انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران

نسخه‌ی کامل: قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

وحـید

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

(زنده یاد سهراب سپهری)
حسن باران این است

که زمینی ست، ولی

آسمانی شده است

و به امداد زمین می آید

وحـید

خيلي محشره اين متن :

گله هارابگذار!
ناله هارابس كن!
روزگارگوش ندارد كه تو هي شِكوه كني!
زندگي چشم ندارد كه ببيند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتي نيست كه صرف گله وناله شود!
تابجنبيم تمام است تمام!!
مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
ياهمين سال جديد!!
بازكم مانده به عيد!!
اين شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نيست كه نيست!!
***زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به نان است و كفايت بكند؛
زندگي گاه به جان است و جفايت بكند‌؛
زندگي گاه به آن است و رهايت بكند؛
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن...
زندگي صحنه بي تابي ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگي لحظه بيداري ماست...زندگي ميگذرد...
می توان رشته ی این چنگ گسست

می توان کاسه ی آن تار شکست

می توان فرمان داد

های!

ای طبل گران،زین پس خاموش بمان

به چکاوک اما

نتوان گفت مخوان

زنده یاد فریدون مشیری
در سمت توام
دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند ...
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود ...
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم ...
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ...
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست...
زندگی همین حالاست...

محمد صالح علاء
زندگی زیباست ،همچون زیبایی یک خواب بلند
زندگی شیرین است،همچون شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایست،همچون رویای یک کودک ناز
زندگی زیباست،همچون زیبایی یک غنچه ی ناز
زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است
زندگی مثل زمان در گذر است
زندگی آب روانی است روان می‌گذرد..
آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم ...


تو را به خاطر عطر نان گرم ...


برای برفی که آب می شود دوست می دارم ...


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ...


تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم ...


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم ...


برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت...


لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم ...


تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم ...


برای پشت کردن به آرزوهای محال ...


به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم ...


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ...


تو را به خاطر بوی لاله های وحشی ...


به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ...


برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم ...


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم ...


تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم ...


تو برای لبخند تلخ لحظه ها ...


پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم ...


تورا به اندازه همه کسانی که نخواهم دید دوست می دارم ...


اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم ...


تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم ...


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ...


تو را به جای همه کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم ...


تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم ...


برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه ...


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم ...


تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .


تو را به خاطر عطر نان گرم ...


برای برفی که آب می شود دوست می دارم ...


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ...

پل الوار



.
گلتقدیم به آذری زبانها ی عزیز و دوستان گرامیگل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چکیر وارلیقیمی دارا گوزلرین

آپاریر روحومو هارا گوزلرین؟

قارا بیر محبس دیر قارا گوزلرین

بوراخ گوزلرینین حبسیندن منی...

ترجمه :

چشمانت هستی ام را به دار می کشند

روحم را تا کجا می برند چشمانت

زندان تاریکیست سیه چشمانت

از محبس چشمانت رهایم کن...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سئو گیلیم ، عشق اولماسا وارلیق بوتون افسانه دیر

عشقیدن محروم اولان انسانلیقا بیگانه دیر

سئوگیل دیر یالنیز محبت دیر حیاتین جوهری

بیر کونول کی عشق ذوقین دویماسا ، غمخانه دیر...

ترجمه:

عشق من اگر عشق نباشد هستی افسانه ای بیش نیست

کسی که از عشق محروم باشد ، با انسانیت بیگانه است

فقط عشق و محبت جوهر حیات هستند

دلی که عشق را درک نکند ، غمخانه است...

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،

که از آن سویِ گندم زار،

طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،

تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،

ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،

تو با چشمانِ غم باری،

ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ

اینک حسرت و افسوس، بر آن

سایه افکنده ست خواهی رفت.

و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت
مانده بر ساحل

قایقی، ریخته بر سر او،

پیكرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراك فرو .

هیچكس نیست كه آید از راه

و به آب افكندش

و در این وقت كه هر كوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه كه گوید با ما

قصه یك شب طوفانی را .

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوند داشت

با خیالی در خواب


صبح آن شب، كه به دریا موجی

تن نمی كوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس كشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای كه هست

در همین لحظه غمناك بجا

و به نزدیكی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج كه می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز
عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر و بی سر شدن

نیمه شب سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش

عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را
كه در زلالش
سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را
به جست و جوي كرانه هايي
كه راه برگشت از آن ندانيم
من و تو بيدار و
محو ديدار
سبك تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه اي بر لبان باديم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جويان
روان پويان بامداديم
ندانم از دور و دور دستان
نسيم لرزان بال مرغي ست
و يا پيام از ستاره اي دور
كه مي كشاند
بدان دياران
تمام بود و نبود ما را
درين خموشي و پرده پوشي
به گوش آفاق مي رساند
طنين شوق و سرود ما را
چه شعرهايي
كه واژه هاي برهنه امشب
نوشته بر خاك و خار و خارا
چه زاد راهي به از رهايي
شبي چنان سرخوش و گوارا
درين شب پاي مانده در قير
ستاره سنگين و پا به زنجير
كرانه لرزان در ابر خونين
تو داني آري
تو داني آري
دلم ازين تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغ ها را
كه در زلالش سحر بجويد
ز بي كران ها
حضور ما را

شفيعي كدكني

وحـید

ﺩﻝ ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻦ
ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ
ﮐﻢ ﺑﮑﻦ ﺍﻳﻦ ﮔﻠﻪ
ﻓﺮﻳـﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳت
ﺑﻴـﻦ ﺍﻳﻦ ﻗـﻮﻡ ﮐﻪ ﻫـﺮ ﮐـﺎﺭ ﺛﻮﺍﺑﻲﺳﺖ ﮐﺒﺎﺏ
ﺩﻝ ﺩﻟﺴﻮﺧﺘـﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨـﻮﻉ ﺍﺳﺖ ...
ﺗﻴﺸﻪ ﺑﺮ ﺭﻳﺸﻪ ﻓﺮﻫـﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﺷﻴـﺮﻳﻦ ﺍﺳـﺖ ...
ﺣـﺮﻓﻲ ﺍﺯ ﭘﻴﺸﻪ ﻓﺮﻫـﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨـﻮﻉ ﺍﺳﺖ ...
ﺷﺎﺩﻱ ﺍﺯ ﻣﻨﻈــﺮ ﺍﻳﻦ ﻗﻮﻡ
ﮔﻨﺎﻫﻲﺳﺖ ﺑﺰﺭﮒ
ﺑـﺰﻥ ﺁﻫﻨﮓ ..............
ﻭﻟﻲ ﺷـــﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ !

زنده یاد سیمین بهبهانی
قایقی باید ساخت

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ اینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد

چاله ابی حتی مشعلی را ننمود

دور باید شد دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریا ها شهری است

قایقی باید ساخت
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15