** ** داستان ذوالقرنین از دیدگاه روایات ** **
در تفسیر قمى مى گوید: بعد از آنکه رسول خدا (ص) مردم را از داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض کردند داستان آن شخصى که دنیا را گردید و مشرق و مغرب آن را زیر پا گذاشت بگو ببینم چه کسى بوده. خداى تعالى آیات" و یسئلونک عن ذی القرنین... " را نازل فرمود. البته در این معنا در الدر المنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نیز روایتى آمده است.
روایاتی از امام علی (ع) در مورد ذوالقرنین
در کتاب کمال الدین به سند خود از اصبغ بن نباته روایت کرده که گفت: ابن الکواء در محضر على (ع) هنگامى که آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت: یا امیر المؤمنین ما را از داستان ذو القرنین خبر بده، آیا پیغمبر بوده و یا ملک؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آیا از طلا بوده یا از نقره؟ حضرت فرمود: نه پیغمبر بود، و نه ملک. و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره. او مردى بود که خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت، او خیرخواه خدا بود، خدا هم برایش خیر مى خواست، و بدین جهت او را ذو القرنین خواندند که قومش را به سوى خدا دعوت مى کرد و آنها او را زدند و یک طرف سرش را شکستند، پس مدتى از مردم غایب شد، و بار دیگر به سوى آنان برگشت، این بار هم زدند و طرف دیگر سرش را شکستند، و اینک در میان شما نیز کسى مانند او هست. ظاهرا کلمه" ملک" در این روایت به فتح لام
باشد نه به کسر آن (پادشاه)، براى اینکه در روایاتى که به حد استفاضه از آن جناب و از دیگران نقل شده همه او را سلطانى جهان گیر معرفى کرده اند. پس اینکه در این روایت آن را نفى کرده و همچنین پیغمبر بودن او را نیز نفى کرده به خاطر این بوده که روایات وارده از رسول خدا را که در بعضى آمده که پیغمبر بوده، و در بعضى دیگر فرشته اى از فرشتگان که همین قول عمر بن خطاب است هم چنان که اشاره به آن گذشت، تکذیب نماید. و اینک فرمود" اینک در میان شما مانند او هست" یعنى مانند ذو القرنین در دو بار شکافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده، چون یک طرف فرق سر ایشان از ضربت ابن عبد ود شکافته شد و طرف دیگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله علیه) که با همین ضربت دومى شهید گردید. و نیز به دلیل روایت کمال الدین که از روایات مستفیضه از امیر المؤمنین (ع) است و شیعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل کرده اند.
و در الدر المنثور است که ابن مردویه از سالم بن ابى الجعد روایت کرده که گفت: شخصى از على (ع) از ذو القرنین پرسش نمود که آیا پیغمبر بوده یا نه؟ فرمود: از پیغمبرتان شنیدم که مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانیت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خیرخواه او بود. و در احتجاج از امام صادق (ع) در ضمن حدیث مفصلى روایت کرده که گفت: سائل از آن جناب پرسید مرا از آفتاب خبر ده که در کجا پنهان مى شود؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائین ترین نقطه سرازیر مى شود، فلک آن را مى چرخاند و دوباره به شکم آسمان بالا مى برد، و این کار همیشه جریان دارد تا آنکه به طرف محل طلوع خود پائین آید، یعنى آفتاب در چشمه لایه دارى فرو رفته سپس زمین را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همین جهت زیر عرش متحیر شده تا آنکه اجازه اش دهند بار دیگر طلوع کند، و همه روزه نورش سلب شده، هر روز نور دیگرى سرخ فام به خود مى گیرد. اینکه فرمود:" به پائین ترین نقطه سرازیر مى شود" تا آنجا که فرمود" به محل طلوع خود برمى گردد" بیان سیر آفتاب است از حین غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضیه معروف بطلمیوسى، چون آن روز این فرضیه بر سر کار بود که اساسش مبنى بر سکون زمین و حرکت اجرام سماوى در پیرامون آن بود، و به همین جهت امام (ع) این قضیه را نسبت به بعضى علماء داده است. و اینکه داشت" یعنى آفتاب در چشمه لاى دارى فرو رفته سپس زمین را پاره مى کند و دوباره به محل طلوع خود برمى گردد" جزء کلام امام نیست، بلکه کلام بعضى از راویان خبر است، که به خاطر قصور فهم، آیه" تغرب فی عین حمئة"( کهف، 86) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لاى دار، و غایب شدنش در آن، و چون ماهى شنا کردن در آب، و پاره کردن زمین، و دو باره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زیر عرش، تفسیر کرده اند. به نظر آنها عرش، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه، و یا جسمى است نورانى که ما فوق آن نیست، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع کند، آن وقت است که نورى قرمز به خود مى گیرد و طلوع مى کند.
روایاتى در مورد آیات راجع به ذو القرنین
در احتجاج در جمله" پس در زیر عرش متحیر شده، تا آنکه اجازه اش دهند طلوع کند" به روایت دیگرى اشاره کرده که از رسول خدا (ص) روایت شده که ملائکه آفتاب را بعد از غروبش به زیر عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالى که اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى که هیچ نمى داند فردا چه ماموریتى به او مى دهند، تا آنکه جامه نور را بر تنش کرده، دستورش مى دهند طلوع کند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهى را مرتکب شده که در تفسیر غروب در اینجا مرتکب شده بود، در نتیجه قدم به قدم از حق دورتر شده است. و در تفسیر" عرش" به فلک نهم و یا جسم نورانى نظیر تخت، در کتاب و سنت چیزى که قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اینها مطالبى است که فهم این راوى آن را تراشیده. و همین که امام (ع) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به این است که آن جناب مطلب را صحیح ندانسته، و این امکان را هم نداشته که حق مطلب را بیان فرماید، و چگونه مى توانسته اند بیان کنند در حالى که فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده که یک فرضیه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اینطور که دیدید گیج و گم مى کردند. در چنین زمانى اگر امام حق مطلب را که امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بیرون از گنجایش فکر آن روز شنونده بود بیان مى کردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برایش مى تراشیدند؟
و در الدر المنثور است که عبد الرزاق، سعید بن منصور، ابن جریر، ابن منذر و ابن ابى حاتم از طریق عثمان بن ابى حاضر، از ابن عباس روایت کرده اند که به وى گفته شد: معاویة بن ابى سفیان آیه سوره کهف را" تغرب فى عین حامیة" قرائت کرده. ابن عباس مى گوید: من به معاویه گفتم: ما این آیه را جز به لفظ" حمئة" قرائت نکرده ایم، (تو این قرائت را از که شنیدى؟). معاویه به عبد الله عمر گفت: تو چه جور مى خوانى؟ گفت: همانطور که تو خواندى. ابن عباس مى گوید: به معاویه گفتم قرآن در خانه من نازل شده، (تو از این و آن مى پرسى؟) معاویه فرستاد نزد کعب الاحبار و احضارش نموده، پرسید در تورات محل غروب آفتاب را کجا دانسته؟ کعب گفت: از اهل عربیت بپرس، که آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى یابم که آفتاب در آب و گل غروب مى کند،- و در اینجا با دست اشاره به سمت مغرب کرد- ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم چیزى مى گفتم که سخن تو را تایید کند، و معاویه را نسبت به کلمه" حمئة" بصیرت بخشد. ابن عباس پرسید: چه مى گفتى؟ گفت این مدرک را ارائه مى دادم که تبع در ضمن خاطراتى که از ذو القرنین و از علاقه مندى او به علم و پیروى از آن نقل کرده گفته است.
قد کان ذو القرنین عمر مسلما ملکا تدین له الملوک و تحشد
فاتى المشارق و المغارب یبتغى اسباب ملک من حکیم مرشد
فرأى مغیب الشمس عند غروبها فى عین ذى خلب و ثاط حرمد
ترجمه: ذو القرنین مردى مسلمان بود که عمرى را به اسلام گذارنده و پادشاهى بود که پادشاهان خدمتش کردند و نزدش جمع شدند. پس به مشارق و مغارب عالم سفر کرد و در جستجوى اسباب ملک بود که حکیمى مرشد بیابد و از او بپرسد. پس محل غروب آفتاب را در هنگام غروب دید که در چشمه اى گل آلود و سیاه رنگ فرو مى رفت.
ابن عباس پرسید" خلب" چیست؟ اسود گفت: در زبان قوم تبع به معناى گل است، پرسید" ثاط" به چه معنا است؟ گفت: به معناى لاى است، پرسید" حرمد" چیست؟ گفت:سیاه. ابن عباس غلامى را صدا زد که آنچه این مرد مى گوید بنویس. این حدیث با مذاق جماعت که قائل به تواتر قراءتها هستند آن طور که باید سازگارى ندارد.
و از تیجان ابن هشام همین حدیث را نقل کرده، و در آن چنین آمده که: ابن عباس این اشعار را براى معاویه خواند، معاویه از معناى" خلب" و" ثاط" و" حرمد" پرسید، و در جوابش گفت: خلب به معناى لایه زیرین است، و حرمد شن و سنگ زیر آن است، آن گاه قصیده را هم ذکر کرده. و همین اختلاف خود شاهد بر این است که در این روایت نارسایى وجود دارد. و در تفسیر عیاشى از ابى بصیر از ابى جعفر (ع) روایت کرده که در ذیل این کلام خداى عز و جل:" لم نجعل لهم من دونها سترا"ترجمه: که براى آنها در برابر آن پوششى قرار نداده بودیم [و هیچ گونه سایبانى نداشتند]( کهف ،90) فرمود: چون هنوز خانه ساختن را یاد نگرفته بودند و در تفسیر قمى در ذیل همین آیه نقل کرده که امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نیاموخته بودند.
و در الدر المنثور است که ابن منذر از ابن عباس روایت کرده که در ذیل جمله" حتى إذا بلغ بین السدین" ترجمه: تا وقتى که به میان دو سد (دو کوه) رسید( کهف ،93) گفته: یعنى دو کوه که یکى کوه ارمینیه و یکى کوه آذربیجان است.
و در تفسیر عیاشى از مفضل روایت کرده که گفت از امام صادق (ع) از معناى آیه" أجعل بینکم و بینهم ردما" ترجمه: تا میان شما و آنها سد [محکمى ] بسازم( کهف ،95) پرسش نمودم، فرمود: منظور تقیه است که" فما اسطاعوا أن یظهروه و ما استطاعوا له نقبا" ترجمه: پس نتوانستند از آن سد بالا روند و نتوانستند آن را سوراخ کنند( کهف ،97)اگر به تقیه عمل کنى در حق تو هیچ حیله اى نمى توانند بکنند، و خود حصنى حصین است، و میان تو و اعداء خدا سدى محکم است که نمى توانند آن را سوراخ کنند. و نیز در همان کتاب از جابر از آن جناب روایت کرده که آیه را به تقیه تفسیر فرموده است.
و در تفسیر عیاشى از اصبغ بن نباته از على (ع) روایت کرده که روز را در جمله" و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض" ترجمه: و در آن روز آنها را چنان رها کنیم که در یکدیگر موج زنند(کهف، 99) به روز قیامت تفسیر فرموده است. ظاهر آیه به حسب سیاق این است که این آیه مربوط به علائم ظهور قیامت باشد، و شاید مراد امام هم از روز قیامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسیار مى شود که قیامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.
جهات اختلاف روایات در مورد داستان ذوالقرنین
روایات مروى از طرق شیعه و اهل سنت از رسول خدا (ص) و از طرق خصوص شیعه از ائمه هدى (ع) و همچنین اقوال نقل شده از صحابه و تابعین که اهل سنت با آنها معامله حدیث نموده (احادیث موقوفه اش مى خوانند) در باره داستان ذى القرنین بسیار اختلاف دارد، آن هم اختلافهایى عجیب، و آن هم نه در یک بخش داستان، بلکه در تمامى خصوصیات آن. و این اخبار در عین حال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است که هر ذوق سلیمى از آن وحشت نموده، و بلکه عقل سالم آن را محال مى داند، و عالم وجود هم منکر آن است. و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقایسه نموده مورد دقت قرار دهد، هیچ شکى نمى کند در اینکه مجموع آنها خالى از دسیسه و دستبرد و جعل و مبالغه نیست. و از همه مطالب غریب تر روایاتى است که علماى یهود که به اسلام گرویدند- از قبیل وهب ابن منبه و کعب الاحبار- نقل کرده و یا اشخاص دیگرى که از قرائن به دست مى آید از همان یهودیان گرفته اند، نقل نموده اند.
اختلاف در خود ذو القرنین
از جمله اختلافات، اختلاف در خود ذو القرنین است که چه کسى بوده. بیشتر روایات بر آنند که از جنس بشر بوده، و در بعضى از آنها آمده که فرشته اى آسمانى بوده و خداوند او را به زمین نازل کرده، و هر گونه سبب و وسیله اى در اختیارش گذاشته بود. و در کتاب خطط مقریزى از جاحظ نقل کرده که در کتاب الحیوان خود گفته ذو القرنین مادرش از این قول را الدر المنثور از احوص بن حکیم از پدرش از رسول خدا (ص) و از شیرازى از جبیر بن نفیر از رسول خدا (ص) و از عده اى از خالد بن معدان از رسول خدا (ص) و نیز از عده اى از عمر بن خطاب روایت کرده است. جنس بشر و پدرش از ملائکه بوده است.
اختلاف در سمت ذو القرنین
و از آن جمله اختلاف در این است که وى چه سمتى داشته. در بیشتر روایات آمده که ذو القرنین بنده اى از بندگان صالح خدا بوده، خدا را دوست مى داشت، و خدا هم او را دوست مى داشت، او خیرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خیرخواهى نمود. و در بعضى دیگر آمده که محدث بوده یعنى ملائکه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى کرده. و در بعضى دیگر آمده که پیغمبر بوده است.
اختلاف در اسم ذو القرنین
و از آن جمله، اختلاف در اسم او است. در بعضى از روایات آمده که اسمش عیاش بوده، و در بعضى دیگر اسکندر و در بعضى مرزیا فرزند مرزبه یونانى از دودمان یونن فرزند یافث بن نوح. و در بعضى دیگر مصعب بن عبد الله از قحطان. و در بعضى دیگر صعب بن ذى مرائد اولین پادشاه قوم تبع ها (یمنى ها) که آنان را تبع مى گفتند، و گویا همان تبع، معروف به ابو کرب باشد. و در بعضى عبد الله بن ضحاک بن معد. و همچنین از این قبیل اسامى دیگر که آنها نیز بسیار است.
اختلاف در اینکه چرا او را ذو القرنین خوانده اند؟
و از آن جمله اختلاف در این است که چرا او را ذو القرنین خوانده اند؟ در بعضى از روایات آمده که قوم خود را به سوى خدا دعوت کرد، او را زدند و پیشانى راستش را شکافتند پس زمانى از ایشان غایب شد، بار دیگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، این بار طرف چپ سرش را شکافتند، بار دیگر غایب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد که شرق و غرب زمین را بگردید و به این مناسبت او را ذو القرنین نامیدند. و در بعضى دیگر آمده که مردم او را در همان نوبت اول کشتند، آن گاه خداوند او را زنده کرد، این بار به سوى قومش آمد و ایشان را دعوت نمود، این بار هم کتکش زدند و به قتلش رساندند، بار دیگر خدا او را زنده کرد و به آسمان دنیاى بالا برد، و این بار با تمامى اسباب و وسائل نازلش کرد. و در بعضى دیگر آمده که: بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربت هایى که به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئیده بود، و خداوند نور و ظلمت را برایش مسخر کرد، و چون بر زمین نازل شد شروع کرد به سیر و سفر در زمین و مردم را به سوى خدا دعوت کردن. مانند شیر نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذیرفتن دعوتش استکبار مى کرد ظلمت را بر آنان مسلط مى کرد، و ظلمت آن قدر خسته شان مى کرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت کنند. و در بعضى دیگر آمده که: وى اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس که در پنهان کردن آن مراقبت داشت هیچ کس غیر از کاتبش از جریان خبر نداشت، او را هم اکیدا سفارش کرده بود که به کسى نگوید، لیکن حوصله کاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمین گذاشته، فریاد زد که پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رویانید. چوپانى از آن نى ها گذر کرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارى ساخت که وقتى در آن مى دمید از دهانه آنها این صدا درمى آمد،" آگاه که براى پادشاه دو شاخ است"، قضیه در شهر منتشر شد ذو القرنین فرستاد کاتبش را آوردند، و او را استنطاق کرد و چون دید انکار مى کند تهدید به قتلش نمود. او واقع قضیه را گفت. ذو القرنین گفت پس معلوم مى شود این امرى بوده که خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم کنار گذاشت.
بعضى گفته اند: از این جهت ذو القرنینش خوانده اند که او در دو قرن از زمین، یعنى در شرق و غرب آن، سلطنت کرده است و بعضى دیگر گفته اند: بدین جهت است که وقتى در خواب دید که از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اینطور تعبیر کردند که مالک و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همین جهت ذو القرنینش خواندند.
بعضى دیگر گفته اند: بدین جهت که وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى «4» گفته اند: چون که هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى «5» گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چیز به شکل شاخ از طلا تعبیه کرده بودند. و از این قبیل اقوالى دیگر.
اختلاف در مسافرتهای ذو القرنین
و از جمله، اختلافى که وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است که این اختلاف از سایر اختلافهاى دیگر شدیدتر است. در بعضى روایات آمده که ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مى شده و مغرب و مشرق عالم را سیر مى کرده. و در روایاتى «8» دیگر آمده که او به کوه قاف رسید، آن گاه در باره آن کوه دارد که کوهى است سبز و محیط بر همه دنیا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است. و در بعضى «1» دیگر آمده که: ذو القرنین به طلب آب حیات برخاست به او گفتند که آب حیات در ظلمات است، ذو القرنین وارد ظلمات شد در حالى که خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم کرد، و به همین جهت همیشه باقى و تا قیامت زنده است. و در همین روایات آمده که ظلمات مزبور در مشرق زمین است.
اختلاف در محل سد ذو القرنین
و از آن جمله اختلافى است که در باره محل سد ذو القرنین هست. در بعضى از روایات آمده که در مشرق است. و در بعضى دیگر آمده که در شمال است. مبالغه روایات در این مورد به حدى رسیده که بعضى گفته اند: طول سد که در بین دو کوه ساخته شده صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دو کوه است. و در پى ریزى اش آن قدر زمین را کندند که به آب رسیدند، و در درون سد صخره هاى عظیم، و به جاى گل مس ذوب شده ریختند تا به کف زمین رسیدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ذوب شده پر کردند، و در لابلاى آن رگه اى از مس زرد به کار بردند که چون جامه راه راه رنگارنگ گردید.
اختلاف در وصف یاجوج و ماجوج
و از آن جمله اختلاف روایات است در وصف یاجوج و ماجوج. در بعضى روایات آمده که از نژاد ترک از اولاد یافث بن نوح بودند، و در زمین فساد مى کردند. ذو القرنین سدى را که ساخت براى همین بود که راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آنها آمده که اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى دیگر آمده که قوم" ولود" بوده اند، یعنى هیچ کس از زن و مرد آنها نمى مرده مگر آنکه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همین جهت آمار آنها از عدد سایر بشر بیشتر بوده. حتى در بعضى روایات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته. و نیز روایت شده که این قوم از نظر نیروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند که به هیچ حیوان و یا درنده و یا انسانى نمى گذشتند مگر آنکه آن را پاره پاره کرده مى خوردند. و نیز به هیچ کشت و زرع و یا درختى نمى گذشتند مگر آنکه همه را مى چریدند، و به هیچ نهرى برنمى خورند مگر آنکه آب آن را مى خوردند و آن را خشک مى کردند. و نیز روایت شده که یاجوج یک قوم و ماجوج قومى دیگر و امتى دیگر بوده اند، و هر یک از آنها چهار صد هزار امت و فامیل بوده اند، و به همین جهت جز خدا کسى از عدد آنها خبر نداشته است. و نیز روایت شده که سه طائفه بوده اند، یک طائفه مانند ارز بوده اند که درختى است بلند. طائفه دیگر طول و عرضشان یکسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند، و طائفه سوم که از آن دو طائفه شدیدتر و قوى تر بودند هر یک دو لاله گوش داشته اند که یکى از آنها را تشک و دیگرى را لحاف خود مى کرده، یکى لباس تابستانى و دیگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رویش داراى پرهایى ریز بوده و آن دیگرى پشت و رویش کرک بوده است. بدنى سفت و سخت داشته اند. کرک و پشم بدنشان بدنهایشان را مى پوشانده. و نیز روایت شده که قامت هر یک از آنها یک وجب و یا دو وجب و یا سه وجب بوده. و در بعضى دیگر آمده که آنهایى که لشکر ذو القرنین با ایشان مى جنگیدند صورتهایشان مانند سگ بوده است.
اختلاف در تاریخ زندگى سلطنت ذو القرنین
و از جمله آن اختلافات اختلافى است که در تاریخ زندگى سلطنت ذو القرنین است، در بعضى از روایات آمده که بعد از نوح، و در بعضى دیگر در زمان ابراهیم و هم عصر وى مى زیسته، زیرا ذو القرنین حج خانه خدا کرده و با ابراهیم مصافحه نموده است، و این اولین مصافحه در دنیا بوده. و در بعضى دیگر آمده که وى در زمان داوود مى زیسته است.
اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنین
باز از جمله اختلافاتى که در روایات این داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنین است. در بعضى از روایات آمده که سى سال، و در بعضى دیگر دوازده سال، و در روایات دیگر مقدارهایى دیگر گفته شده است.
===
منـابـع
ترجمه المیزان، ج13، ص: 510- 520