قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 8 / 10، 10:52 عصر,
|
|||
|
|||
دو قطره پنهانی شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب ستاره می تابید بنفشه می خندید زمین به گرد سر آفتاب می گردید همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار همان هیاهو جاری به کوچه و بازار همان تکاپو آن گیر و دار آن تکرار همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا نه مهر گفت و نه ماه نه شب نه روز که این رهگذر که بود و چه شد؟ نه هیچ دوست که این همسفر چه گفت و چه خواست ندید یک تن ازین همرهان و همسفران که این گسسته غباری به چنگ باد هوا است تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی شبی که با تو درافتد غم پشیمانی سرشک تلخی در مرگ من می افشانی تویی همین تو که می آوری به یادمرا فریدون مشیری |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, علی کوچولو, سکینه, سوزان, سحر |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 90 مهمان