1394 / 5 / 24، 08:17 عصر
دلم گرفته بود خواستم بنویسم گفتم بلند شم ی خودکارو دفتر بردارم ب یاد قدیما ک عصرای تابستون میرفتم تو حیاطمونم شروع میکردم ب نوشتن بنویسم
اما
پشیمون شدم اخه من دیگه نمیتونم مثه قبل بنویسم چون خطای روی برگ دفترو نمیبینم و خیلی کج و ماوج مینویسم ینی اصلن خطای کاغذو نمیبینم ک بخوام روش بنویسم
اخی چه خط قشنگی داشتم البته خطم ک تغییری نکرده ولی چه فایده ک نمیتونم مثه قبل بنویسم از خطم الکی تعریف نمیکنم چون همه میگفتن خیلی خوش خطی و خودمم باور داشتم گفتم
حالا اگه نخوام خیلی احساساتی بشم با ی لبخند ژکوند برلب میگم هیچوقت تصورشم نمیکردم ک نوشتن چند خط روی کاغذ هم ی جایی توی ی گوشه از قلبم ک تبدیل شده ب قبرستون ارزوهام چال بشه
هیییی روزگار
امروز چشامو با ی روسری بستم تو خونه میگشتم
وای ک چقد من بدجنس شدم چون میفهمم با این رفتارام چقدر دل مامانمو ب درد میارم اما باز انجام میدم
شاید ارپی فقط نور چشمامو نگرفته شاید سلامت روانموهم ازم گرفته
نمیدونم
ولی ی چیزی ک هست نمیدونم البته شاید مثه حسای دیگم زودگذر باشه اما تصمیم گرفتم قوی باشم
امروز وقتی چشمامو بسته بودم ب این فکر کردم نابینایی اونقدرام ک من تصور میکنم نمیتونه سخت باشه
نه نه نه...
من اصلن ب نابینایی خط بریل عصای سفید فک نمیکنم
فقط ب این فک کردم ک اینه نهایت اون چیزی ک من ازش میترسم
پس شاید شرایطم انقد سخت نیست ک ازش واسه خودم ی کوه ساختم
چیز دیگه ای ک امروز بش فک میکردم این بود ک واقعا بعضی وقتا چه عقاید مسخره ای ب من تحمیل شده بله واقعا تحمیل شده
مثلا اینکه ای وای اگر تو ب چیزی ک داری راضی نباشی خدا ختما اونو ازت میگیره
اینو ک میخوام بگم فقط همدردای من میفهمن نه دیگران
مثلا من چون قدر دیدمو تو نوجوونیم ندونستم الان دید من یدتر شده پس من ب خودم میگم خدیجه ب هوش باش ک اگه خطایی کنی نق بزنی همین اندک دیدم از دستت رفته
مضحکه نه؟
ملت چارستون بدنشون سالم راست راست راه میرن همه چی دارن و راضی نیستن
هیچیشون نمیشه
ولی اگه خدیجه گفت آ خدا اگه زحمتی نیست ی خورده نور چشمای منو زیاد کن خدا خشمگین میشه عصبی میشه پیچ نور چشمای خدیجه رو خلاف جهت میچرخونه میچرخونه ک چشماش خاموش بشه
کاش تجدید نظر کنیم در عقایدمون
کاش از خدا نترسیم
کاش با خدا دوست باشیم
اما
پشیمون شدم اخه من دیگه نمیتونم مثه قبل بنویسم چون خطای روی برگ دفترو نمیبینم و خیلی کج و ماوج مینویسم ینی اصلن خطای کاغذو نمیبینم ک بخوام روش بنویسم
اخی چه خط قشنگی داشتم البته خطم ک تغییری نکرده ولی چه فایده ک نمیتونم مثه قبل بنویسم از خطم الکی تعریف نمیکنم چون همه میگفتن خیلی خوش خطی و خودمم باور داشتم گفتم
حالا اگه نخوام خیلی احساساتی بشم با ی لبخند ژکوند برلب میگم هیچوقت تصورشم نمیکردم ک نوشتن چند خط روی کاغذ هم ی جایی توی ی گوشه از قلبم ک تبدیل شده ب قبرستون ارزوهام چال بشه
هیییی روزگار
امروز چشامو با ی روسری بستم تو خونه میگشتم
وای ک چقد من بدجنس شدم چون میفهمم با این رفتارام چقدر دل مامانمو ب درد میارم اما باز انجام میدم
شاید ارپی فقط نور چشمامو نگرفته شاید سلامت روانموهم ازم گرفته
نمیدونم
ولی ی چیزی ک هست نمیدونم البته شاید مثه حسای دیگم زودگذر باشه اما تصمیم گرفتم قوی باشم
امروز وقتی چشمامو بسته بودم ب این فکر کردم نابینایی اونقدرام ک من تصور میکنم نمیتونه سخت باشه
نه نه نه...
من اصلن ب نابینایی خط بریل عصای سفید فک نمیکنم
فقط ب این فک کردم ک اینه نهایت اون چیزی ک من ازش میترسم
پس شاید شرایطم انقد سخت نیست ک ازش واسه خودم ی کوه ساختم
چیز دیگه ای ک امروز بش فک میکردم این بود ک واقعا بعضی وقتا چه عقاید مسخره ای ب من تحمیل شده بله واقعا تحمیل شده
مثلا اینکه ای وای اگر تو ب چیزی ک داری راضی نباشی خدا ختما اونو ازت میگیره
اینو ک میخوام بگم فقط همدردای من میفهمن نه دیگران
مثلا من چون قدر دیدمو تو نوجوونیم ندونستم الان دید من یدتر شده پس من ب خودم میگم خدیجه ب هوش باش ک اگه خطایی کنی نق بزنی همین اندک دیدم از دستت رفته
مضحکه نه؟
ملت چارستون بدنشون سالم راست راست راه میرن همه چی دارن و راضی نیستن
هیچیشون نمیشه
ولی اگه خدیجه گفت آ خدا اگه زحمتی نیست ی خورده نور چشمای منو زیاد کن خدا خشمگین میشه عصبی میشه پیچ نور چشمای خدیجه رو خلاف جهت میچرخونه میچرخونه ک چشماش خاموش بشه
کاش تجدید نظر کنیم در عقایدمون
کاش از خدا نترسیم
کاش با خدا دوست باشیم
برآید پس از تیره شب آفتاب....