سلام به دوستان گل خودم
تونل زمان ، من گاهی عجیب به تونل زمان فکر می کنم
دوستان ایا تا به حال فیلمهای تخیلی که مربوط به تونل زمان هست رو دیدید ؟ که قهرمان فیلم یا به گذشته میره یا به اینده ؟حتما دیدید اگر ندیدید الان قصه شو بخونید !
یاسمن به گذشته میرود :
امشب مهمترین و بزرگترین اتفاقی که قراره تو زندگی هر دختری بیفته قراره برای من هم بیفته ! امشب قراره برای من خواستگااااااااااااااااااااااار بیاد! اره قراره همین اقایی که الان همسر منه خواستگاری من بیاد !!!!!!!!!!
وخب دوستان بنده چون از اینده خبر دارم دوست ندارم با این اقا ازدواج کنم چون ماحصل این ازدواج یه دیوه که همون اختاپوسه!
و صد البته مطمئن هستم که اگه خودموبکشم و دو تیکه بکنم واز ارپی برای خانواده ام بگم کسی حرفای منو نمی فهمه و تازه اوضاع بدتر میشه میدونید چرا؟! چون خانواده ام میگن این دختر دیوونه است پس بهتر از دستش خلاص بشیم و بندازیمش توی یقه ی همین اقا ! پس حالا که من از اینده ی منحوسم خبر دارم خودم دست به کار میشم ! دست اقای سروش درد نکنه با اون معجونهایی که بهمون یادداد !
اقای سروش نمیدونسته که این معجونهاش خیلی کاربرد داره و من این جور جاها ازش استفاه خواهم کرد و الا عمرا این چیزها رو بهم یاد میداد
میخوام از مادر شوهر اینده و همسر عزیزم پذیرایی کنم تا دراینده چشماشون کم سو نشه
یک پارچ گنده ، عسل ، اب کرفس ، اب هویج ،تخم مرغ ، زرد چوبه ، زعفران وگلاب برای معطر شدن !اینارو همه رو قاطی میکنم و میرم پشت پنجره ی طبقه ی بالا
تا مادر شوهرم و همسرم اینده ام که کت و شلوار بسیار شیکی به تن کردن همراه با همراهان و دسته گل و شیرینی از راه برسن !
وقتی زنگ در و به صدادر بیارن، من از او بالا خوب به خدمتشون میرسم تمام اون معجونو رو سرشون خالی میکنم وایییییییییییییییییییییی چه شود شورش و جیغ به پا میشه و خیابون چهار تا خیابون میشه و حالا مادر بیچاره ی من اگه خودشو بکشه و صد کیلو طلا هم به من اویزون کنه کسی عروس دیونه ی مالیخولیا نمیخواد! و بدین ترتیب من از دست ارپی و دغدغه هاش رها میشم و سناریوی زندگی من به گونه ای دیگر رقم میخوره !اقای سروش ممنونم بابت معجونهای بلا دور کنتون
و اما اونور سکه :
من تو خیابون دارم راه میرم یه دفعه با همسر اینده ام برخورد می کنم بعدش وقتی ایشون رومی بینم ،مثل تو کارتونها که خانمها چشماشونوشهلا می کنن و پلک میزنن من هم به همسر اینده ام نگاه می کنم و قصد فریبشو دارم اما
یه دفعه همسرم یادش میاد که ای وای من این خانم رو جایی دیدم و تمام خاطرات مثل فیلم از جلوی چشماش میگذره و یادش میاد که من براش اختاپوس بچه میارم ! بنابراین یه دفعه تمام خریدهای تودستش و رها کرده و به زمین میریزه و پا به فرار میزاره ..............!
سلام به همه ی دوستان
گاهی اوقات ادم از خودش متنفر میشه ! اخه ما یه موسسه حمایت از بیماران ارپی و اشتارگات واقع در پارک اوستا هم داشتیم و من نمی دونستم ؟وای برای خودم متاسفم ! اره خب تقصیر خودمه از بس که مثل خانم کبکه سرم زیر برفه دیگه ، وگرنه یقیننا این موسسه تبلیغات خودشو داشته و داره ! و حتما این موسسه برای اموزش و اشنایی و شناخت این بیماری پمفلت اموزشی و کتاب چاپ کرده و به بیماراش داده!!! وحتما این موسسه میدونه که خانواده های این بیماران نیاز به حمایت مالی و روحی و روانی دارن و یقیننا تمهیداتی اندیشیده شده!!! ومن شنیدم مسئول اون موسسه یه پزشکه اگه این طوری باشه به طور حتم ایشون درجریان چگونگی پیشرفت درمان هستن و با محققین و پژوهشگران در ارتباط هستند !!!اما سوال اینجاست که چرا از مفالات علمی ترجمه شده واز فعالیتهای این موسسه این قدر بی اطلاعم !!
من یه دوست دارم اسمش خانم کلاغه است اون دانای داناست باید برم کسب خبرپیش اون
اهای خانم کلاغه درسته که میگن ما یه موسسه داریم که تو تهرانه ؟ توی پارک اوستاست و مسئولش هم یه پزشکه به اسم دکتر غفاری
قارقار اره که داریم برو بمیر خاله یاسمن که بچه ات ارپی داره وازش بی خبری !!!
یاسمن : چفدر بدجنسی خاله کلاغه خب من نمی دونستم
کلاغ : اره یه ساختمون سه طبقه بود عزیزم که کم به کم به دلایلی که مصلحت نیست عنوان کنم چون تورو به یاد پادشاههای نالایق قاجار مثل ناصرالدین شاه میندازه تبدیل به ساختمان دو طبقه شد!!!
یاسمن :خاله کلاغه من وقت ندارم منو عصبانی نکن من بچم ارپی داره باید برم این موسسه رو ببینم تا اطلاعاتم زیاد بشه و حقیقتش مشکل مالی هم دارم باید برم
کلاغه:قارقارقارقارقارقارقار برو عزیزم چرا نمیری ازت 50 هزارتومن میگیرن و یه ساندیس میدن به شکر پنیرت اون که کشته مرده ی این چیزهاست !!!
یاسمن : همین ! یعنی من این همه پول هواپیما بدم و برم اونجا که یه ساندیس به من بدن !
کلاغه : خواب دیدی خیر باشه خاله یاسمن این موسسه فقط به درد جرز لای دیوار میخوره ریئسش که از قرار معلوم چند تا شغل داره و حالا برای رضای خدا و کمک به شما مسئولیت این موسسه رو پذیرفته!!! اون بیچاره وقتش کجا بود که بره تحقیق برای درمان و ترجمه ی مقالات و چاپ پمفلت اموزشی برای شما !!!همون سروش از سرتون زیادیه !
یاسمن : خب کمک مالی چی ؟ یقیننا حمایتهای مالی خیرین درداخل واز خارج که به این موسسه میشه ،حداقل برم اونجا شاید کمکم کنن
کلاغه : خاله یاسمن خیلی دلت خوشه !برو بزار باد بیاد !تو این موسسه یه گودال هست که همه چیزو می بلعه وشاید هم تخم خیرین ورافتاده ! قارقار دهن منو وا نکن خاله یاسی ! برو بچسب به همون انجمن سروش اخه خاله یاسی خدا به ادم عقل داده اگه این موسسه یه موسسه بود که چرا دکتر درویش برای انجام ازمایش خون از طریق سایت سروش فراخوان برای بیماران ارپی داد مگه شما یه موسسه تو تهران نداشتید ؟ چرا دکتر ستاریان جناب سروش رومیشناسه به جای دکتر غفاری ؟ چرا همه ی بیمارها این سایتو میشناسن اما موسسه رو نمی شناسن ؟ بازم بگم خاله یاسمن باهوش ؟
یاسمن :نه نگو اونچه رو که باید میدونستم ،دونستم ...
سلام به دوستان خوبم
دومین جلسه ی بریل علی هم گذشت . معلم علی ، معلم خوبی هست او جوان و پر انرژی هست و با علی خیلی خوب برخورد می کنه و به خوبی وارد دنیای کودکانه ی اون میشه
از خصوصیات مثبت دیگه ی معلمش این هست که خیلی با ایمان هست ایمان که میگم واقعا با ایمان و معتقد هست ، چیزی که در اجتماع امروز ما مثلا زیاده اما از نظر من خیلی کمه!ایمانی داره که من بهش احترام میزارم
اون در عین حال که مشکل علی رو میدونه اما معتقد هست که همه چیز دست خداست و نباید نگران چیزی باشیم ، بعدش هم این قدر از توانمندیهای افراد نابینا برام حرف میزنه که من وقتی باهاش هستم احساس سبکی و راحتی می کنم ، یه جورایی هم به من ارامش میده وهم به همسرم
همسرم هم از نحوه ی برخورد این اقا با علی خوشش میاد
معلم علی از شیطنتهای دانش اموزان نابیناش برام میگه و این که بعد از این که این بچه ها بریل رو خوب یاد گرفتن و مهارت پیدا کردن اونا برای خودشون کد میسازن و سر امتحان تقلب می کنن این برام خیلی جالب بود و این که چون در خط بریل باید از ذهنت استفاده کنی از نظر ذهنی بسیار رشد می کنن و یاد گیری خط بریل علاوه براین که دنیای جدید برای نابینایان میسازه باعث افزایش هوش و ذکاوتشون میشه
جلسه ی اول که فقط جلسه ی اشنایی پسرم با ایشون بود و در جلسه ی دوم کار با دستگاه پرکینز رو علی یاد گرفت و چند تا حرف بریل رو نوشت . الان اون میتونه یکی دو تا جمله ی کوتاه بنویسه !
دوستان دستگاه پرکینز و یا خانم پرکینز یه دهن گشاد داره و پشت سرش شش اهرم کوچک داره که به دندونهاش وصل میشه و باید یه کاغذ روتو دهن این خانم بزاری و اونوقت اهرمهای پشت سرشو فشار بدی با فشار هر اهرم، ما مشخص می کنیم که کدوم دندون خانم پرکینز باید روی کاغذ رو سوراخ کنه در واقع بعداز اتمام کار ، خانم پرکینز یه برگه بهت پس میده که همش سوراخ سوراخه و این سوراخها در کنار هم معنی میدن
علی با دستهای تپلش خیلی سریع کار میکنه و جالب هست که زود مطلب رو میگیره من در یاد گیری نسبت به اون بسیار کند هستم !
معلمش معتقد هست اصلابهش فشار نیارم تا با عشق و علاقه بریل رو یاد بگیره وزمان اصلا مهم نیست و در نهایت هم براش یه قورباغه با مقوا درست کرد که علی خیلی دوستش داره !
میدونید یه روز مامان نازنین به من گفت من ارپی رو دوست دارم البته ایشون خیلی خانم هستن و من مثل ایشون نیستم اما اعتراف می کنم ارپی در کنار زشتیهاش یه دنیای زیبا هم برام ساخت
من هرگز فکر نمیکردم یه روز درفش و دستگاه پرکینز و ...........تو زندگیم جا داشته باشه اما حالا می فهمم که در زندگی هر گونه اتفاقی ممکن هست بیفته!
الان پذیرش من نسبت به خیلی چیزها بیشتر شده !
با سلام
قصه ی ژنتیک
قصه ی ژنتیک یعنی قصه ی قهر طبیعت با تو،قصه ی خشم طبیعت با تو ، قصه ی باید هایی که نباید شد و نبایدهای که باید شد
قصه ی ژنتیک قصه ی دست و پا زدن در اقیانوس و تو میدانی در اقیانوس چه شنا بلد باشی و چه نباشی غرق میشوی !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی برخورد با دیوار عظیم چین و قصه ی ژنتیک قصه ی سقوط از بلندترین قله ی زندگیست !
قصه ی ژنتیک ، قصه ی خمیده شدن و در خود فرو رفتن یک پدر ، قصه ی برباد رفتن ارزوهای یک دخترو یک پسر ، قصه ی حسرت بازیهای کودکانه و قصه ی سوتی های ازار دهنده !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی تنها ماندن در دنیای کودکی ،نوجوانی و جوانیست به جرم قهر طبیعت با تو !
قصه ی ژنتیک ، قصه ی حضور یک سونامی غیرمترقبه و یا طوفان کاترینا ست در زندگی !
قصه ی ژنتیک یعنی دویدن و دویدن ودویدن و عاقبت به سراب رسیدن است !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی باغبان پیریست که ملخها محصولش را خورده اند !
قصه ی ژنتیک یعنی حسرت داشتن یک زندگی بدون دغدغه ،یعنی حسرت یک خواب ،خوابی راحت بدون قرص های ارام بخش !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی خیس شدن متکا از اشک سیل اسای تو در کشمش با طبیعت است !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی قهر خدا با تو و قهر تو با خودت !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی به همراه داشتن همیشگی یک درد !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی زندگی همراه با استرس و اضطراب و هزاران سوال بی جواب !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی نقاب بر چهره زدن وخندیدن در عین داشتن یک غم عمیق !
قصه ی ژنتیک ،قصه ی انتظار میلیونها انسان برای رسیدن قطار علم و تکنولوژیست ،قطاری که در یک کوپه ی ان خانم و اقای ژن سوارند و در کوپه ی دیگر ان جناب سلولهای بنیادی !
خداوندا دلم از دست سپاهیان نور خون است خون!
نه من دوست ندارم سند این خونه ریز ریز بشه !ما در دردهامون با هم بودیم باهم گریه کردیم ، با هم خندیدیم و شاد شدیم ، ما در این خانه ی صمیمی از دلتنگیها گفتیم و از نگرانیها ، این خانه ، خانه ی امن ماست ما در این خانه رازهای سر به مهرمان را که شاید عزیزان هم خون ما از ان حتی بی اطلاع بودند را باز کردیم !
اقای سروش این خانه همچنان باید پا بر جا باشد به یاد روزهای تلخ دلتنگی
من در این خانه یک سنگ صبور دارم ، یک کبوتر خوش خبر ، یک حاج اقای فهیم ،یه دختر خوب مثل فاطمه وملیحه و سحر...،من دراین خانه خواهرانی دارم مثل خدیجه و فریده سایه سایت ومعصومه ...من دراین خانه هم دردهایی اشنا دارم مثل مامان نازنین مامان محمد رضا 81 مامان الهام و....من دراینخانه برادر دارم مثل فرید ،فرزاد،امیر علی ،بهزاد ، عبدالحسین ،وحید و....
من دراین سایت دکتر درویش را دارم ،همون دکتر درویش مهربون که هواپیماهای بدون سرنشین را از هشت طبقه ی تهران برای کمک به شکر پنیرم برایم فرستاد (لوله های ازمایش)
ودکتر ستاریان که ساعنها از وقتش را در ازمایشگاه می گذراند تا مرا از دست این بختک نفرت انگیز که سایه ی شومش زندگی مرا تباه کرده نجات دهد !
حالا ببینم کسی هست که جرات کنه سند خونه ی منو ودیگران رو ریزریز کنه !!!
این خانه مدتهاست به من و بسیاری ارامش میدهد
اقای سرووووووووووش و حاج اقای ابراهیمی از بابت این خونه ی امن ممنونم!
وجه تشابه درمان ارپی و انرژی هسته ای
خداجون سلام !
هر چند وقتی دولتمردان بزرگ ایران و دولتمردان اروپایی با کت و شلوارهای شیک و اتو کشیده و با اتو موبیلهای اخرین سیستم ،( که دل ادم اب میشه و با خودش میگه ، ای خدا میشه یه روزمنم تو این ماشینها بشینم !!!)و هزاران زرق وبرق و اِهن وتُلپ به دور هم جمع میشن که قضیه ی انرژی هسته ای رو به اخر برسونن .
آخری که به قول خودشون بُرد ، بُرد باشه ! و هر ازچند گاهی تلوزیون وسایر رسانه ها، داد و فریاد و شلوغ بازی که به اخر کار رسیدیم و این جوری شد و اونجوری!
مردم بیچاره و به خصوص جوونها خوشحال میشن و بشکن و خنده و پیام تبریک و سراپا گوش جلوی رسانه ی ملی و از اون طرف هم عوامل اقتصادی هم گوش به زنگ که نه چیزی بخرن ونه چیزی بفروشن و بازار هم رکود !
صبح روز بعد :
متاسفانه یه گره کور در فلان قسمت قضیه هست و فلان شخصیت اروپایی اینو گفت و جناب وزیر امورخارجه کشور( که بنده خیلی مخلص ایشون هستم چون خداوکیلی وقتی ایشونو در هیت اروپایی می بینی لذت می بری از کلاس و نحوه ی برخوردش و به ایرانی بودن خودت می بالی !) هم این جوری پاسخ دادند و ادامه ی مذاکرات برای ماه فلان !
باز همه فِنتاشون باد خالی میکنه و قورباغه ها و وزقهای باد شده خالی میشن !خودمو نمیگم ها ! من گاهی وقتها قورباغه میشم !
این وسط دولتمردان مثل اچار فرانسه هستن دارن سخت تلاش میکنن که این پیچ محکم انرژی هسته ای رو باز کنند و خب بازیهای در پشت پرده هست!دقیقا مثل اختاپوس !و درمان ارپی !
اخه اختاپوس مثل افتاب پرستِ دائم رنگ عوض می کنه ! با تو هست اما ضد تو هست ! با تو زندگی می کنه اما بهت پشت پا میزنه ! و همانند دولتمردان سیاس و بازیگره !
و از اون طرف دانشمندان کشورهای مختلف که مثل دولتمردان هستن هر چند وقتی نتیجه ی سالها تلاششون رو در همایشها ی پر زرق و برق عنوان می کنند ، که اره ما در دو قدمی درمان ارپی هستیم ،وما هم مثل دیوونه خوشحال میشیم ، بالا میپریم و امیدوار میشیم که اینده ای شیرین در انتظار ماست ،از اون طرف دو روزبعد :
سلولهای بنیادی فلان شدن و ممکن این عارضه رو داشته باشه و نتیجه در سالهای اینده مشخص خواهد شد و حالا حالاها در انتظار باشید !
باز ما مثل لاکپشت میریم تو لاک خودمون !
خدا جون :من که هم از انرژی هسته ای که مدتهاست با ما بازی میکنه متنفرم و هم از درمان ارپی که هر روز به دلخواه خودش یه روز رو برامون رقم میزنه ! از هر دوشون بیزار بیزارم
تقویت حس لامسه ی علی
این روزها سخت مشغولم ، مشغول تقویت حس لامسه ی علی !
اره دیگه قراره اون با شش نقطه ی کوچک در اینده، درس بخونه ، مشق بنویسه وشاید در اینده دانشگاه هم بره !
قراره در اینده اون با همین شش نقطه یه دنیای جدید داشته باشه و با سایرین ارتباط برقرار کنه و البته شاید هم سفینه ی ژن از راه برسه و یا سلولها بنیادی ،و علی نیازی به بریل نداشته باشه ! نمیدونم از بس که از ژنها و سلولها گفتم یه جورایی قضیه لوث شده و گاهی سخته باور کردنش ! بخصوص وقتی پای بیماری ژنتیکی به میون میاد که بدتر چون معلومه دیگه خانه از پای بست خراب است !حالا بگذریم
برای تقویت حس لامسه ی علی تیکه پارچه هارو به انتهای ورقه های یه دفتر چسبوندم و شماره گذاری کردم واز اون طرف هم روی یک تیکه مقوا مثل همون پارچه ها رو چسبوندم و برای اونها هم شماره گذاشتم علی با یک دست تیکه پارچه های دفتر رو لمس می کنه و با دست دیگه اش پارچه های روی مقوا رو و باید پارچه های مشابه رو تشخیص بده
توی یه جعبه ی سبز خوش رنگ هم پسته و بادوم و بادوم هندی و لپه و عدس و لوبیا و نخود ریختم و دو تا سوراخ گرد به اندازه ی دستهای علی گذاشتم و علی باید هر چی که من میخوام رو به من بده ، که خب قاعدتا خوردنی ها رو زود تشخیص میده !
روی یه تیکه اکاسیو هم سوزن ته گردهایی که انتهاشون برجسته و رنگی هست حروف بریل رو که یاد گرفته ، فرو کردم تا علی اونا رو لمس کنه و تو ذهنش بمونه که مثلا شماره ی 3و4و5 میشه" آ "
و با مقواهای رنگی سبز هم شش دایره ی بزرگ به اندازه ی بشقاب بریدم وشماره گذاری کردم وچند دایره ی دیگه به رنگ صورتی و براساس حرفی که باید یاد بگیره مقوای صورتی به جای مقوای سبز میزارم مثلا حرف "ب" شماره ی 1و2 میشه که من دایره های 1و2 روصورتی گذاشته وبقیه رو سبز میزارم به این ترتیب تغییر رنگ شماره هارو در ذهنش حک می کنه
من و همسرم هم در بازی حس تقویت لامسه با او شریک میشیم و با هم کار می کنیم البته با هزار
دوز و کلک چون اصلا زیر بار نمیره و همش از چشماش استفاد می کنه
یه مطلب جالب دیگه این که معلم بریل علی گفت که :افراد کم بینا به دلیل این که با پوزیشن خاصی راه میرن (با احتیاط راه میرن چون از وجود مانع در جلوشون هراس دارن) به مرور تغییرات اسکلتال پیدا کرده و ستون فقراتشون قوز میشه بنابرای افراد کم بینا حتما باید ورزش کنند !
حالا هوای بیرون سرده من و علی و بابا ش شبها توراهروی خونه با هم وسط بازی میکنیم تا علی یه کم تحرک داشته باشه
واین شده کار هر شب ما !
لوئیس بریل امیدوارم روحت درارامش باشد ، که حتما هست ، چون بزرگترین خدمت رو به نابینایان کردی !
میدونید دوستان دیوانگی هم انواعی داره و من خودم میدونم که دیوونه ام اما از کدوم نوعش نمی دونم !
فقط میدونم از اون نوعی هست که اسیب جسمی به کسی نمی رسونم ! از بس که به همه چیز روح و جان دادم و هی گفتم خانم ژن و اقای ژن و یا به بعضی از مداد رنگی های علی گفتم خانم سبز و اقای ابی و.... !
امروز بچه ام رفته بود در یخچال یه دونه خرما ورداشته بود و می گفت مامان این خانم خرماست یا اقای خرما ؟
گفتم :نمی دونم ! اما اون گفت : نه تو میدونی خوب نگاش کن بگو دیگه ای خانمه یا اقا ؟
خدا یا هر چه زودتر دیوانگان را شفا بده ، بخصوص یاسمن را !!!!!!!!!!!!
سرزمین ارزوها
جاروی جادویی من ، شب شده است ،
بیدار شو ، بیدار شو !
دنیا چه خلوت شده است ،
بیدار شو ، بیدارشو !
من را بِبردشت و چمن ، من را ببر کوه و دمِن ،
هر شب بیا در خلوتم ،
در عالم وَهم و خیال من می پرم بر پشت تو،
دنیا چه کوچک می شود ،
همراه تو ، همراه تو !
با یک نهیب کوچکم ،
پرواز کن ، پرواز کن !
دنیای ارزو کجاست ؟
خواهم که انجایِم بَری ،
در سرزمین ارزو ، دنیا چه زیبا می شود ،
چشمان زیبای علی ، خورشید تابان ، می شود ،
او می دَود ،
او می پرد،
در پارک بازی می کند!
در سرزمین ارزو، دنیا چه زیبا می شود......
کوزه ها ی شکسته
سلام به پسر چاقال باقال دوست داشتنی خودم !
میدونی شکرِ من ، داداش فرید ، داداش وحید و سایر دوستان هراز چند گاهی داستانهای اموزنده و قشنگی تو سایت برامون میزارن !بعضیا شون منو خیلی تحت تا ثیر میزارن !
یکی اون داستانی که یه مادر چشمش و داده بود به پسرش و دیگه اون داستانی که یه پیرزن ژاپنی دو تا کوزه داشت و هر روز ا زچشمه اب میاورد و یکی از این کوزه ها ترک داشت و در نهایت چون آبش می ریخت روی زمین دردو طرف جاده گلهای زیبایی در مسیر رفت امد اون پیرزن از زمین روییده بود !
گاهی این داستانها منو میبره به سرزمین خیال و آرزو ...
ای کاش منم مثل اون پیرزن دو تا کوزه داشتم که می رفتم از چشمه اب میاوردم ، وای کاش هر دو کوزه ی من هم ترک داشت !
ای کاش در انتهای کار ، در دو طرف جاد ه ای که رفت و امد میکردم گل میروئید ، گلهای زیبا ، داخل گلها ژن بود و سلول بنیادی !!!!
اونوقت زنبورها از شهد اون گلها می نو شیدند و عسل درست می کردند ، عسلی که تو و سایر دوستان با خوردنش از زندان اختاپوس رهایی پیدا میکردید ....
ای کاش در دنیای واقعی مسائل به همین راحتی حل میشد !
ای کاش یه روز خسته و ناامید ازیه جاده ی کوهستانی عبور میکردم و اختاپوس تو دامنم بود ، بعدش یه سنگ به پام گیر میکرد و تلنگر میخوردم و اختاپوس میوفتاد ته درّه !
و یا اینکه وقتی پام به سنگ برمیخورد ، خودم میوفتادم تو درّه و اونوقت جلوم یه بقچه ژن بود !!!!!!!! وای چی میشد اگه این تصورات همش درست بود!!!!بعدش من با بقچه ی ژن میومدم خونه و برات یه کیک درست میکردم ، خوشمزه ترین کیک دنیارو و با خوردن اون کیک چشمای قشنگ تونورانی و پر فروغ میشد !
ای کاش منو وتو، تو سرزمین ارزوها زندگی میکردیم !
تابلوی طبیعت (1)
سلام داداش فرید گلم ، متشکرم که قبول زحمت کردید و جاروی کثیف منو شستید و یه رنگ و لعاب جدید بهش دادین ، علی وقتی جاروی منو دید خیلی خوشحال شد ، چون خیلی تمیزو مرتب شده بود !
راستش سفرهای اخیر من و علی بسیار ناراحت کننده و دلگیر کننده بود و حدس شما درست بود، تو دل من دنیایی غصه و درد بود از انچه که در این سفرها دیدم و شنیدم !
چند روز پیش دل من و پسرم هوس کرده بود که بریم یه سفر تفریحی ، دلمون هوس کرده بود بریم مناطق توریستی و زیبای کشورمون ایران رو ببینیم ، که ای کاش هرگز نرفته بودیم !!!!
به هر کجای کشورم که سرزدم دلم مالامال خون شد !
به دریاچه ی هامون در سیستان و بلو چستان رفتم دلم خون شد !
به دریاچه ی ارومیه رفتم دلم خون شد !
به تالا ب شادگان رفتم دلم خون شد !
به شورگل رفتم دلم خون شد!
به تالاب گاو خونی و زاینده رود رفتم دلم خون شد!
به هر کجا که سر زدم ، دلم خون شد و خون شد و خون شد !!!
وای داداش فرید طبیعت کشورم در اکثر جاها مرده بود وضعی بسیار اسفناک داشت
تالابها و دریاچه ها و رودخانه ها و جنگلها همه و همه یا نابود شده بودند و یا اینکه به نفس نفس افتاده بودند و روزهای اخر عمرشون رو سپری می کردند
گونه های نادر جانوری و گیاهی در حال انقراض و اکوسیستمها در حال فرو پاشی !
داداش فریدم با دیدن این چیزها حالم بدشد و تا دلت بخواد متاثر شدم و خسته ودلشکسته پای تالاب ارومیه نشستم و گریه کردم ، گریه ای تلخ برای سرزمینم ایران ، مهد علم و تمدن که داره کم به کم تبدیل میشه به یک بیابون برهوت !!!
جهل و نادانی ما ، خودخواهی و کوته بینی ما با کره ی خاکی چه ها که نکرده بود ؟!
و تازه این اول راهه و اول کار و به نظر میرسه عواقب این حماقتها هنوز در اینده مشخص خواهد شد
داداش فرید من مثل دیوونه ها داشتم با خودم حرف میزدم ! که علی گفت مامان چت شده ؟چرا داری مثل دیوونه ها با خودت حرف میزنی؟
گفتم:علی جان آخه پسرم تو نمی دونی ما ادمها چه کردیم ! که یه دفعه خانم پلیکان خاکستری رو سر درگم و خسته دیدم ، بیچاره خانم پلیکان خاکستری حال خوشی نداشت چون مونده بود چه کار کنه ، کجا زمستونشو بگذرون و کجا جوجه زایی داشته باشه!
شاه میگوی تالاب انزلی رو دیدم که خیلی عصبانی بود و اولش اصلا حاضر نبود با من صحبت کنه کلی مِنتشو کشیدم و قربون صدقه اش رفتم تا بلاخره سر صحبت رو باز کرد : که نسلش داره منقرض میشه وسرنوشت خوبی در انتظار اون و دوستانش نیست
خلاصه خانم پلیکان خاکستری گفت خاله یاسمن اگه میخوای بفهمی که شما ادمها با ما چه کار کردین بیا باهم بریم همایش ؟!علی خندید و گفت مگه حیوونا هم همایش بر پا میکنن ؟ وای مامان چه خنده داره !
شاه میگو عصبانی شد و گفت لازم نیست برای ما بخندی پسره ی پر رو ! همایش ما هم لنگه ی همایش شما ادمها ست که دائم دور هم جمع میشین وهیچ وقت هم به نتیجه ی کلی نمی رسین ! از حرف شاه میگو تعجب کردم شاید منظورش اشاره به همایشهای دِرپیتی ما بود که اغلب شرکت کننده هاش خوابن و شاید هم اشاره به جریان انرژی هسته ای !
در هر صورت من که منظور شاه میگو رو نفهمیدم و چون خیلی عصبانی هم بود دیگه حرفی نزدم !
شاه میگو با احتیاط تمام سوار پلیکان خاکستری شد ، شاید میترسید که یه دفعه پلیکان قورتش بده ! پلیکان همراه با شاه میگو به پرواز دراومد ، من و علی هم سوار جاروی جادویی شدیم و به دنبالشون راه افتادیم
رفتیم و رفتیم تا به تالاب زیبای انزلی رسیدیم ! اونجا نیز دستخوش تغییرات شده بود و وضعی اسفناک داشت!
در این همایش همه ی گونه های حیوانات و جانوران و گیاهان در حال انقراض شرکت داشتند
در ابتدای همایش لک لک های سفید رقصیدند ، رقصی بسیار با شکوه و زیبا و در عین حال وحشی !
علی چشماش از حدقه درامده بود و متحیر مونده بود ، اونها منقاراشونو به شدت به هم می کوبیدند و صدای زیبای منقارشون در فضای تالاب می پیچید و بالاهاشونو به زیبایی هر چه تمامتر به حرکت درمی اوردن وای من تا به حال رقصی به این زیبایی ندیده بودم
علی گفت مامان اینا دارن چه کار می کنن ؟ گفتم مامان دارن برامون می رقصن و البته دارن تلویحا به ما یه پیام میدن ! علی گفت مامان چه پیامی ؟
گفتم : اونا دارن میگن شما نماینده ی انسانها در این همایش هستید به هوش باشید که با حماقتهاتون دیگر تالابی نگذاشتید که لک لک سفیدی باشه و وقتی لک لکی در کار نباشه رقص زیبا و وحشی لک لکها دیگر در کا ر نیست !
خلاصه داداش فرید در این همایش اکثر حیوانات حضور داشتند از پلنگ ایرانی گرفته تا خرس سیاه ، آهوی خالدار ، سنجاب راه راه ، لاکپشت سبز، راسوی خاکستری، گراز، درنا، فلامینگو و...درخت شیشم و درخت استبرق و سوسن و چلچراغ و...وهمشون از ما گلایه داشتن از عملکردمون و از ندانم کاری ما دلگیر بودن !
داداش فرید ، من نماینده ی ادمها بودم باید یه چیزی می گفتم حقیقتش عرق شرم و ترس روی بدنم نشسته بود ، بلاخره دل به دریا زدم و گفتم دوستان همه ی این مشکلات شما رو که ما بوجود نیاوردیم خب دست طبیعت هم در این کار دخیل بوده ! ما در منطقه ای هستیم که بارندگی در اون کم صورت میگیره !
وای داداشم یه دفعه همه ی حیوونا به طرفم یه قدم برداشتن خیلی ترسیدم ، با خودم گفتم الانه که شیره منو پاره کنه !
درنا همه رو به ارامش دعوت کرد و گفت خاله یاسمن اره میدونیم بارندگی کم بوده اما این درصد کمی از تخریب طبیعت رو به خودش اختصاص داده اگرشماادمها کمی با درایت عمل می کردید اوضاع این قدر اسفناک نمی شد و جونم براتون بگه دُرنا گفت، گفت ، گفت:
از سدهای بی حساب و کتابی که بدون مطالعه و بررسی ساخته شد !
از جاده سازی در وسط تالاب !
از تغییر مسیر رودخانه ها !
از مصرف بی رویه ی اب در کشاورزی ، و کشاورزی خیلی ، خیلی ، خیلی مدرنیته ی ما
از تخریب جنگلها و تبدیل انها به زمینهای کشاورزی
از پسماندهای سموم کشاورزی و فاضلابهای شهری وفاضلاب کارخانجاتی که به داخل رودخانه ها و تالابها سرازیر کردیم !
یه دفعه فلامینگواز اون اخر داد زد خانم دُرنا چرا جریان اون ماهی نی خوار وماهی تیلاپای غیر بومی رو نمیگی؟ چرا جریان اون گیاه آزولا که برای بهبود وضعیت شالیزارها ومثلا افزایش حاصلخیزی زمین وارد شمال کشور کردن و فاتحه ی تالابها ورودخونه ها رو با این کارشون خوندن رو نمیگی ؟
بعدش هم گفت:حالا خاله یاسمن غصه نخور با کارایی که شما ادمها کردین چند وقت دیگه فقط غصه ی ارپی پسرتو نمی خوری، غصه ی کوری خودت و بیماریهای تفسی رو هم خواهی خورد ! چون ریزدگردها ی ناشی از خشکی تالابها گریبانگیر خودتون میشه !
حیوونها همه زدن زیر خنده ! و هی زیر لب به من و علی فحش و ناسزا می گفتن
داداش فرید اونا از خیلی چیزها خبر داشتن که من تعجب کردم از کتک خوردن رِئیس منابع طبیعی گیلان که مجوز بهره برداری از جنگل رو نداده بود ! قور قور و دیگه از یه منطقه حفاظت شده در جیرفت کرمان به نام بحر اسمان که مامن خرس سیاه هست که انگاری درسکوت به تعدادی معدن کاو خصوصی فروخته شده بود وبه دلیل اعتراضات مردم و نهاهای مردمی و فعالیت منابع طبیعی بعدا دولت مجوزشون لغو کرده !
خلاصه داداشم سفری بود ننگین ! اونا هی گفتن و من هی عرق شرم ریختم ! دوست داشتم زمین دهن باز کنه ومنو ببلعه اما زمین هم انگار دلش خُنک شده بود که من مضحکه شده بودم چون دل اون هم یقیننا از دست ما ادمها خون بود!
ای کاش قلم پام شکسته بود، یا نه دسته ی جاروم شکسته بود و تو ی همایش حیوونها که عقل و خِرد ادمیان رو سبک و سنگین می کردن من شرکت نداشتم!میدونی یه جوررایی له شدم !
داداش فرید غم و غصه ی من برای این بود ، حالا لطفا با غول چراغ جادوئیتون یه مشورت داشته باشین ، بهش بگین من به کمکش احتیاج دارم بگید بیاد خونمون تا با کمک هم تابلوی طبیعت رو تمیز کنیم و رنگ و جلا بهش بدیم !
اهای ادمها : ما چه کردیم که این گونه کره ی خاکی و ساکنینش ازدستمون دلگیرن !؟
خاطرات تلخ گذشته
سلام به پسر کوچولوی خودم ، پسرم تو مدرسه ای و من تو خونه، میدونی شکرِ من دیروز از مدرسه ات تماس گرفتن ، اره مدیر مدرسه ات بود ، ایشون تماس گرفتن که بگن پسر کوچولوی من دانش اموز ممتاز شده و اینکه باید تو مورد تشویق قرار بگیری !
وای شکرِ من چقدر خوشحال شدم اونقدر که دوست داشتم مثل همیشه جیغ وداد و فریاد به پا کنم !اما خب نمیشد چون من بودم و دیوارها !!!
میدونی شکر روزها میگذره،گاهی تلخ و گاهی شیرین ، برای من و تو به واسطه ی مشکل گفتاریت و ارپی خب تلخیهاش بیشتر بود .
یادت میاد چقدر با هم شعله شمعو فوت کردیم تا تو (پ ) رو یاد بگیری ! یادت میاد چقدر چوب کبریت اتیش زدیم تا عضلات لبها ت تقویت بشه و بتونی (ف) رو بگی ،یادت میاد چقدر تو اینه حرف زدیم تا تو بفهمی که با هر کلمه عضلات صورت و لبهای تو، چه شکلی باید بشه
یادت میاد نمی تونستی خ رو بگی و اونقدر دستتو روی گردن گفتار درمانت گذاشتی تا بلاخره یاد گرفتی بگی (خ)!!! شکرم اون روزها خیلی سخت و تلخ بود
یادم میاد کشمکشها و درگیریهای من بامدیر مدرسه ی قبلیت، که نمی خواستن تو دانش آموز اونها باشی ! میدونی چرا ؟ چون همه ی ما ادمها از سختی گریزانیم و اموزش تو برای معلمین و مدیرمدرسه ظاهرا سخت بود و با این که من پذیرفته بودم که شاید سال اول تو راه نیوفتی وحتی این مسئله روبا مدیر و معلمت عنوان کردم که، فوقش علی کلاس اول رو دو سال میخونه
اما باز هم اونا هر روز منو می خواستن و بهم فشار میاوردن که تو رو از مدرسه اونها ببرم و جایی دیگه ثبت نام کنم !چون میخواستن نمودار ها شون بالا باشه و مدرسه ای به اسم داشته باشن !
یادت میاد چند بار مارو فرستادن برای سنجش هوش و هر دفعه تو برگه می نوشتن این دانش آموز فقط مشکل گفتاری داره و باید در مدرسه ی عادی درس بخونه اما اون مدیر ابله با دنیایی از تجربه باز هم اینو نپذیرفت و در تمام طول سال با من و تو درگیر بود
یادت میاد تو خیابون راه میرفتم و گریه می کردم به خاطر درگیر ی با مدیر مدرسه ی تو ؟یادت میاد می گفتی مامان چرا گریه می کنی ؟ مدیر مدرسه دعوات کرده ؟
پسر گلم اولین سال مدرسه رفتن تو بسیار سخت و تلخ گذشت هم برای تو وهم برای من !
میدونی شکرکِ من، من دوبار تورو کلاس اول گذاشتم چون تازه حروف رو یاد گرفته بودی چون گنجینه ی لغات در ذهن تو کم بود ، چون هنوز در دیکته خیلی می لنگیدی و همش هم مربوط بود به گفتارت .
وقتی نتونی حرف بزنی قاعدتا" نمی تونی بنویسی ، وقتی نتونی که بخونی قاعدتا" نمی تونی بنویسی
دومین سال تحصیلت در یه مدرسه ی دیگه ثبت نامت کردم ، وقتی گفتم دوست دارم پسرم دوباره بشینه کلاس اول ! همه تعجب کردن ! براشون بغرنج بود حتی علتش رو هم گفتم اما انگاری حرفمو باور نکردن.
اونا تصور کردن من دارم دروغ میگم وبرای اطمینان که ببینن مشکل داری یا نه باز من و تو رو فرستادن برای انجام کارهای شناسنامه ی سلامت دانش آموزان !روز از نو و روزی از نو
بلاخره کارهای شناسنامه ی سلامت تو تمام شد قرار شد در کلاسِ اقای ....که سن وسالش نشون میداد با تجربه ست ثبت نام بشی خب منم صادقانه رفتم بهش گفتم پسر من مشکلش اینه وهنوز حرفم تو دهنم بود که گفت:من نمی تونم از پسش بر بیامو چند تا دانش آموز مشکل دار دارمو و...تورو سپردند به معلم بعدی اون هم تا فهمید تو مشکل گفتاری داری قبولت نکرد!
مدیر مدرسه گفت تقصیر خودتونه چرا به هم میرین مشکل بچه تونو میگین؟!
یه دفعه خاله مهری گفت :جناب مدیر، اولین درسی رو که هر بچه ای باید یاد بگیره صداقته ، ومن اگه صادق نباشم و اگر معلم مدرسه رو از همون ابتدا با مشکل بچه ام اشنا نکنم معلم چطوری میتونه برای فرزند من برنامه ریزی درست داشته باشه یک معلم باید از مشکل دانش آموزش بفهمه تا بتونه بهش کمک کنه
خاله گفت من خودم بازنشسته ی آموزش و پرورشم و در این زمینه تجربه زیاد دارم.
من دانش آموزی داشتم که گوش چپش مشکل داشت و من نمی دونستم واین دانش اموز دچار افت تحصیلی شد ،بعد که مادر این بچه رو خواستم مادره با توپ و تشر می گفت :بچه ی من گوش چپش مشکل داره باید جلو می نشوندیش و هزار جیغ و داد ، اگر این مادر به خودش زحمت داده بود و روز اول مشکل بچه شو به من صادقانه می گفت من می دونستم چه کار کنم ، ودر جواب به مادر دانش آموز گفته بود :خانم من کف بین نبودم تا از مشکل شنوایی بچه ی شما خبر دار بشم شما به عنوان یک مادر وظیفه داشتید که همون روز اول همه چیز رو صادقانه به من بگین
خلاصه شکر تورو انداختن تو دامن جوانترین و بی تجربه ترین معلمشون ! اما خب دیری نگذشت که تو محبوبترین دانش آموز او شدی و رابطه تون خیلی عالی شد و همون معلمی که من فکر میکردم کارایی کمتری نسبت به بقیه داره از همه بهتر درآومد
یادت میاد تابستون نشستیم هی دیکته کار کردیم و هی کتاب داستان خوندیم حالا ما نتیجه ی سالهای سختی رو که پشت سرگذاشتیم ، گرفتیم ،تو الان خوب می نویسی و خوب میخونی !
تو برای من و پدرت داستان میخونی و ما چه لذتی می بریم
میدونی علی ادمها ممکن تحصیل کرده باشن اما این دلیل نمیشه که بفهمن ، بعضی ها بدون تحصیل میفهمن و بعضیها اگرمدرک پروفسورا هم بگیرند در جهل مرکب می مانند و مدیر مدرسه ی قبلی تو این چنین بود با اینکه محاسنش در کار آموزش بچه ها سفید شده بود اما نه تو رو فهمید و نه منوهنوز صدای این آقا در گوش من زنگ میزنه :اون باید بره مدرسه ی استثنایی چون اینجا براش بچه ها می خندن و مسخره اش میکنن و من گفتم جناب مدیر :خنده جزیی از زندگی علی هست اون باید خودشو جمع کنه و باید بیاد در اجتماع حتی اگر براش بخندن ، بزار بخندن ، این خنده بهش یاد میده که باید تلاش کنه تا ایرادِ خودشو برطرف کنه .... آهای آقای .. کجایی ؟ اگر چه یکسال از زندگی من و پسرم رو جهنم کردی مهم نیست چون علی بلاخره خودشو پیداکرد . کجایی که ببینی ،علی من ، چه زیبا می خونه و می نویسه !؟
چاقاله بادومِ من! حالامن و بابات باید برات یه جایزه بگیریم برای پسری که خیلی سخت یاد گرفت چطور بخونه و بنویسه !
چهارمین جلسه ی بریل
پسرگلم چهارمین جلسه ی بریل هم گذشت . آقای حسینی با کیفی که همیشه همراهش هست امد ومثل همیشه با خنده و شوخی کلاسشو شروع کرد . او با شروع هر کلاس سریع لباسهاشو عوض میکنه ! اره یه طوری عوض میکنه که من و تو متوجه نمی شیم ، از لباسهای یک اقای جوان بیرون اومده و میره تو لباسهای پسرِ نُه ساله و شیطونِ من !
علی به نظرت اون چه جوری میره تو اتاق تو و لباسهای تو رو از توکمدت برمیداره و میپوشه؟ اهان ، این هنر آقای حسینی هست که منم نتونستم ازش سر در بیارم. در هر صورت من هر دو تا شخصیتشو دوست دارم
اون کارتهایی رو که برات درست کردم رو برداشت و بامهارت تمام مشغول آموزش تو شد انگاری داشت با تو بازی میکرد . بعد کم به کم خانم پرکینزروبه وسط بازی آورد خانم پرکینز همون خانم چاق دوست اشتنی خوش اخلاق ! همون خانمی که شبیه پیانو هست
تو شروع به نوشتن یا بهتر بگم تو شروع به نواختن آهنگ کردی ، آهنگ زیبای زندگی ،آهنگ زودودن و پاک کردن تاریکی و آهنگ پیشرفت .آهنگی که به همه یاد آوری می کند که در همه حال شرایط برای پیشرفت خواهد بود اقای لوئیس بریل که ابداع کننده ی نت های این موسیقی دلنواز بود نیز حضور داشت او همیشه بر سر کلاس آموزشی تو و همه ی نابینایان حضور دارد
من حضورلوئی رودر جلسات اموزش بریلت به وضوح احساس می کنم و هر روز بیشتر به بزرگی وعظمت او و خط ابداعیش پی می برم .
بعدش آقای حسینی دستای کوچولوی تو ر و گرفت و گفت : علی چشمهاتو ببند نکنه یه وقت بدجنسی کنی و یواشکی نگاه کنی ، خب حالا باید از چشمهایی که رو دستت داره درست میشه استفاده کنی و اونارو خوب باز کنی تا من ببینم چشمهای دستت قوی ترن یا چشمای توی صورتت !
تو محکم چشمهاتو بستی ودستهای کوچیکتو روی حروف بریل کشیده و شرو ع به خوندن کردی و،هنوز درخوندن بسیار مبتدی هستی انگاری به قول آقای حسینی چشمهای دستت قوی نشدن وبا گذشت زمان اون چشمها ی جدید قوی و قویتر میشن !
جالب اینجاست که بعضی روزها میای انگشتای کوچولوتو به من نشون میدی و میگی : مامان ببین چشماشون دراومده یا نه ؟ آخ که چقدر بعضی وقتا خل میشی علی، عین خودم ! ومن میمیرم برای این خل باز یهای تو.
خلاصه جناب حسینی در جلسه ی چهارم هم چند تا حرف دیگه از الفبای بریل رو بهت یاد دادودر انتها بحث به بچه های سندروم داون وبه دنیای پاک ومعصومانشون کشیده شد
اون می گفت :هر وقت پا توی مدرسه میذاره همه دورش جمع میشن شروع به شادی و جیغ و داد می کنن یکی دستمو می گیره یکی کیفمو می گیره و منو هلم میدن و به دفتر یا کلاس میبرن . می گفت: دنیاشون خیلی قشنگ و دوست داشتنی هست.
اون کمی دلگیر بود ازاینکه عده ای از والدین هنوز به اون سطح از درک نرسیدند که وقتی بچه ای معلول دارند باید اونو بیارن مدرسه ی کودکان استثنایی تا آموزشهای لازم رو ببینن و وارد اجتماع بشن وگفت: خیلیها هنوز بچه های سندرم داون رو قایم می کنند
از گرگهایی گفت ، که پشت کوچه پس کوچه های شهرها منتظر این بچه ها هستن که اونا رو پاره کنن از گرگهایی که از خصیصه ی سادگی و معصومیت این بچه ها برای رسیدن به اهداف شومشون استفاده میکنن اون دلگیر بود از این که با کلی تلاش و زحمت به بچه های سندرم داون آموزش میده که بتونن حداقل از پس خودشون بر بیان وکارها ی شخصی خودشونو انجام بدن اما پس از دوره های آموزشی خانواده ها اونا رو رها می کنن و کار هم براشون نیست بنابراین رها میشن وآواره ی کوچه خیابونها شده وبعضا درگیر مسایل دردناک اجتماعی میشن
آره از دانش آموزی می گفت که بعد ازاتمام دوره ی تحصیلی اونو تو زباله ها در حال گشتن و تجسس دیده بوده از دانش آموزی می گفت که بعد از رفتن از مدرسه درگیر فروش مواد شده و الان زندان هست و ...
اون حرص میخورد که این دانش اموزان بعد از فارغ التحصیل شدن کار نمی تونن پیدا کنن خیلی خندم گرفته بود،اخه تو جامعه ی ما برای افراد سالم وتحصیل کرده کار پیدا نمیشه چه برسه به افرادی که سندرم داون دارن
تو بیمارستانی که من کار میکردم خدمه های بخشمون لیسانسه بودن ، اگه کاری بود خب یه لیسانس نمی اومد خدمه بشه !!!خلاصه شکر دل ایشون هم به نوعی پر بود حق هم داشت ای کاش تو هر شهری برای این بچه ها یه کارگاه یاجایی بود که هنری بهشون آموزش میداد و بعد اونا رو به کار میگرفت چون این بچه ها یقیننا اولین قربانیان اجتماع کثیف ما خواهند بود
شکرکِ من، بعضی از ما آدمها دست حیوون رو هم از پشت بسیتم چون حیوون ، حیوونه و از خصوصیات یک حیوون قابل پیش بینی بودن رفتار اوست. گرگ همیشه گرگه و شیر همیشه شیر. اونها همیشه می دَرند و پاره میکنند ، عقرب اگر سالهای سال بگذرد عقرب است و همانند مار نیش میزند و هر کس در مقابله با گرگ وشیر می داند که احتمال حمله هست و خودش رابرای دفاع آماده میکند اما گاهی ما ادمها لبخندی ملیح برلب داریم و دست دوستی به طرف همنوع خود دراز میکنیم و انچنان لبخند ما اغواگرایانه است که طرف مقابل متوجه تیغ کوچک زهرآگین بین انگشتان ما نمی شود
پسرم این جورآدمها شیطان هستند و شیطان به مراتب از حیوون پست تر است ، شکر من بزرگ شو اما انسان باش ودر عین حال مراقب سایه های شیطانی که این روزهادر اطراف مابسیارند ، نیز باش
آموزش کودکان اسثثنایی حرفه ی شریف و مقدسی هست اما علی جون من دوست ندارم معلم کودکان استثنایی باشم حتی اینو به خود آقای حسینی هم گفتم که کار شما خیلی شریفه اما وقتی در عمقش فرو میری اذیت میشی و این با روحیه ی من سازگار نیست
ای کاش همه ی کودکان سالم و بی نقص متولد میشدند ، آرزویی که فعلا محال است شاید با پیشرفت علم این آرزو جامه ی عمل بپوشد
تقدیم به یاسمن عزیز (بهترین مادر دنیا )
عشق یاسمن به علی کوچولو عمیق تر از اقیانوس است
یاسمن یعنی عشق ،
یاسمن یعنی مهر ،
یاسمن یعنی اون فرشته ای که با اشک علی کوچولو ، اشک میریزه ،
با خنده هاش می خنده ،
مادر یعنی یاسمن یعنی فرشته ای که نگاهش به علی کوچولوشه و با هر
لبخندش ، زندگی میکنه ،
یاسمن یعنی همه زندگی ...
یاسمن عزیزم علی باید خوشحال باشه که خدا بهترین فرشته شو به زمین فرستاد تا چشمی باشد برای پسرکش...
ششمین جلسه ی بریل
سلام شکر پنیرم ، بلاخره حروف الفبای بریل تمام شد ! اره عزیزم کاری که به نظر من بسیار سخت ومشکل می اومد به همت آقای حسینی و مهارتش در امرتدریس وارتباط برقرار کردن با تو بسیار سهل و آسان تمام شد !به همین راحتی !
تو داری این روزها فقط کلمه و جمله های کوچک تمرین می کنی .فدای دستای تپل کوچولوت بشم تند می نویسی اما کُند میخونی ، چون هنوز مهارت کامل در خوندن نداری
شکرم ،کره ی زمین یه خورشید داره و خورشیدش ثابت هست ، دل ما ادمها از جهاتی شبیه کره ی زمین هست چون اون هم نیاز به خورشید داره خورشیدی که دل ما رو روشن کنه ، خورشیدی که دل مار و گرم کنه ، خورشیدی که چراغ راه دلمون بشه !!!!
آره حتما تعجب کردی ، تعجب نکن با گذشت زمان پی به حرفای من میبری
از نظر من خورشید دل ما نقشش بسیار پر رنگ تراز خورشید خانم تو آسمونه ! چون اگه آسمون دل ما ابری باشه و خورشیدش پشت ابرهای غم و غصه پنهون باشه حتی در روشنایی روز هم راهتو گم میکنی ، و گاها اصلا نمی تونی راه بری چه برسه به این که در مسیر درست راه بری
حتی در گرمترین فصل سال هم احساس سوز و سرما میکنی ، من این سرما رو مثل خیلی از ادم بزرگها بارها و بارها تجربه کردم
شکر پنیرم تو تا به حال سه تا خورشید در زندگیت داشتی اولین خورشید زندگی تو خانم قرایی بود ، اره معلم گفتار درمانی تو بود که نقش بزرگی در زندگی تو داشت اون پیله ی تنهایی تورو پاره کرد و وتو رو تبدیل به یک پروانه ی زیبا و خوش نقش و نگار کرد او به تو پرواز کردن رو یاد داد
تو یه کرم بودی که دور خودت یه پیله درست کرده بودی ، پیله ی تو زشت بود و من هر بار با دیدن اون پیله قالب تهی می کردم اما نمی تونستم کمکت کنم. خورشید خانمی کوشا و با سواد از قوم بلوچ اومدو اروم اروم پیله ی تو رو پاره کرد و توروبا دنیای جدید آشنا کرد
دومین خورشید زندگی تو آقای سروش بود شاید تو شناخت زیادی از ایشون نداشته باشی اما این آقا نیز نقش مهمی در زندگی من و تو داشته اون مامان افسرده و دلمرده ی تو رو از زمین بلند کرد و چون من از خمودگی دراومدم بالطبع اثراتش در زندگی تو بسیار ملموس تر بود اما تو هنوز قادر به درک این چیزها نیستی
و اما سومین خورشید زندگی تو اقای حسینی بوده و هست ، همون که تو خیلی دوستش داری ، همون که دائم به من سفارش میکنی مامان یه وقت به اقای حسینی نگی که من فلان کارو کردم ، مامان یه وقت منو لو ندی که من درس نخوندم و....
یادم میاد وقتی که اداره ی آموزش و پرورش کودکان استثنایی رفتم و در رابطه با مشکل تو صحبت کردم و اونا گفتند: مشکل بینایی پسر شما پیشرونده است وباید بریل رو یاد بگیره ،پسر شما الان کوچک هست و حس لامسه ی اون امادگی بیشتری داره و بریل روسریع یاد میگیره اما هرچه زمان بگذره پذیرش و آموزش بریل براش سخت ترخواهد بود
در واقع آقای حسینی معلم خصوصی تو هست چون آموزش و پرورش یک نابینا رو برای آموزش تو فرستاده بود که من نپذیرفتم برای اینکه فکر میکردم از نظر روحی برای تو مناسب نیست که یه نابینا آموزش تورو به عهده بگیره.
این شد که آقای حسینی پا در زندگی منو تو گذاشت !
وای مامان چقدر اول ازش بدم میامد ، چقدر از این اقا متنفر بودم . چند روزی میشد که شمارشو گرفته بودم که باهاشون تماس بگیرم و در رابطه با آموزش تو با ایشون صحبت کنم اما مامان من فکر می کردم اون یه گرگه ، آره فکر میکردم اون گرگ تو قصه ی شنل قرمزی هست که تو دنیای واقعی پا گذاشته و قراره به جای شنل قرمزی شکر پنیر منو بخوره !!
خیلی برام سخت بود که باهاش تماس بگیرم ، اما بلاخره تماس گرفتم خیلی گرم جواب منو داد و گفت میخواد با خانواده اش بیاد و ارتباط خانوادگی برقرار کنه!
وقتی صحبتم تمام شد به بابات گفتم : من از دیدن این آقا حالم به هم میخوره حالا قرار زن و بچه شو هم بیاره چه پرو.....
اون اومد با خانمش و دختر کوچولوش نه خودش شبیه گرگ بود و نه بچش و نه همسرش ! اونا بسیار دوست داشتنی بودند
میدونی چرا فکر میکردم اون یه گرگه ؟ چون من شجاعت و آمادگی پذیرش یک حقیقت تلخ رو نداشتم ! شکرم آدمها هر چقدر هم با شعورو منطقی باشند اما یه جاهایی کم میارن ، یه جاهایی دوست دارن جا خالی بدن ، یه جاهایی رو دوست دارن نبینن ، یه جاهایی رو در زندگیشون چند نقطه میزارن و دیگه میخوان بهش فکر نکنند و شونه خالی می کنند!
ما آدمها توی دلمون یه صندوقچه داریم ! آره تعجب نکن گاهی این صندوقچه خیلی سنگینه و حملش بسیار سخت و طاقت فرساست اما چاره ای نیست باید با خودت حملش کنی رو در این صندو قچه یه قفله ، یه قفل بزرگ که کلیدش به دست خودته. میدونی ما توی اون صندوقچه چی میزاریم رازها و واقعیتهای تلخ زندگیمونو....گاهی دردها و رنجهای ما اونقدر حجم شون زیاده که از صندوقچه ی دلمون سرازیر میشن و بیرون میریزن ! اگه گفتی به کجا میریزن ؟ آره میریزن به دریای دلمون ! تعجب کردی ؟ تعجب نکن ما تو دلمون یه دریا هم داریم ! اون صندوقچه مثل یه کشتی هست که شناور توی دل ما ، توی دل ما جزرو مد میشه ! واقعیتهای زندگی ما جزر ومد بوجود میارن ، بعضی وقتها طوفانهای وحشتناکی رخ میده، موجهای سنگین میخوره به ساحل دلمون و گاهی این موجها این قدر سنگینه که صخره ها رو خورد میکنه و میشکنه و صخره های سنگی بلور از چشمای ما چکه چکه میوفته پایین ...
نازنین من !یه وقتایی پیش میاد که دیگه از جزر و مد و دریا و طوفان و اون صندوقچه بیزار میشی و اصطلاحا می بُری دیگه با خودت میگی بیخیال هر چی میخواد بشه، بشه !به جای گریه میخندی مثل احمق ها ! دلت طوفانیه اما دیگه تو نمی تونی گریه کنی فقط میخندی و میخندی برای همین میگن هر کسی زیاد میخنده دلش غمگین تره!!! ...
شکرم بیخیال این نیز خواهد گذشت....
در مورد تو،من نمی خواستم بپذیرم که تو روزی ممکنه به خط بریل نیاز داشته باشی واین راز رو من دراون صندوقچه قایم کرده بودم!!!
آقای حسینی ، سومین خورشید زندگی تو، داره تو رو اماده می کنه برای روزهای آینده برای روزهایی که شاید کمی سخت باشه، اون داره در زندگیِ تو یک دریچه ی جدید میسازه !شاید یه روز به این دریچه نیاز داشته باشی ....
علی کوچولو مدتهاست اختاپوس با تمسخر یه سوال تکراری رو ازمن می پرسه که اگر به درمان معتقدی و ایمان داری پس آقای حسینی و خانم پرکینزدر خونه ی تو چه کار می کنند ؟
راستشو بخوای با این سوالش ته دلم خالی میشه ! دیشب جواب سوالشو بهش دادم ،گفتم :اگر چه علم رو به پیشرفته و گرچه هر روز ما شاهد کشفیات و ابداعات جدید هستیم اما باید آمادگی لازم برای برخورد و رویارویی با مشکل رو داشته با شیم
اولا" این جوری پسر من یه خط جدید یاد میگیره واین خودش یه مهارت ویه هنرِ دوما" با یادگیری بریل پسر من یه قدم از تو جلوتره، سوما" درمان تیغ دو لبه است کسی نمیدونه چی بشه و چی نشه
اختاپوس خندید و گفت : پس هنوز هم برگ برنده در دست منه !!!