قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 6 / 19، 10:21 عصر,
|
|||
|
|||
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم! هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود. کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد. هیچکس باغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت . من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد ..... و شبی از شبها مردی از من پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یه نفر باز صدا زد سهراب! کفش هایم کو؟ سهراب سپهری |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, فرید, عاطفه1, عاطفه, سوزان, سعیده, خدیجه, بهزاد, امیرعلی |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 93 مهمان