قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 6 / 10، 07:41 عصر,
|
|||
|
|||
بافتن را
از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش اما حرفش هیچ وقت از یادم نمیرود می گفت : زندگی مثل یک کلاف کامواست از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم گره می خورد می پیچد به هم گره گره می شود بعد باید صبوری کنی گره را به وقتش با حوصله وا کنی زیاد که کلنجار بروی گره بزرگتر می شود کورتر می شود یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد باید سر و ته کلاف را برید یک گره ی ظریف کوچک زد بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد محو کرد یک جوری که معلوم نشود... یادت باشد گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند همان کینه های چند ساله باید یک جایی تمامش کرد سر و تهش را برید زندگی به بندی بند است به نام " حرمت " که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است... زنده یاد سیمین بهبهانی |
|||
5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, عاطفه, سوزان |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 71 مهمان