قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه

1393 / 6 / 28، 05:43 عصر,
#76
کوچه

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،
آب ، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا ، که دلت با دگران است !
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …
اشک در چشم تو لرزید ،
ماه بر عشق تو خندید !
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !

زنده یاد فریدون مشیری
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان, خدیجه


1393 / 6 / 28، 05:45 عصر,
#77
جواب هما میر افشار به شعر کوچه فریدون مشیری

بی تو من زنده نمانم


بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده بخونم

تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی

چون در خانه ببستم ،

دگر از پای نشستم ،

گوئیا زلزله آمد ،

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من ؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ،

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدائی ؟

نتوانم ، نتوانم

بی تو من زنده نمانم .....
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان, خدیجه


1393 / 6 / 29، 10:40 عصر,
#78
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
" این نیز بگذرد "

مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ،
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست.

زندگی پاییز هم می شود ،
رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم

تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی
لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که

هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.

مهدی اخوان ثالث
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه


1393 / 6 / 29، 11:36 عصر,
#79
شعر بسیار زیبا از مولانا

اي دوست قبولم كن و جانم بستان..
.مستم كن و وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گيرد بي تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

اي زندگي تن و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل و جانم همه تو
تو هستي من شدي ازآني همه من
من نيست شدم در تو ازآنم همه تو

خود ممكن آن نيست كه بردارم دل
آن به كه به سوداي تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه كنم بهر چه مي‌دارم دل

در عشق تو هر حيله كه كردم هيچ است
هر خون جگر كه بي تو خوردم هيچ است
از درد تو هيچ روي درمانم نيست
درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است

من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه كنم حديث ما بود دراز

دل تنگم و ديدار تو درمان من است
بي رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هيچ دلي مباد بر هيچ تني
آن كز قلم چراغ تو بر جان من است

اي نور دل و ديده و جانم چوني
وي آرزوي هر دو جهانم چوني
من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس
تو بي رخ زرد من ندانم چوني

افغان كردم بر آن فغانم مي سوخت
خامش كردم چو خامشانم مي سوخت
از جمله كران‌ها برون كرد مرا
رفتم به ميان و در ميانم مي سوخت

من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم

اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
آنرا كه وفا نيست از عالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غم كه هزار آفرين بر غم باد

در عشق توام نصيحت و پند چه سود
زهرآب چشيده‌ام مرا قند چه سود
گويند مرا كه بند بر پاش نهيد
ديوانه دل است پام بر بند چه سود

من ذره و خورشيد لقايي تو مرا
بيمار غمم عين دوايي تو مرا
بي بال و پر اندر پي تو مي‌پررم
من كَه شده‌ام چو كهربايي تو مرا

غم را بر او گزيده مي بايد كرد
وز چاه طمع بريده مي بايد كرد
خون دل من ريخته مي‌خواهد يار
اين كار مرا به ديده مي‌بايد كرد

آبي كه ازاين ديده چو خون مي‌ريزد
خون است بيا ببين كه چون مي‌ريزد
پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل مي‌خورد و ديده برون مي‌ريزد
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان


1393 / 6 / 31، 11:05 عصر,
#80
جشنگلگلجشن

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟



شعراز: قیصر امین پور
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, عاطفه, سکینه, سوزان, خدیجه


1393 / 7 / 1، 11:32 عصر,
#81
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن.
پادشاه فصلها ، پائیز ..

مهدی اخوان ثالث
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سکینه


1393 / 7 / 2، 12:04 صبح,
#82

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 7 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, عاطفه, سکینه, سوزان


1393 / 7 / 3، 10:58 صبح,
#83
وه، چه شیرین است.

رنج بردن با فشردن؛

در ره یک آرزو مردانه مردن!

و اندر امید بزرگ خویش

با سرو زندگی‌ بر لب

جان سپردن!

آه؛ اگر باید

زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید

و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید

هوشنگ ابتهاج
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, عاطفه, سوزان


1393 / 7 / 3، 07:50 عصر,
#84
تقدیم به همه دوستان به ویژه آذری زبانها

گونده منه باش ووران ، ایندی منه داش وورور
(اونی که هر روز به من سر میزد،الان به من سنگ میزنه)

ایندی منه داش ووران ، اوزگلره باش وورور
(الان به من سنگ میزنه ،به بیگانه ها سرمیزنه)

اوزگه اگر داش وورا ، دردینه دوزمک اولار
(بیگانه اگه سنگ بزنه ،دردشو میشه تحمل کرد)

باخ بورا،سوز بوردادی ، داشلاری یولداش وورور
(ببین ،صحبت اینجاست که،سنگهارو دوست میزنه )

مصداق : من از بیگانگان هرگز ننالم / که بامن هرچه کرد آن آشناکرد

علی یارتون
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد حسین تشکر کرده‌اند:
ملیحه, مرضیه, محمد81, فرید, فاطمه, عاطفه, سوزان, خدیجه


1393 / 7 / 3، 10:12 عصر,
#85
یک شعری از رودکی

زمانه پندی آزاده وار داد مرا

زمانه را چو نکو بنگری همه پند است!

زبان ببند - مرا گفت - و چشم دل بگشای

که را زبان نه به بند است ، پای با بند است!

بدان کسی که فزون از تو ، آرزو چه کنی؟

بدان نگر که به حال تو آرزومند است!!!
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, عاطفه, سوزان


1393 / 7 / 4، 06:38 عصر,
#86
ردیف این غزل دشــوار می شد با بیندازم !
ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!
جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد
چـــرا باید نگاهی تیــــره بر دنیــا بیندازم؟
کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده
نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم
نباید حرف مردم را به یاد من بیندازی!!!
که من هم شانه ها را دم به دم بالا بیندازم
"من از اقلیم بالایم" مرا در خاطرت بسپار*
تـــو را باید به یاد شعر مولانا بیندازم
بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی
نیفتادم ز پا تا عقل را از پا بیندازم!
تو ترکم کردی و من همچنان در شهر خواهم ماند
کـــه رسم عاشقـــی را بیــن مردم جـــا بیندازم
تو را هرگز نخواهم یافت ! اما باز ناچارم
کـــه تور پاره را بر آبــــی دریا بیندازم

محمد سلمانی
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 4، 10:28 عصر,
#87
دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد / هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد / که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی / بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر /به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی /که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت / که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان


1393 / 7 / 5، 09:17 عصر,
#88
زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست

مهدی سهیلی
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 4 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
ملیحه, محمد81, محمد حسین, سوزان


1393 / 7 / 6، 01:04 صبح,
#89
مــن نــدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عــهد نــابستن از آن بـه که بــبندی و نپــایی

دوستان عــیب کـنندم کـه چرا دل به تو دادم

بایــد اول به تو گفتن که چـنین خوب چـرایی

ای کـــه گفتی مـــرو انــدر پی خوبان زمانـه

مـــا کجاییم در ایــن بــحر تفکر تـــو کــجایی

حلقه بــر در نــــتوانم زدن از دست رقیـبــان

این تـــوانـم که بیــایم بــه محلت بـه گـدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

هـــمه سهلست تـحمل نــکنم بـــار جــدایی

گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم

چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی

شمع را بـاید از این خانه به دربردن و کشتن

تــا که همسایه نـگوید که تو در خـانه مایـی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بـگریزد

که بدانست که دربند تـو خوشتر ز رهــایی
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 5 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کرده‌اند:
یاسمن, ملیحه, محمد81, محمد حسین, سوزان


1393 / 7 / 7، 09:12 عصر,
#90
گلگل
همه روز روزه بودن،‌ همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن،‌ به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن

به خدا که هیچ کس را ، ثمر آنقدر نباشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

گلگل
تشکر از این کاربر پاسخ
[-] 8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کرده‌اند:
محمد81, محمد حسین, فرید, فاطمه, عاطفه, سعیده, خدیجه, حسین



پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 21 مهمان

صفحه‌ی تماس | پرتال حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبرواشتارگات درایران | بازگشت به بالا | | بایگانی | پیوند سایتی RSS
Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 5.8
Powered by