قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
|
1393 / 10 / 5، 04:27 عصر,
|
|||
|
|||
ماه من غصه چرا ؟!! آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغازِ بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پُر امنیتِ احساس خداست ماه من ، غصه چرا ؟! تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم ، همه خوشبختی توست
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 6، 10:28 صبح,
|
|||
|
|||
کفشهای تا به تا و وصله دار من کجاست؟ خاطرات خوب و شیرین بهار من کجاست؟ کوچه های خاکی و باهم دویدن هایمان شور و شوق خنده ی بی اختیار من کجاست؟ کاهگل ها عطر دفترهای کاهی داشتند خاک باران خورده ی ایل و تبار من کجاست؟ کو دبستان؟ کو کلاس درس؟ کو آن نیمکت؟ همکلاسیه همیشه در کنار من کجاست؟ باغ سرسبز الفبا را چرا گم کرده ام؟ سطر سطر سیب های " آب" دار من کجاست؟ آتش پیراهنت مانده است در من سالها ریزعلی! تنهای تنهایم، قطار من کجاست؟ مانده جای ترکه اش بر روی دستم، کو خودش؟ درس سارا، درس شیرین انار من کجاست؟ رفت آن روباه مکار و پنیرم را ربود زاغ خوش آواز روی شاخسار من کجاست؟ پس چه کس خط میزند مشق شبم را بعد از این؟ پای تخته،مهربان آموزگار من کجاست؟ ثلث اول آشنایی، ثلث دوم دوستی ثلث سوم دستخط یادگار من کجاست؟ باز هم پاییز شد بابای پیر و خش خش برگ درختان چنار من کجاست؟ کاش میشد باز هم برگشت تا آن روزها خسته ام دلهای سنگی! روزگار من کجاست؟ |
|||
11 کاربر به خاطر ارسال این پست از وحـید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, صدف, سوزان, روحان, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 7، 01:38 عصر,
|
|||
|
|||
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهء سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پرستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان، به بیکران، به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیرپا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب می شود صراحی سیاه دیدگان من به لای لای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود فروغ فرخ زاد
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, روحان, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 8، 05:58 عصر,
|
|||
|
|||
من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بکند من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی میبینم که دعاهای نخستین بشر را ترک کرد ابر ها رفتند،یک هوای صاف،یک گنجشک،یک پرواز دشمنان من کجا هستند فکر میکردم در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من،آب را با آسمان خوردم!!!
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فاطمه, سوزان, سعیده, روحان, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 10، 11:03 عصر,
|
|||
|
|||
گلمه قارانیق گجه لر طاقتیم بوخدور گجه لر گوزلریم توكسه یاشینی دریادن چوخدور گجه لر طاقتیم یوخدور گجه لر گجه لر اوزون گجه لر سس سیز سحرین عطرین نینیرم سن سیز آغرییر قلبیم گوزلریم خسته اتا بیلمیرم گل منی سس له پنجره نی باغلادیم یوخی گله گوزومه گوردوم یوخودا بختیم آلیب یانان گوزومه اولدوزوم كوسوب گدیب یل كیمین اسیب گدیب آییلدیم بیر وقت گوردوم عمریمی كسیب گدیب گجه لر اوزون گجه لر سس سیز سحرین عطرین نینیرم سن سیز آغرییر قلبیم گوزلریم خسته یاتا بیلمیرم گل منی سس له گلمه قارانیق گجه لر طاقتیم بوخدور گجه لر معني فارسي شعر گجلر اوزون گجلر سن سیز شب ها از فکر تو نمی تونم بخوابماین فکر را نمی تونم از سرم بیرون کنم شب ها از عشق تو نمی تونم بخوابماین عشقو نمی تونم از سرم بیرون کنم چه کار کنم که به تو نمی تونم برسم ؟جدایی جدایی امان از جدایی هر دل از درد می میره وای از جداییشب ها از دوری تو دراز و طولانی است نمی دونم که شب ها به کجا پناه ببرمشبها به درد من زخم زده اند شبها به درد من زخم زده اندجدایی جدایی امان از جدایی هر دل از درد می میره وای از جدایی
آرپی رفتنی است خود را برای جشن درمان آماده کنید.
|
|||
11 کاربر به خاطر ارسال این پست از ماهان تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, صدف, سوزان, سعیده, راضیه, خدیجه, بهزاد, افسانه |
1393 / 10 / 12، 10:04 عصر,
|
|||
|
|||
خدایــــــــــا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کن اگه میشـه بیــــــا پاییـن و دستـــــای منـــو ها کن خدایــــــــــا!سرده این پایین،ببـین دستــامـو میلرزه دیگه حتـــــــــــے همه دنیا،به این دورے نمـے ارزه تو اون بالا من این پایین،دو تایـــــــے مون چرا تنها؟ اگه لیلــــــے دلش گیــــره! بـــــگو مجنون چرا تنها؟ خدایا! من دلم قرصه،کسے غیر از تو با من نیست خیالت از زمین راحت ،که حتــے روز،روشن نیست کسـے اینجا نمـے بینـه که دنیـــــــــــا زیر چشماته یه عمره یـــــــــــادمـــــــون رفته،زمیـن دار مکافـاته فراموشم شده گاهـے،که این پایین چه هـــا کردم کـــــــــه روزے بایـد از اینجـا بــازم پـیــش تو برگردم خدایـــــــــا! وقــت برگشـتـن یه کم با من مدارا کن شنیــدم گرمــه آغوشـــت،اگه میشـه منــم جا کن
اللهمّ اشفِ کلّ مریض
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از محمد81 تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, راضیه, خدیجه, بهزاد |
1393 / 10 / 17، 12:59 صبح,
|
|||
|
|||
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شایدم بخشیده از اندوه پیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی ها کرده پاک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من ای ز گندمزار ها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردید ها با توام دیگر زدردی بیم نیست هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست ای دلتنگ من و این بار نور ؟ های هوی زندگی در قعر گور ؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش ‚ نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنه بازارها آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته چون ستاره با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت جوی خشک سینه ام را آب تو بستر رگهایم را سیلاب تو در جهانی این چنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم براه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونه هام از هُرم خواهش سوخته آه ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه زاران تنم آه ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب آه آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه تر سیراب تر عشق دیگر نیست این‚ این خیرگیست چلچراغی درسکوت و تیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم ‚ من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یکدم بیالاید به غم آه می خواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم های های این دل تنگ من و این دود عود ؟ در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟ این فضای خالی و پروازها ؟ این شب خاموش و این آوازها ؟ ای نگاهت لای لایی سحر بار گاهواره کودکان بی قرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیا های من ای مرا با شور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لا جرم شعرم به آتش سوختی فروغ فرخزاد |
|||
6 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, ماهان, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 17، 05:57 عصر,
|
|||
|
|||
از دوست داشتن امشب از آسمان ديده تو روي شعرم ستاره ميبارد در سكوت سپيد كاغذها پنجه هايم جرقه ميكارد شعر ديوانه تب آلودم شرمگين از شيار خواهشها پيكرش را دوباره مي سوزد عطش جاودان آتشها آري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه ناپيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست از سياهي چرا حذر كردن شب پر از قطره هاي الماس است آنچه از شب به جاي مي ماند عطر سكر آور گل ياس است آه بگذار گم شوم در تو كس نيابد ز من نشانه من روح سوزان آه مرطوب من بوزد بر تن ترانه من آه بگذار زين دريچه باز خفته در پرنيان رويا ها با پر روشني سفر گيرم بگذرم از حصار دنياها داني از زندگي چه ميخواهم من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو زندگي گر هزار باره بود بار ديگر تو بار ديگر تو آنچه در من نهفته درياييست كي توان نهفتنم باشد با تو زين سهمگين طوفاني كاش ياراي گفتنم باشد بس كه لبريزم از تو مي خواهم بدوم در ميان صحراها سر بكوبم به سنگ كوهستان تن بكوبم به موج دريا ها بس كه لبريزم از تو مي خواهم چون غباري ز خود فرو ريزم زير پاي تو سر نهم آرام به سبك سايه تو آويزم آري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه نا پيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست فروغ فرخزاد
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 18، 01:58 صبح,
|
|||
|
|||
درگیرِ تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت! سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی، عقربه ى قبله نما رفت! در بین غزل نامِ تو را داد زدم ، داد آنگونه که تا آن سرِ این کوچه ، صدا رفت! بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت: این وقتِ شب این شاعرِ دیوانه ، کجا رفت؟! من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیديم من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت! با شانه ، شبی راهیِ زلفت شدم اما ... من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت! در محفلِ شعر آمدم و رفتم و ... گفتند: ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟! می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر سوزاندَمَش آنگونه که دودش به هوا رفت ... محمد سلمانی |
|||
10 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 18، 03:23 عصر,
|
|||
|
|||
نمي دانم چه مي خواهم خدا يا به دنبال چه مي گردم شب و روز چه مي جويد نگاه خسته من چرا افسرده است اين قلب پر سوز ز جمع آشنايان ميگريزم به كنجي مي خزم آرام و خاموش نگاهم غوطه ور در تيرگيها به بيمار دل خود مي دهم گوش گريزانم از اين مردم كه با من به ظاهر همدم ويكرنگ هستند ولي در باطن از فرط حقارت بدامانم دو صد پيرايه بستند از اين مردم كه تا شعرم شنيدند برويم چون گلي خوشبو شكفتند ولي آن دم كه در خلوت نشستند مرا ديوانه اي بد نام گفتند دل من اي دل ديوانه من كه مي سوزي از اين بيگانگي ها مكن ديگر ز دست غير فرياد خدا را بس كن اين ديوانگي ها
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, راضیه, خدیجه, افسانه |
1393 / 10 / 19، 12:18 عصر,
|
|||
|
|||
مرز جنون کلماتم را در جوی سحر میشویم لحظههایم را در روشنی بارانها تا برای تو شعری بسرایم، روشن تا که بیدغدغه بیابهام سخنانم را در حضور باد این سالک دشت و هامون با تو بیپرده بگویم که تو را دوست میدارم تا مرز جنون محمدرضا شفیعی کدکنی |
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, مرضیه, محمد81, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, راضیه, خدیجه |
1393 / 10 / 19، 10:44 عصر,
|
|||
|
|||
غنچهای گفت به پژمرده گلی که ز ایام، دلت زود آزرد آب، افزون و بزرگست فضا ز چه رو، کاستی و گشتی خرد زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی نه فتاد و نه شکست و نه فسرد گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست نه چنانست که دانند سترد دی، می هستی ما صافی بود صاف خوردیم و رسیدیم به درد خیره نگرفت جهان، رونق من بگرفتش ز من و بر تو سپرد تا کند جای برای تو فراخ باغبان فلکم سخت فشرد چه توان گفت به یغماگر دهر چه توان کرد، چو میباید مرد تو بباغ آمدی و ما رفتیم آنکه آورد ترا، ما را برد اندرین دفتر پیروزه، سپهر آنچه را ما نشمردیم، شمرد غنچه، تا آب و هوا دید شکفت چه خبر داشت که خواهد پژمرد ساقی میکدهٔ دهر، قضاست همه کس، باده ازین ساغر خورد پروین اعتصامی |
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از فرید تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فاطمه, سوزان, سعیده, روحان, راضیه, خدیجه |
1393 / 10 / 20، 12:46 صبح,
|
|||
|
|||
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﻣﺎﻩ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﺭﺩﭘﺎﯾﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺻﻨﻮﺑﺮﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ... ﭼﺸﻢ ﺁﻫﻮﻫﺎ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﺍﯼ ﻧﺴﯿﻢ ﺑﯽﻗﺮﺍﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺯﻟﻔﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﺳﺎﯾﻪ ﺯﻟﻒ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﺑﺮ ﺑﺮ ﺩﻭﺯﺥ ﮔﺬﺷﺖ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﺑﺎﺩ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﮐﺸﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﻞﻫﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻋﻄﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﭼﻮﻥ ﮔﻠﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ، ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺩﺭﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﻏﻤﺖ ﻏﻨﭽﻪﺍﯼ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﺸﺘﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﯼ ﯾﻘﯿﻦ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ ﺳﺎﯾﻪﺍﯼ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯾﯽ
«اِلهی رِضیً بِرِضاکَ مُطیعاً لاِءَمْرِ قَضاکَ لا مَعْبُودَ سِوَاکَ»(دعا)
|
|||
8 کاربر به خاطر ارسال این پست از راضیه تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, روحان, خدیجه |
1393 / 10 / 20، 02:13 عصر,
|
|||
|
|||
یاس راباید کاشت توی گلدان ظریفی که پر از عطر خداست وسپس گلدان را روی یک میز گذاشت پرده ها را پس زد و به خورشید فضا داد که آرام بتابد بر آن. آن زمان خواهی دید با شمیم گل یاس تو چه احساس قشنگی داری و درخشان شدن برگ گیاه چه تماشا دارد در دلت بوته ای از یاس بکار یاسی از عاطفه، امید،محبت، ادراک و بدان بی تردید زندگی با تو سر مهر و وفا خواهد داشت . |
|||
7 کاربر به خاطر ارسال این پست از روحان تشکر کردهاند: ملیحه, محمد حسین, فرید, سوزان, سعیده, راضیه, خدیجه |
1393 / 10 / 21، 12:10 صبح,
|
|||
|
|||
در حضور خارها هم میشود یک یاس بود . . . در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود . . . می شود حتی برای دیدن پروانه ها . . . شیشه های مات یک متروکه را الماس بود . . . دست در دست پرنده . . . بال در بال نسیم . . ساقه های هرز این اندیشه ها را داس بود . . . کاش می شد حرفی از " ای کاش " ها هرگز نبود . . . هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود . . .!!ﻳﺎﺱ ﺑﻮﺩ...!!
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
|
|||
9 کاربر به خاطر ارسال این پست از ملیحه تشکر کردهاند: محمد81, محمد حسین, ماهان, فرید, فاطمه, سوزان, سعیده, راضیه, خدیجه |
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان