کاهش خواهم داد. گدایوا اسبش را زین کرد. لباس هایش را بر زمین ریخت. در شهر گفتند: گدایوا در حمایت از مردم، برهنه در میان شهر میگردد! تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار، منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد. گدایوا به خانه برگشت و مالیات ها کاهش یافت. اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند. بلکه در بستری از فهم و شعور و حمایت اجتماعی شکل می گیرند. نمیدانم اگر گدایوا، در این نقطه از تاریخ و جغرافیا، به این بازی تلخ وادار میشد، آیا پنجره ها بسته میشد یا تصاویر او از طریق شبکه های اجتماعی و بلوتوث موبایلها، از دستی به دست دیگر میگشت… . شما چه فکر میکنید؟ |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, بهزاد |
1393 / 8 / 18، 09:03 عصر,
|
|||
|
|||
گفتگوى ماهى و سليمان
مى نويسند: روزى يكى از حيوانات دريائى سر از آب بيرون آورده عرض كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و مهمان كن، سليمان امر كرد آذوقه يک ماه لشكرش را لب دريا جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گفت: بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود. سليمان تعجب كرد، فرمود: آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت: هزار گروه مثل من هستند، پس هر كسى كه روى حقيقت توكل بر خدا پيدا كرد، خداوند از جايى كه گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى كند |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, عاطفه, سوزان, سعیده |
1393 / 8 / 18، 09:17 عصر,
|
|||
|
|||
ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﻣﻦ 20 ﺩلار ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ. ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﺩلار ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ 12 ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ خروجی ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ هرکجا انسانی هست فرصتی برای محبت کردن هست ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟ عشق است و همین لذت اظهار و دگرهیچ. |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرتضی, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, بهزاد |
1393 / 8 / 19، 11:12 عصر,
|
|||
|
|||
دعای مورچه
در زمان حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن باران، قحطی شدیدی به وجود آمـد. به ناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمده و از قحطی شکایت کـردنـد و درخواست نمودند تا حضرت سلیمان برای طلب باران، نماز (استسقا) بخواند. سـلـیمان به آن ها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقا به سوی بیابان حرکت می کنیم. فـردای آن روز مـردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به سوی بیابان حـرکـت کـردنـد. نـاگـهان سلیمان(ع) در راه مورچه ای را دید که پـاهـایـش را روی زمـیـن نهاده بود و دست هایش را به سوی آسمان بـلـنـد نموده و می گوید: خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم و از رزق تـو بـی نیاز نیستیم، ما را به خاطر گناهان انسان ها به هلاکت نرسان. سـلـیـمـان رو به جمعیت کرد و فرمود: به خانه هایتان بازگردید، خـداونـد شـمـا را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد. در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت. نقل از: داستان دوستان، ج4، ص221 |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, بهزاد |
1393 / 8 / 21، 08:23 عصر,
|
|||
|
|||
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۱۵ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق، پسرت، پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن میدونم . میتونی
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, علی کوچولو, سوزان |
1393 / 8 / 22، 01:48 صبح,
|
|||
|
|||
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده ، كنارى ايستاده است ، فرمود:اى ملعون ! تو را چه مى شود كه چنين ضعيف و رنجورى ؟! گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟ گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است ، من هر چه تلاش مى كنم اين خوى را از ايشان بگريم نمى توانم . فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟گفت : اول اين كه ، هرگاه به يك ديگر مى رسند سلام مى كنند، و سلام يكى از نامهاى خداوند است. پس هر كه سلام كند حق تعالى او را از هر بلا و رنجى دور مى كند. و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مى گرداند. دوم اين كه ، وقتى با هم ملاقات كنند به هم دست مى دهند. و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يك ديگر برنداشته حق تعالى هر دو را رحمت مى كند. سوم ، وقت غذا خوردن و شروع كارها "بسم الله" مى گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مى كنند. چهارم ، هر وقت سخن مى گويند: "ان شاءالله" بر زبان مى آورند و به قضاى خداوند راضى مى شوند و من نمى توانم كار آنها را از هم بپاشم ، آنان رنج و رحمت مرا ضايع مى كنند. پنجم ، از صبح تا شام تلاش مى كنم تا اينان را به معصيت بكشانم . باز چون شام مى شود، توبه مى كنند و زحمات مرا از بين مى برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مى آمرزد. ششم ، از همه اينها مهمتر اين است كه وقتى نام تو را مى شنوند با صداى بلند "صلوات"مى فرستند و من چون ثواب صلواترا مى دانم ، از ناراحتى فرار مى كنم ؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم هفتم ؛ ايشان وقتى اهل بيت تو را مى بينند، به ايشان مهر مى ورزند و اين بهترين اعمال است . پس حضرت روى به اصحاب كرده و فرمودند: هر كس يكى از اين خصلت ها را داشته باشد از اهل بهشت است [ انوارالمجالس ، صفحه 40 ] |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, بهزاد |
1393 / 8 / 24، 01:39 عصر,
|
|||
|
|||
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پورياى ولى يكى از جوانان پهلوان معروف ايران است و ورزشكاران او را مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند. نقل مى كنند كه او روزى به كشورى سفر كرد تا با پهلوانان درجه اول آنجا مسابقه بدهد. به پيرزنى برخورد كرد كه حلوا خيرات مى كرد و از مردم التماس دعا مى كرد. پيرزن ((پورياى ولى )) را نمى شناخت ، لذا جلو آمد و به او حلوا داد و گفت : دعا كن خدا حاجتم را بدهد. پوريا گفت : چه حاجتى دارى ؟ پيرزن گفت : پسر من قهرمان كشور است ولى هم اكنون قهرمان ديگرى از خارج آمده تا در همين روزها با پسرم مسابقه دهد و چون تمام زندگى ما با همين حقوق قهرمانى فرزندم اداره مى شود. اگر پسر من زمين بخورد، نه تنها آبروى او رفته ، بلكه تمام زندگى ما تباه مى شود و من پيرزن هم از بين مى روم ، لذا از شما مى خواهم كه دعا كنيد. پوريا گفت : مطمئن باش من دعا مى كنم ، پس از آن با خود فكر كرد كه فردا چه بايد بكند، آيا اگر قوى ترى از آن پهلوان بود او را بر زمين بزند يا نزند، بعد از مدتى فكر و خيال به اين نتيجه رسيد كه قهرمان كسى است كه با نفس خود مبارزه كند، لذا تصميم خودش را گرفت . وقتى كه روز موعود فرا رسيد و پنجه در پنجه حريف افكند خويشتن را بسيار قوى و حريف را بسيار ضعيف يافت ، تا جايى كه به آسانى مى توانست پشت او را به خاك برساند، ولى براى آن كه كسى متوجه نشود، مدتى با او زور آزمايى كرد و بعد هم به نحوى خود را سست كرد تا اين كه حريف وى را به آسانى بر زمين زد. نوشته اند: در همان ساعت قلبش از جانب خداوند متعال روشن شد، گويى ملكوت را با قلب خود مى ديد، براى آن كه يك لحظه با نفس خود مبارزه كرده بود. اينجاست كه گفته اند: ((المجاهد من جاهد نفسه ))(1) ؛ ((مجاهد كسى است كه با نفس خود مجاهده و مبارزه كند)). و به مصداق ((اشجع الناس من غلب هواه ))؛ ((پهلوان ترين مردم كسى است كه بر هواى نفس خود غلبه كند)).(2) 1-تفسير ابوالفتوح رازى ، ج 1، ص 52 2- بحار الانوار، ج 41، ص 69 |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, بهزاد |
1393 / 8 / 25، 11:31 صبح,
|
|||
|
|||
حتما بخونید خیلی قشنگه
. . . . . .خداوند ازعزرائیل پرسید:تابحال گریه کرده ای زمانی که جان بنی آدم را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم، یک بارگریه کردم ویک بار ترسیدم خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم، اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم راطوری بدوز که یک سال دوام بیاورد.. به حالش خندیدم وجانش راگرفتم گریه ام زمانی بودی که به من دستوردادی جان زنی رابگیرم که باردار بود ومن او را دربیابانی بی آب وغذا یافتم سپس منتظر ماندم تا نوزادش رابه دنیا آورد وجانش راگرفتم دلم به حال آن نوزاده بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم ترسم زمانی بودکه امرکردی جان فقیهی رابگیرم که نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیک شدم نوربیشترشد وزمانی که جانش راگرفتم ازدرخشش چهره اش ترسیدم و وحشت کردم.... دراین هنگام خداوند به عزرائیل گفت :میدانی آن عالمه نورانی که بود...؟ اوهمان نوزادی بودکه جان مادرش راگرفتی من مسئولیت حمایتش را عهدهدار بودم.... هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی دراین جهان بی سرپناه و تنها خواهد بود(تشویق)(لبخند) |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: یاسمن, ملیحه, محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, عاطفه, سوزان, سعیده, بهزاد |
1393 / 8 / 27، 11:28 صبح,
|
|||
|
|||
خراشهای عشق خداوند
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت " این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند" گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.
اللهمّ اشفِ کلّ مریض
|
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد81 تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, بهزاد |
1393 / 8 / 29، 09:21 عصر,
|
|||
|
|||
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است. اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است. عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:... فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟ دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم... میگویند : زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند. بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛ سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, بهزاد |
1393 / 8 / 30، 09:39 عصر,
|
|||
|
|||
جيرجيرک به خرس گفت: دوستت دارم خرس گفت: الان وقت خواب زمستونیمه، بعدا در مورد اين موضوع با هم صحبت مي کنيم. رفت و خوابيد... اما نمي دونست که عمر جيرجيرک فقط سه روزه...
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: مرضیه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, بهزاد |
1393 / 9 / 1، 01:12 صبح,
|
|||
|
|||
سوال یک دختر بچه 9 ساله شیعه از تمام کارشناسان شبکه های وهابی: ما در کلاس که 24 نفر هستیم،معلم ما وقتی میخاد از کلاس بیرون بره،به من میگه: خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...و به بچه ها میگه: بچه ها،شما گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم شما میگید پیامبر ص از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد،آیا پیامبرصلی الله علیه و آله،به اندازه معلم ما،بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی بهم نریزد. جواب مدير اهل سنت به دانش آموز شیعه:برو فردا با وليت بيا کارش دارم ,دانش اموز رفت وفرداش با دوستش اومد. مدير گفت دخترچرا وليتو نيووردي,مگه نگفتم وليتو بيار ؟ دانش اموز گفت اين وليه منه ديگه .مدير عصباني شدو گفت : منظور من سر پرستته، پدرته، رفتي دوستتو آوردي؟ دانش اموز گفت : نشد ديگه اينجا ميگي ولي يعني سر پرست، پس چطور وقتي پيامبر ميگه اين علي ولي شماست ميگيد معني ولي ميشه دوست. بنازم به اين بچه شيعه |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از مرتضی تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان |
1393 / 9 / 1، 03:32 عصر,
|
|||
|
|||
خواسته های یک مادر:
زمانی که پیر شدم، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا صحبت هایم تکراری و کسل کننده شد یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمیت مجبور میشدم بارها داستانی را برایت تعریف کنم، وقتی بی خبر از پیشرفتهای امروز سؤالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر، وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی، یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم، کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم. به افتخار تمام مادران چه آنهایی که هنوز نفسشون مایه دلگرمی ماس، چه اونایی که یادشون همیشه برامون زندست |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد81, فاطمه, سوزان |
1393 / 9 / 1، 03:33 عصر,
|
|||
|
|||
د : مامانم بابامو صدا زد که دره شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار نتونست منم خیلی راحت درش رو باز کردم و گفتم :اینم کاری داشت؟؟ پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی من در شیشه رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه؟ بدجوری بغض گلمو گرفت.. سلامتی همه باباها ................................واما .........................: به سلامتی همه مامانایی ک هروقت صداشون کنیم میگن:جانم! و هروقت صدامون می کنن،میگیم:چیه؟ها...؟ به سلامتی مادرایی ک می تونن تا 10 تا فرزندشون نگهداری کنن اما 10 فرزند نمی تونن از یک مادر نگهداری کنن! به سلامتی مادرایی ک با حوصله راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشون رو هل بدن! به سلامتی مادر ا که وقتی غذا سرسفره کم میاد ،اولین کسی که از اون غذا دوست نداره خودشه! به سلامتی مادر چون اگه خورشید نباشه می شه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگی یه لحظه هم معنی نداره! به سلامتی مادر تنها کسی ک وقتی شکمشو لگد می زدم از شدت شوق می خندید! به سلامتی مادر که دیوارش از همه کوتاه تره |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد81, فاطمه, عاطفه, سوزان, سعیده |
1393 / 9 / 2، 08:38 صبح,
|
|||
|
|||
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید.(لبخند) |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, فاطمه, سوزان, سعیده |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 37 مهمان