1393 / 6 / 27، 12:05 عصر
دخترک...
اون قدیما دختری بود پرشروشور، یه کمی شاد،یه کمی خوش
اون قدیمامشکل اون فقط غم چشماش بود
کم کمک دخترک قصه ماقدکشیدوبزرگ شد
اماحالا،دلش پرغصه و غم،چشاش همیشه بارونی،لباش توزندون سکوت،خودش اسیر یه غروب...
زندگی این دخترک همیشه خاکستری بود
بااینکه اون دلش میخواست ، آبی بشه فصلای سرد تو نگاش...
بااین دنیاکاری نداشت
باآدما رابطه داشت ونداشت
دیگه خسته شده بود ازغربت وتنهایی ثانیه هاش
شب وروز کارش دعا بود ، خیلی وقتا گریه
دخترک مدتهاست منتظر عبور یه سایه سبز نشسته
منتظر اومدن قاصدکا
اون همیشه دلش میخواست دنیا براش آبی بشه
دلش میخواست آسمون چشای اون دیگه بارونی نشه
(سحر)