انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران

نسخه‌ی کامل: دلنوشته های خدیجه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
وقتــی سکوت خــدا را در برابر راز ُ نیــازت دیدی نگــو خـدا با مــن قهر است...



او به تمـام کـائنات فرمــان سکوت داده تــا حرف دلـــت را بشـــنود...



پس حرف دلــت را به او بگــو...

با نام خدا شروع میکنم...
سلام میکنم ب هرکی ک نوشته ی منو میخونه و ممنونم بابت وقتی ک میذاره...چون با ارزشترین چیزشو ب نوشته های من اختصاص داده
و من ازین بابت خوشحالم و سپاسگذار
من همیشه ب نوشتن و البته خوندن علاقه داشتم ولی ارپی شد بهانه ای برای توجیه تنبلیم و باعث شد ک از خوندن غافل بشم و مدام ب خودم وعده میدم ک وقتی درمان شدم کتابای فلان نویسندرو میخونم فلان داستانارو میخونم...
خب من دوست ندارم کتابای صوتی رو گوش بدم چون اینجوری هیچ لذتی از خوندن نمیبرم
ی کم از خودم بگم من فوق العاده حسودم اما حسادتم از جنس حسادت ظاهری نیست ینی ظاهرو و موقعیت مالی و اجتماعی ادمها مد نظرم نیست درواقع ب ادمهای با سواد حسادت میکنم  بهتره بگم غبطه میخورم منظورم از سواد ب هیچ وجه مدرک تحصیلی ادمها نیست
این بود خصلت بارز من
من جدیدا ب فکر نوشتن افتادم دوست دارم ی داستان در مورد لاک پشت بنویسم والبته اخیرا عنوانی ک توی ذهنم اومده لاک پشتی هست ک درواقع ی خرگوش زبرو زرنگ بوده توی ی جنگل ک مورد غضب ی جادوگر بدجنس قرار گرفته و ب شکل ی لاک پشت دراومده این لاک پشت داره ب هر ئری میزنه ک طلسم این جادوگر رو باطل کنه
در کنار این لاک پشت حیوونای دیگه ای هم هستن ک توسط جادوگر بدجنس طلسم شدن
مثلا حلزونی ک من فک میکنم قبلا ی اهو بوده و جادوگر بدجنس طلسمش کرده
اتوی این جنگل هرکسی مورد خشم جادوگر بدجنس قرارگرفته و ب شیوه ای مورد ازار قرار گرفته
این اتفاقات از خیلی سال پیش افتاده و هیچکس نتونسته جادوگر بدجنس رو مغلوب کنه
امااا
جدیدا داره ی اتفاقای عجیب و غریب میفته
حقیقت اینه ک همه خسته شدن از وضعیتشون و ب تنگ اومدن 
و میخوان بر علیه جادوگر بدجنس شورش کنن و شکستش بدن و طلسم رو بشکنن
اما خب طبیعتا ب ی کمکهایی از بیرون احتیاج دارن یکی ک یاریشون کنه اعضای این جنگل خیلی قوی بودندو جسورو توانا اما طلسم جادوگر ضعیفشون کردو اعنماد ب نفسشون رو ازشون دزدید
البته چیزی ک الان مهمه خواسته ی اونهاست و کمکهایی ک از بیرون داره بهشون میشه
من ک خیلی امیدوارم ب شکسته شدن این طلسم
دلم گرفته بود خواستم بنویسم گفتم بلند شم ی خودکارو دفتر بردارم ب یاد قدیما ک عصرای تابستون میرفتم تو حیاطمونم شروع میکردم ب نوشتن بنویسم
اما
پشیمون شدم اخه من دیگه نمیتونم مثه قبل بنویسم چون خطای روی برگ دفترو نمیبینم و خیلی کج و ماوج مینویسم ینی اصلن خطای کاغذو نمیبینم ک بخوام روش بنویسم
اخی چه خط قشنگی داشتم البته خطم ک تغییری نکرده ولی چه فایده ک نمیتونم مثه قبل بنویسم از خطم الکی تعریف نمیکنم چون همه میگفتن خیلی خوش خطی و خودمم باور داشتم گفتم
حالا اگه نخوام خیلی احساساتی بشم با ی لبخند ژکوند برلب میگم هیچوقت تصورشم نمیکردم ک نوشتن چند خط روی کاغذ هم ی جایی توی ی گوشه از قلبم ک تبدیل شده ب قبرستون ارزوهام چال بشه
هیییی روزگار
امروز چشامو با ی روسری بستم تو خونه میگشتم
وای ک چقد من بدجنس شدم چون میفهمم با این رفتارام چقدر دل مامانمو ب درد میارم اما باز انجام میدم
شاید ارپی فقط نور چشمامو نگرفته شاید سلامت روانموهم ازم گرفته
نمیدونم
ولی ی چیزی ک هست نمیدونم البته شاید مثه حسای دیگم زودگذر باشه اما تصمیم گرفتم قوی باشم
امروز وقتی چشمامو بسته بودم ب این فکر کردم نابینایی اونقدرام ک من تصور میکنم نمیتونه سخت باشه
نه نه نه...
من اصلن ب نابینایی خط بریل عصای سفید فک نمیکنم
فقط ب این فک کردم ک اینه نهایت اون چیزی ک من ازش میترسم
پس شاید شرایطم انقد سخت نیست ک ازش واسه خودم ی کوه ساختم
چیز دیگه ای ک امروز بش فک میکردم این بود ک واقعا بعضی وقتا چه عقاید مسخره ای ب من تحمیل شده بله واقعا تحمیل شده
مثلا اینکه ای وای اگر تو ب چیزی ک داری راضی نباشی خدا ختما اونو ازت میگیره
اینو ک میخوام بگم فقط همدردای من میفهمن نه دیگران
مثلا من چون قدر دیدمو تو نوجوونیم ندونستم الان دید من یدتر شده پس من ب خودم میگم خدیجه ب هوش باش ک اگه خطایی کنی نق بزنی همین اندک دیدم از دستت رفته
مضحکه نه؟
ملت چارستون بدنشون سالم راست راست راه میرن همه چی دارن و راضی نیستن
هیچیشون نمیشه
ولی اگه خدیجه گفت آ خدا اگه زحمتی نیست ی خورده نور چشمای منو زیاد کن خدا خشمگین میشه عصبی میشه پیچ نور چشمای خدیجه رو خلاف جهت میچرخونه میچرخونه ک  چشماش خاموش بشه
کاش تجدید نظر کنیم در عقایدمون
کاش از خدا نترسیم
کاش با خدا دوست باشیم