قابل توجه مهمانان بازدید کننده:
با اتخاذ تدابیر و ارائه اعلام شماره حساب بانکی که در ذیل به آن اشاره شده با حفظ ارزش ها و كرامات والای انسانی و تكیه بر مشاركت و همكاری نزدیك شما اعضاء و بازدیدکنندگان درحمایت وکمک به تأمین حداقل نیازهای اساسی این قشر کم بینا، نابینا وكم درآمد، ماراحمایت ویاری نمائید.
شماره حساب کارت شتاب بانک رفاه کارگران به شماره: 5894631500966528 به نام حاج آقا ابراهیمی وجوه خود را واریز نمائید.
««در صورت ثبت نام دراین انجمن حتما ازنام کاربری فارسی استفاده نمائید (انتخاب نام کاربری با زبان انگلیسی تائید و فعال نمیگردد) جهت تائید و فعال سازی نام کاربری خود با شماره 09389502752 بنام محسن سروش راس ساعت 10 الی 11صبح بجز روزهای تعطیل تماس حاصل نمائید.»»
ایمیل انجمن: FORUM.RPSIRAN.IR@GMAIL.COM
1393 / 9 / 27، 11:28 صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: 1393 / 9 / 27، 11:29 صبح، توسط روحان.)
سلام. جالب بود داداش فرزاد.ولی از نظم این یارو خیلی خوشم اومد. اگه توجه کنید به عقربه های ساعت متوجه میشین که هشت ساعت کار میکنه هشت ساعت استراحت.فقط موندم این وسط خوردوخوراکش چی میشه؟
آخر و عاقبت خنده دار چت کردن
گفت هیجده ساله هستم … تو اسمت را بگو، من هاله هستم گفتم اسم من هم هست فرهاد … ز دست عاشقی صد داد و بیدادبگفت هاله ز موهای کمندش … کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست … ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من … اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم … به او من کم کم عادت می نمودم در او دیدم تمام آرزوهام … که باشد همسر و امید فردام برای دیدنش بی تاب بودم … زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده … که بینم چهره ی آن نور دیده به او گفتم که قصدم دیدن توست… زمان دیدن و بوییدن توست ز رویارویی ام او طفره می رفت … هراسان بود او از دیدنم سخت خلاصه راضی اش کردم به اجبار… گرفتم روز بعدش وقت دیداررسید از راه، وقت و روز موعود … زدم از خانه بیرون اندکی زودچو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت …
توگویی اژدهایی بر من آویخت به جای هاله ی ناز و فریبا … بدیدم زشت رویی بود آنجاندیدم من اثر از قد رعنا … کمان ِابرو و چشم فریبامسن تر بود او از مادر من … بشد صد خاک عالم بر سر من ز ترس و وحشتم از هوش رفتم… از آن ماتم کده مدهوش رفتم به خود چون آمدم، دیدم که او نیست… دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست به خود لعنت فرستادم که دیگر … نیابم با چت از بهر خود همسربگفتم سرگذشتم را به «امید» … به شعر آورد او هم آنچه بشنیدکه تا گیرند از آن درس عبرت … سرانجامی ندارد قصّه ی چت