1394 / 4 / 6، 09:05 عصر
دنیای نقابها
هفته پیش برای مراسم تشیع جنازه ی یکی از بزرگان فامیل دعوت شدیم کسی که بسیار محبوب بود و طبق وصیت خودش قرار بود در روستایی که زادگاهش بود دفن بشه .
طبعا من و همسرم هم باید دراین مراسم شرکت میکردیم . با هیئتی زیبا و خیره کننده
بنابراین باید یه نقاب به چهره میزدیم زیباترین نقابهامونو باید انتخاب میکردیم !هر دومون ، هم من و هم همسرم !
اره تعجب نکنید نقابها در زندگی ما انسانها الزامی و کمک کننده هستند همه ی ما با کمک نقابها باتلاقها یی که در گوشه وکنار زندگیمون هستند رو پنهوون میکنیم و با ظاهری بسیار موقر و خوشبخت ظاهر میشیم و برای ازبین بردن بوی گند باتلاقهامون هم به شیشه های عطر و ادکلن رو میاریم این جوری هست که دنیای ما خواستنی میشه !از نظر من زندگی ما ادمها بدون نقاب خیلی لخت و عور میشه ! خیلی از ماها بدون نقاب دیویم و به اشتباه دیوها رو به افسانه ها ربط میدیم
نقابها زشتیها ، رنجها و کاستیهای زندگی ما رو پنهون میکنند و ما در پس اونها اسوده تریم
ما با نقابهای گوناگون روزها رو سپری می کنیم و به نظر من فقط و فقط تاریکی شب ورختخواب و متکاهای ما هستند که چهره های اصلی ما رو می بینن ومحرم اصرارزندگی ما میشن !
شبها در هنگام خواب نقابها از ما جدا میشن و ما خودمون میشیم . ما شبها خسته از نقابهایی که بصورت زده ایم و خسته از نقشهایی که بازی کرده ایم به رختخوابمون پناه میاوریم
گاهی نقابهای ما بسیار سنگینند ،گاهی نقشها بسیار ازاردهنده هستند و گاهی نیز ما بازیگران خوبی نیستیم و همه ی اینها دست به دست هم میدن و باعث میشن انرژی ما زیادی تحلیل بره .
اما برای ادامه ی زندگی باید نقش پذیرفت و بازیگر بودچون این لازمه ی زندگیست !ما با ماسکها و نقابها زیبا میشویم ، زیبا و خواستنی و این جوری هست که خیلی از ما ها حسرت زندگی همدیگر رو میخوریم بدون اینکه بدونیم پشت اون نقاب بسیار زیبا چی مخفی شده ! و امان از روزی که نقابها بیفتند
بنابراین من در کمدم رو باز کردم برای انتخاب یه نقاب !من و همه ی ما علاوه برکمد لباس یه کمد پر از نقاب هم داریم که بسته به موقعیت از اونها استفاده می کنیم
زیباترین نقابم رو به صورتم زدم ولباس هماهنگ این نقاب رونیز پوشیدم و شدم یاسمنی زیبا و بسیار خوشبخت با موقعیت اجتماعی خوب که خیلیها دوست داشتن جای منِ یاسمن باشن .رفتم جلوی ایینه همه چیز خوب بود به جز چشمهام ! چشمهام حتی در این نقاب هم چشمهای خودم بودند اونها هرگز رنگ نمی پذیرند اونها همیشه ماهیت خودشونو حفظ می کنند اما خب مهم نیست ! من هم میتونم مثل بقیه که موقع دروغ گفتن نگاهشونو میدزدن ونگاهشون سطحی هست ، نگاهمو بدزدم و چشمهامو قایم کنم !مثل شماها !!
دوستان همه میدونید که اختاپوس هم همیشه توی خونه ی منه و رفتار من و مارو زیر نظر داره اون داشت با دقت منو نگاه میکرد
اختاپوس : یاسمن باز که خوش تیپ کردی ، قراره جایی بریم
یاسمن : قراره برم مراسم تشیع جنازه و صد البته شما همه جا میهمان افتخاری بنده هستید و منو مشایعت می کنید
اختاپوس : واقعا فکر میکنی بتونی منو پشت این نقاب قایم کنی ؟
یاسمن : امیدوارم که بتونم
اختاپوس :خیلی احمقی یاسمن اگه فکر میکنی منو میتونی زیر این نقاب پنهون کنی چون من دیگه بزرگ شدم و بازوهام از اطراف نقابت بیرون میزنه وقیافه ات با بازوهای من که از اطراف صورتت بیرون زده بسیار دیدنی میشه مثل خورشید خانم ! وخندید
وادامه داد: یاسمن من اینقدر بزرگم که دیگه زیر هیچ نقابی نمی تونی منو پنهون کنی و وبه قول خودت بوی مشمئز کننده ی من با صد تا ادکلن هم از بین نمیره !
تحویلش نگرفتم مثل خیلی از اوقات که اعصاب منو به هم میریزه و من سکوت میکنم
جمعیت زیادی برای مراسم تشیع جنازه امده بودند. جمعیت نقابها ! نقابهای رنگ و وارنگ ! ومن فقط تعدد نقابها رو میدیدم . داشتم با خودم فکر میکردم که در پشت این چهره های مصنوعی به ظاهر ارام چه رازهایی نهفته هست که من از اونها بیخبرم که ناگهان باد ی وزید و نقابهای تعدادی از ماهابه زمین افتاد
اره یکی از نقابهایی که فرو افتاد نقاب یاسمن بود !
عصر بود علی دوست داشت با بچه های هم سن و سالش بازی کنه بنابراین با بچه های داداشم و بقیه رفتن بیرون به علی و بچه ها سفارش کردم که تا قبل از تاریکی خونه برگردن و اونها قبول کردن
یه ساعتی گذشت از بچه ها خبری نشد همسرم رو فرستادم دنبالشون
بابا ی علی رفت و به همراه علی برگشت و بعدش به من گفت : خانم خوب شد رفتم علی روی پله های مسجد کاملا قفل شده بود نه میتونست بالا بره و نه پایین چون جایی رو نمی دید و بقیه ی بچه ها هم مشغول باز ی بودن !!!
و اما بشنوید از شب : میدونید که وضعیت روشنایی روستا زیاد مناسب نیست البته فقط برای علی من ، نه برای بقیه !
اتفاقا تاریکی و هوای پاک روستا بقیه ی بچه ها رو به وجد اورده بود همشون دسته جمعی با هم رفته بودن رو تپه های بلند از این تپه به اون تپه وبا هم بازی میکردن و در این میون فقط علی تنها مونده بود
علی میدید که همه با همن ، جیغ می کشن وبازی میکنن و فقط اون تنها مونده بود
علی نمی تونست همپا و همراه خوبی براشون باشه چون اون اسیر اختاپوس بود
بنابراین زده بود زیر گریه ! گریه ای بلند و تلخ ، گریه ای از سر استیصال ،گریه ای از سر تفاوتها ، گریه ای از سر تنهایی ،گریه ای از سر گناه نکرده و مجازات شده ،گریه ای که کسی تحویلش نمی گیره ، گریه از زندانِ تنگ و تاریکی که اختاپوس براش درست کرده و اون نمیتونست از این زندان ازاد بشه
وتو گریه اش به باباش گفته بود همه دَر میرن و منو تنها میزارن ! هیچ کس منو تحویل نمی گیره !
و چه خوب شد من این گریه رو ندیدم اگه میدیدم من هم همراهش گریه میکردم !!
بعدا داداشم اومد گفت که یاسمن : علی چه گریه ای کرد چون بچه ها رفته بودن و اون تنها مونده بود داداشم نتونست بگه چون علی تو تاریکی نمی تونه جایی رو ببینه و حرکت کنه و...
همسرم بعدها گفت یاسمن : جیگرم کباب شد همه ی بچه ها از این تپه به اون تپه میدوین و علی خیلی عصبی شده بود. یاسمن ، چه گریه ای کرد بچه ام
اونجا بود که یاد حرف اختاپس افتادم که گفته بود : من دیگه بزرگ شدم و در زیر هیچ نقابی نمی تونی منو پنهوون کنی !اره دیگه همه چهره ی من و همسرم رو بدون نقاب دیدند و بالطبع مشکلی رو که ما باهاش دست و پنجه نرم میکردیم رو هم کم و بیش دیدند
اختاپوس برای همه نمایان شد برای غریبه و اشنا !
با خودم گفتم به درک بزار همه بفهمن مهم نیست
اونجا بود که به کارگرها ی معدن فکر کردم که همشون روی کلاههای ایمنی شون یه منبع برای روشنایی دارن منم باید همین کارو بکنم ودیگه باید همیشه و همه جا یه چراغ قوه داشته باشیم گرچه علی چون کم بینا هست در روشنایی روز هم کُند هست و نمی تونه سریع عمل کنه اما هر چی باشه با به همراه داشتن یه چراغ قوه شاید تا حدی مشکلش حل بشه
بعد از طوفان نقابهای زیادی از روی صورتها افتاده بود
وای ما ادمها بدون نقاب چقدر صورتهامون زشت وحشتناکه ! من صورتهایی رو دیدم که همسرشون معتاد به شیشه بود و کلی معضل و مشکل داشتنداما تا قبل از طوفان و فرو افتادن نقابشون فکر میکردم چه خوشبختن !
من صورتی رو دیدم که رنج پسر جوونش رو در پشت نقاب پنهون کرده بود پسر جوانی که داشت فلج میشد من صورتهایی رو دیدم که در شرف طلاق بودند
صورتی که کلیه هاشو رو از دست داده بود و دیالیز میشد ، صورت یه دختر نوجوون رو که پدر معتادش بعداز مصرف شیشه اونو به باد کتک گرفته بود و ستون فقراتش دچار مشکل شده و نیاز به عمل داشت و....
خلاصه نقابم رواززمین برداشتم خاکشو با دستم پاک کردم ودوباره اونو روی صورتم گذاشتم من بدون نقاب از خودم میترسم !