» کبوترهای عاشق بهزاد و فاطمه «
سلام شکرم چقدر میخوابی بابا بلند شو !پاشو ببین تو سایتمون چه خبره تنبل خان ! وای عروسی عروسی !
پاشو با هم جیغ بکشیم ، هوراااااا بکشیم ، کف بزنیم و کییییییییل بکشیم ! اره بلاخره شاپرک سایتمون دل داداش بهزاد رو ربود !
علی جون کاشکی جیغ کشیدن در ملاءعام در فرهنگ ما امری پسندیده بود ! اما نیست من باید خودم این امر رو پسندیده کنم هاهاها ، من تو این کارا استادم
میدونی داداش بهزاد کیه ؟ همونی که قرار بود من با کلاش بکشمش ! تعجب نکن مامانت بس خطرناک و شرور هست ! تازه قرار بود اگه با کلاش موفق نشم با حمله ی انتحاری بکشمش ! وای چه خو ب شد این کارو نکردم والا شاپرک سایتمون از من متنفر میشد !
من از چند وقت پیش خبرایی به گوشم رسیده بود میدونستم که .... اما خب سکوت کردم ، ودر سکوت منتظر بودم تا این خبر علنی بشه !
علی جان راز دار بودن و به موقع سخن گفتن باعث محبوبیت ادمها میشه ، در یک کلام دهن ما ادمها باید قفل کلید داشته باشه در غیر این صورت تنش و جنگ ایجاد میشه وجنگهایی رو که همین دهن کوچولو می تونه ایجاد کنه از جنگهای جهانی هم خطرناکتره !
پسر گلم داستان احتمالی دلدادگی بهزاد و فاطمه به این صورته:
فاطمه جان در خیابون سایتومون داشته راه میرفته با کلی کتاب تو دستش به کجا ؟ به تالار
از اونطرف هم داداش بهزاد کلی خرید داشته و با بی حوصله گی و خستگی به طرف تالار میرفته و تو دستش یه صفحه تخم مرغ بوده ویه ظرف ماست !
فاطمه خانم از این طرف و داداش بهزاد از اونطرف این دو تایی ناخواسته به هم میخورن و ....
کتابهای ابجی فاطمه نقش زمین میشه و ظرف ماست و شونه ی تخم مرغ هم از دست داداش بهزاد میوفته زمین و از قضا رو کتابها ابجی فاطمه و مانتوی خوشگلش . دیگه تجسم این صحنه ی زیبا میتونه بسیار مفرح باشه البته برای منو تو !
ابجی فاطمه عصبانی نمیشه چون یاد نداره که عصبانی بشه و از طرفی با خودش فکر می کنه که چون ارپی داره حتما خودش متوجه ی داداش بهزاد نشده و این جوری میشه که فاطمه طبق معمول همیشه میخنده خخخخخخ
واین خنده دل از داداش بهزاد ما می رباید !هاهاها
خلاصه شکرم از اون به بعد داداش بهزاد مثل شاهین د رکمین ابجی فاطمه میشینه و می بینه که معیارهایی رو که برای همسر اینده اش در نظر گرفته در این خانم پیدا میشه و .....
اروم و قرار از داداش بهزاد ما گرفته میشه و با خود ش میگه وای چه کنم وچه نکنم بلاخره متوسل میشه به جناب سروششششششش !
داداش بهزاد هی زنگ میزنه به اقای سروش و هی حرف میزنه اما روش نمیشه که قضیه ی اصلی رو مطرح کنه ، روز بعد باز زنگ میزنه بازم خجالت میکشه و....
بلاخره حرصش میگیره و دل به دریا میزنه به لکنت و هزار بسم الله گفتن به آقای سروش گفتنی هاشو میگه !
آقای سروش اولش خوب متوجه نمیشه و به داداش بهزاد میگه چی فرمودین ؟! بنده متوجه نشدم یه بار دیگه درخواستتونو عنوان کنید !!!
داداش بهزاد از پشت خط تلفن هم از اقای سروش میترسه و نا خوداگاه از تلفن کمی فاصله میگیره 0با خودش فکر می کنه آقای سروش ممکن از پشت تلفن حسابشو برسه) بنابراین چشاشو می بنده وتمام انرژیشو در صداش جمع می کنه و میگه : من میخوام با فاطمه ازدواج کنم
علی میدونی چی میشه ؟ وای وای وای ...
برق سه فازاقای سروش رو میگیره و دچار لرزش و رعشه و......وکار جناب سروش به بیمارستان میکشه
داداش بهزاد هم از ترس یه چند وقتی پشت کوچه پس کوچه های تالار قایم میشه و تا مدتی افتابی نمیشه !
آقای سروش با ارامبخش حالشون بهتر میشه و به اتفاق همسرشون به خونه برمی گردن اما به شدت عصبانی هستن و چند نفر رو مامور می کنن که دنبال داداش بهزاد باشن تا یه گوش مالی حسابی بهشون بدن
و اما قهرمان قصه ی ما اروم نمیشینه یواشکی میره پیش کبوتر سایتمون واز ایشون کمک میخوان و با هزار خواهش تمنا از کبوتر خانم میخوان که نامه های ایشون رو برای فاطمه جان ببرن !
کبوتر خانم که خیلی دلسوز هست قبول می کنه و نامه های داداش بهزاد رو برای ابجی فاطمه میبره اون یواشکی وقتی همه ی اهل خونه خوابن پشت پنجره ی اتاق فاطمه میره و به شیشه نوک میزنه وابجی فاطمه متوجه کبوتر خانم میشه اونو میگیره ومیاردش کنار بخاری بهش اب و دون میده و یه دفعه متوجه یک حلقه ی کوچک تو گردن کبوتر خانم میشه و حلقه رو باز میکنه و نامه ی داداش بهزاد رو میخونه و ....
این قصه ادامه داره کبوتر خانم نامه های این دو نفر رو براشون میبره و اونا عاشق و دلداده ی هم میشن
همه چیز خوبه فاطمه و بهزاد خوشحالن و یه دنیای دیگه دارن در این میون بهزاد با زیرکی تمام ، پیش بزرگان سایت میره ، میره پیش داداش عبدالحسین و داداش محمد حسین و این اقایون رو واسطه می کنه که مجددا برن پیش آقای سروش و قضیه ی خواستگاری رو مطرح کنن
این دو بزرگواربا هم میرن اتاق مدیریت سایت پیش آقای سروش
اقای سروش از بس که حرص خورده تو این مدت دچار ریزش موی شدید شده و ناراحته. ایشون میگن آخه من ده بار به همه گفتم که بابا دو نفر آرپی نباید با هم ازدواج کنن ! حتما این درسها رو من برای خودم دادم ، خب فردا این جوری میشه و.......
جناب عبدالحسین و آقای معلم بلاخره ایشونو راضی می کنن و میگن خب اون ور قضیه رو هم باید ببینیم اولا داره درمان میاد دوما این دو جوون چون همدرد هستن بیشتر همدیگه رو درک می کنن و.....
واین جوری میشه که آقای سروش قبول می کنن به شرطها و شرو طها و میخنده از اون خنده های گرم و خاص و میگه من باید با جناب بهزاد خان حرف بزنم و اتمام حجت کنم الان مدتهاست دنبالش میگردم و پیداش نمی کنم اگه این آقا رو دیدین بگین بیاد پیش من کارش دارم
شکر پنیرم ، جونم برات بگه از اختاپوش تالار:
اختاپوس دوست نداره بچه های تالار خوش باشن و بخندن و چون به نوعی قضیه ی فاطمه و بهزاد لو رفته و همه خوشحالن ، میره تمام رشته هایی که بقیه برای پیوند این دو جوون ریسیدن رو خراب می کنه ! میدونی چه کار می کنه؟ الن بهت میگم
میره پیش داداشهای غیرتی فاطمه و قضیه رو لو میده و.....اختاپوس ساعت و محل قرار فاطمه بهزاد رو میدونه بنابراین همه چیزو میزاره کف دست داداشهای فاطمه و اوناها حسابی عصبانی میشن و کاری که نباید بشه میشه
اونا به فاطمه اجازه نمیدن که اون روز از خونه بیرون بره و از طرفی داداش بهزاد با یه دسته گل میاد سر قرارش و منتظره که فاطمه جان از راه برسه اما...
اما به جای فاطمه داداشهای فاطمه سر قرار میرن و انچه که نباید بشه میشه و یه فصل کتک خوب به داداش بهزاد میزنن و یه بادمجون خوشگل زیر چشم داداش بهزاد درست میشه و در نهایت هم دسته گل بهزادو که برای فاطمه اورده بود رو پرپر می کنن و میرن
خلاصه شاهین سایتمون که چشماش بازه و همیشه بیدار، صحنه رو می بینه اره منظورم داداش فرزاد هست. داداش فرزاد تمام وقایع در شهر سایت مارو زود می بینه و سریعا به داداش محسن و حاج اقا اطلاع میده
حاج اقا و جناب سروش بسیار رنجیده خاطر میشن و حرصشون میگیره که چرا باید داداشهای فاطمه بیان تو شهرِسایت ما و پسرشو نو کتک بزنن و و دخترشونو دچار استرس بکنن برای همین سریعا همه رو تو تالا ر جمع می کنن و حاج اقا یه سخنرانی کوبنده می کنه و دستور میده دور شهر سایت مارو حصار کشی و دروازهایی رو برای شهرِ سایتمون تعبیه کنن که یه دروازه زیر نظر غول چراغ جادوی داداش فرید باشه و یه دروازه هم زیر نظر شاهین سایتمون باشه که دیگه شاهد بی نظمی در شهر مون نباشیم .بعدش هم حاج اقا و جناب سروش میرن در اتاقشون و جلسه ی محرمانه ای برگذار می کنن اما نمیدونن که هیچ جای محرمانه ای وجود نداره چون یاسمن شرور هفت تیر کش سایت با جاروی جادوییش میتونه از دیوارها و سدها بگذره و همه چیز رو ببینه
خلاصه حاج آقا وقتی در اتاق رو می بنده دوستانه میزنه پشت شونه ی اقای سروش و با خنده میگه جناب سروش جدا از بلواهای به پا شده خیلی خوشحالم که این دو تا جوون به هم دل دادن ، ما یه سایت درست کردیم برای رفع نگرانی بچه ها اما حالا باید دست دخترا و پسرامونو در این سایت تو دست هم بزاریم و....
جناب سروش میگه منم خوشحالم اما باید همه ی جوانب رو بسنجیم و راهکارهای لازم رو به هر دو جوونمون ارائه بدیم وفاطمه و بهزاد رو میخوان که داخل اتاق !
فاطمه طفلک خیلی گریه کرده چون داداشهاش خوب به حساب عشقش رسیدن و از طرفی قیافه ی داداش بهزاد هم با کبودی زیر چشمش بسیار دیدنی هست حاج اقا و جناب سروش با دیدن بهزاد خندشون میگیره اما سعی می کنن قیافه شون جدی باشه چون به قولی فاطمه دختر هر دوشون هست و میخوان اصطلاحا "گربه رو در حجله بکشن"
حاج اقا دو تا سرفه ی خشک می کنه و سر صحبت رو جدی باز می کنه و .....
اما این که حاج اقا و جناب سروش به داداش بهزاد چی گفتن دیگه یه راز هست !
علی جونم انگاری همه چیز به خوبی صورت گرفته چون اون خانم کلاغ دوست داشتنی که خبرها رو برام میاره به من گفت داداش بهزاد با کت و شلوار شیک و یه دست گل و همراه با جناب سروش و حاج اقا رفتن خواستگاری شاپرک خانم و داداش بهزاد تمام مدت از ترس داداشهای فاطمه بین حاج آقا و جناب سروش قرار گرفته تا از حمله ی داداشهای فاطمه درامان باشه !خخخخخ
بابای فاطمه بهزاد رو به فرزندی قبول می کنه و برای اینکه همه چیز اصولی انجام بشه این دو جوون رو جهت ازمایشات ژنتیک پیش دکتر درویش می فرستن .... پایان داستان بسیار قشنگ و دلچسبه و اونا نامزد میشن !
تقدیم به داداش بهزاد و فاطمه عزیزم
ارزو می کنم بیشتر شاهد این حوادث باشیم ، فاطمه جان این داستان رو داشتم می نوشتم و برای علی هم تیکه تیکه می خوندمش خیلی هیجان زده شده بود می گفت مامان بقیه اش چی شد ؟ بهش گفتم باید بقیه شو بنویسم بعدش گفت :مامان همین جور که مینویسی برای من بخون ببینم آخرش چی میشه
خوشحالم هم برای شما و بهزاد و هم برای خودم چون پسرم هم عین خودم دیوونه است یک دیوونه ی مادرزاد !
بیچاره همسرم یه همسر دیوونه گرفت که براش پسری آورد دیوونه تر از خودش ! حتما چند روز دیگه باید داستان خودکشی همسرم رو بنویسم !!
میدونید دوست نداشتم تبریک من مثل بقیه باشه دوست داشتم تبریکم به شما دو جوون خاص باشه
فاطمه و بهزاد عزیز پیوندتان مبارک ( از طرف یاسمن و علی کوچولو)