قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 8 / 20، 12:50 صبح,
|
|||
|
|||
باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز باز كن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید كودك قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : "زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست " قصه ی شیرینی ست كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تو اند حمید مصدق |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, عاطفه, سوزان, بهزاد |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 98 مهمان