انجمن حمایت ازبیماران چشمی آرپی،لبر و اشتارگات در ایران

نسخه‌ی کامل: قطعه های عاشقانه و اشعار زیبا و عاشقانه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاهه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن

خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره ی دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما...

قصه های هر شب مادر بزرگ
ماجرای بز بز قندی و گرگ

قصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود....
ای از تو چراغ دیده روشن
ای در تو صفای باغ و گلشن
تو جلوه مهر عالم افروز
آن شمع خموش درگهت من
ای چشم و چراغ آشنایی
ای مظهر قدرت خدایی
چون ماه نهفته در پس ابر
رخساره به ما نمی نمایی
تو صبح بهار شادی انگیز
من همچو غروب سرد پاییز
من جام تهی ز شور مستی
تو ساغری از نشاط لبریز
ای نغمه گر عشق بردی تو ز هوشم
آواز تو گردید آویزه گوشم
آورده می نوشت در جوش و خروشم
خمخانه هستی را بنهاده به دوشم
هر جا که گلی به خنده بشکفت
با من سخن از رخ تو می گفت
چون چشم ستاره تا سحرگاه
با یاد تو چشم من نمی خفت
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس  
که به هر حلقه موی تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست  
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید  
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم  
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس  
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد  
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود 
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی  
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست 
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند 
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

سعدی
صدايت مي كنم باران

نگاهت مي كنم اي عشق

و امشب شور دلتنگي

هواي خانه دل شد


و عشق آمد

از اول بي صدا، آرام و آهسته

به نرمي آمد و با عشق يكدل شد

از آن پس حاكم محض خلايق شد

و ما را باز سكوت شرم حاصل شد

ندايش ضربه دل شد

و آثارش درون چهره ظاهر شد ...!
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف، درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است

کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاهشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید


چگونه به رقص در می آیند سبزی برگ ها در میان سوزش آفتاب
چگونه نگاه ها غرق روشنایی می شوند در میان ظلمت شب
چگونه بگریم در میان حراجی لبخندها. لبخندها؟!
چگونه در دل به راه اندازم شادی را در میان نگاه های غم. غم؟!
چگونه پرواز کنم در میان امواج جاذبه.
من مانده ام میان خورشید و چراغانی شب
من مانده ام میان باران و شبنم گل
من مانده ام میان ستاره و فانوس شب
من مانده ام میان آسمان و آسمانی
من مانده ام میان برزخ تو و من
من مانده ام...
کاش جنس فریادم از فریاد بود.
کاش غنچه بغضم در باران اشک می شکفت
کاش فاصله تن من و آغوش تو پیموده می شد
کاش کلید نگاهت را در قفل زنجیر بالهایم می چرخاندی

رساتر بخوان مرا...
من در کنار تو می مانم... رساتر بخوان مرا...
ياد ِ آن روزي که ما هم "آب بابا" داشتيم
دفتر ِ خط خورده ي ِ مشق ِ الفبا داشتيم
کفشهايي وصله دار و کوچک و شايد گِلي
يک دل اما بي نهايت مثل ِ دريا داشتيم
صبح ميشد عطر ِ نان ِ تازه و چاي و پنير
سفره اي هرچند ساده.. دلخوشي ها داشتيم
زندگي يک ده ريالي بود در دست ِ پدر
پول ِ توجيبي که نه، انگار دنيا داشتيم
بوسه ي پُر مهر مادر وقت ِ رفتن هايمان
راه ِ خانه تا دبستان شور و غوغا داشتيم
نم نم ِ باران که ميشد مثل ِ گنجشکان ِ خيس
از پي ِ هم مي دويديم و تماشا داشتيم
برگ بود و خش خش و باباي ِ پير ِ مدرسه
باز هم پاييز ِ رنگارنگ و زيبا داشتيم
زنگ بود و صبحگاه و صف گرفتن هايمان
ناظم و يک خط کش و دلواپسي ها داشتيم
باز هم بوي ِ گچ و تخته سياه و نيمکت
تا معلم تو ميامد شوق ِ برپا داشتيم
شور حاضر، شوق حاضر، عشق حاضر، غم؟ نبود
باز حاضر غايبي دستي به بالا داشتيم
درمياورديم دفترهايمان از توي ِ کيف
مشق ِ شب هايي پُر از تصميم ِ کبرا داشتيم
ريزش ِ کوه و قطار و ريز علي ِ مهربان
آتش ِ پيراهنش در سوز ِ سرما داشتيم
مُهرهاي آفرين صد آفرين يادش بخير
دفتري از بيست هاي ِ زنگ ِ املا داشتيم.....
خداوندا روزت مبارك...
روز عشق را فقط به تو مي توان تبريك گفت...
تو كه عشقت آسمانيست...
و ثمره ي عشقت آرامش است...
تو كه رنگ و بوي عشقت فرق ميكند...
تو عشقت خالص و ناب است...
تو بي حساب ميدهي...
بي دليل توبه ميپذيري..
بي توقع بركت ميدهي...
و بي منت ياري ميكني ...
واقعا كه تنها تو سزاوار كلمه ي عاشق هستي...
عشقي كه خالصانه به بنده ات تقديم ميكني...
دوست داشتنهاي ما بوي نياز ميدهد...
عشقمان از روي هوس است تا محبت...
دوست داشتنمان براي دل خودمان است...
و توقع،زيربناي عشقمان است...
خداي عاشق روزت مبارك...
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت


تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت


چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت


تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت


امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت


چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت


دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت


به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
ساقی

کاش می دیدم ،چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست!
آه ،وقتی که تو ،لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت،
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته ،می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ،ای غنچه رنگین !پرپر!
من ،در آن لحظه ،که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت رامی بینم
پیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی ،چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست!

فریدون مشیری
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
 آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید

پرده از چهره گشاید شاید

دست افشان پای کوبان میروم

بر در سلطان خوبان میروم

میروم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

میروم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش ر

بر که بسپارد زمان خویش را

 

با همه لحن خوش آواییَم

در به در کوچه تنهاییَم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

نغمه تو از همه پر شورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما میشدی

مایه آسایه ما میشدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسایل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرمه ی جان من است

نامه تو خط امان من است

ای نگه ات خواستگه آفتاب

بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد 

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه ی مشعر کدام کنج منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

 

حاج محمدرضا آقاسی
شادیشادی
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
. شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم.
آخرین فرصت خندیدن ماست.
زندگی همهمه مبهمی از خاطره هاست.
هر کجا خندیدیم ،
زندگی هم آنجاست.
زندگی شوق رسیدن به خداست.
خنده کن بی پروا ،
خنده هایت زیباست.
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,

سراغ ترا از خدا ميگرفتم .

و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,

سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .

اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ

شبي بر لب بام من مي نشستي .

و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,

مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !


فریدون مشیری
کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ، هنگ!
گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ

بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد
(این خبر را مرکز امداد، داد !)

گفـت در پیشت شبی کفاش فاش:
هست گویا معبر خشخاش، خاش!

با عبورت می‏ شود جالیز، لیز
جعفری می‏ رقصد و گشنیز، نیز!

بـا نگاهت می ‏زند «عطار»، تار
«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار

می ‏شود در گردنت زنجیر، جیر
می ‏کُند در دست تو کفگیر، گیر

هر که بر اشعار من خندید، دید
می ‏شود با یادِ تو تبعید، عید!

کرد پیشت آدم سالوس، لوس
با تو شب‏ ها می‏ شود کابوس، بوس!

کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!
با کلامت می‏ خورَد «شنگول»، گول!

وقت خشمت می‏ شود «تیمور»، مور
رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!

چون به حرف آیی شود خاموش، موش
گفته‏ هایت را کند خرگوش، گوش!!

می‏ کُنی از بهر ما اندام، دام
پیش زلفت می‏ شود «خاخام»، خام

این خبر را می‏ زند نجار، جار:
هست در اطراف تو بسیار، یار

کاسه ‏ات را می ‏زند ابلیس، لیس
(هست بخش دوم ساندیس، دیس!!)

گشته‏ ام از دست استدلال، لال
رفته گویا از دل «خوشحال»، حال?
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15