صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
ﺷﻌﺮ ﺑﯽ ﻧﻘﻄﻪ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ (ﻉ ) :
ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺍﯼ ﻫﺎﺩﯼ ﺩﻟﻬﺎ ﻋﻠﯽ
ﺍﻭﻝ ﻃﻮﻣﺎﺭ ﻫﺮ ﺍﻣﻼ ﻋﻠﯽ
ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺳﻬﯽ ﺳﺮﻭﺭ ﻋﻠﯽ
ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﻭّﻝ ﻭ ﻣﻮﻻ ﻋﻠﯽ
ﻭﯼ ﻋﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﻋﻤﺎﺩِ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻋﺪﻝ
ﺳﺎﻟﮏ ﺳﺮﻣﺪ ﮔﻞ ﮔﻠﻬﺎ ﻋﻠﯽ
ﺁﻣﺮ ﻣﻬﺮ ﻭﻣﻪ ﻭ ﺣﻮﺭ ﻭ ﻣﻠﮏ
ﺩﻭﻡ ﺁﻝ ﮐﺴﺎ ﻭﺍﻻ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﻣﺴﺎ
ﻫﻢ ﺳﺤﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺭ ﺁﺭﺍ ﻋﻠﯽ
ﺍﯼ ﺍﻣﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺩ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﺩ
ﺭﺍﺡ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻟﻮﻟﻮ ﻻﻻ ﻋﻠﯽ
ﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼّﻤﺪ
ﺍﺳﻮﻩ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﻭ ﺳﻠﻤﯽ ﻋﻠﯽ
ﻟﻮﺡ ﻭ ﮐﺮﺳﯽ ﺭﺍ ﻣُﻤِﺪّ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ
ﺣﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍ ﮔﺪﺍ ﺍﻋﻤﯽ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﻭﻟﯽّ ﻭ ﻫﻢ ﻭﺻﯽّ ﺍﻋﻠﻤﯽ
ﺻﻬﺮ ﺍﺣﻤﺪ ﻫﻤﺪﻡ ﻃﺎﻫﺎ ﻋﻠﯽ
ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻡّ ﺍﻻﺋﻤّﻪ ﻃﺎﻫﺮﻩ
ﻭﺍﻟﺪ ﺩﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﻋﻼ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻫﺮ ﺍﻫﻞ ﺩﻟﯽ
ﻫﻢ ﻋﻠﻮﻡ ﻭﺣﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺍ ﻋﻠﯽ
ﻣﻮﻟﺪ ﻭﯼ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﮐﺮﺩﮔﺎﺭ
ﺩﺭ ﻣﺼﻠّﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﺮ ﺳﻮﺩﺍ ﻋﻠﯽ
ﺭﺍﺩﻣﺮﺩﯼ ﺭﻫﺮﻭﯼ ﻋُﻠﻮﯼ ﻣﺮﺍﻡ
ﺩﺭ ﺩﻭﻋﺎﻟﻢ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﺍﻭﻻ ﻋﻠﯽ
ﻋﺎﻟﻤﯽ ﻋﻤّﺎﺭ ﺩﺭ ﻋﻠﻢ ﻭﻋﻤﻞ
ﺩﺍﺩ ﻫﻮﺩ ﻭ ﺻﺎﻟﺢ ﻭ ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯽ
ﺭﺍﺱ ﮐﻞّ ﻣﺎﺳَﻮَﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ ﺣﺼﻞ
ﺍﻭﻝ ﺍﺣﻤﺪ ﺩﻭّﻣﯽ ﺍﻣّﺎ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺣﻤﺪ ﻭ ﺭﺍﻡ ﺍﺣﺪ
ﺳﻠّﻤﻮ ﺻﻠّﯽ ﻋﻠﯽ ﻣﻬﻤﺎ ﻋﻠﯽ
ﻭﺍﻟﻪ ﻣﻬﺮ ﻋﻠﯽّ ﺍﻋﻠﻤﻢ
ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﺎﻭﺍ ﻋﻠﯽ
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﺳﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﺩﺍﺭ
ﮐﺮﺩ ﻻﺍﺩﺭﯼ ﮐﻼﻡ ﻣﺎ ﻋﻠﯽ
ﻣﺪﺡ ﻣﻮﻻ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻝ ﺁﺳﻮﺩﻫﺎﻡ
ﺩﺭ ﻟﺤﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻋﻄﺎ ﻋﻠﯽ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮔﻠﯽ ﻣﺎ ﺳﺮﻭﺭﯼ
ﻫﺎ ﻋﻠﯽٌ ﻫﺎ ﻋﻠﯽٌ ﻫﺎ ﻋﻠﯽ
سلام این شعر رو یک دختر نابینا برام خوند
همه می گن که چشمام خیلی خیلی قنشگه
ولی افسوس که ای وای نمی دونم چه رنگه
می گن چشمام چه آبیست مگه آبی چه رتگه
می گن همرنگ دریاست مگه دریا چه رنگه
می گن همرنگ یاسه آخ مگه یاس چه رنگه
می گن چشمام قشنگه مگه چشمام چه رنگه
خودم دیدم که چشمام به رنگ شب سیاهه
ولی این شب همیشه فروغش نور ماهه
اگه چشمام سیاهه اگه رنگی نداره
ولی قلبم سفیده دلم رنگ امیده
دستام هرجا می بینند تو این دنیا خدا را
دستام هر جا می خونند کتاب عاشقا را
سر انگشتام می فهمند که گلها هم چه رنگه
به رنگ اسمون ها زمین هامون قشنگه
حالا هم من می دونم که این دنیا چه رنگه
به رنگ خوبی هامه به رنگ سادگیمه
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ ...
ﮔﺮ ﭼﻪ ' ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ !
ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ , ﻓﻘﻂ ' ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﯾﺪ , ﻻﯾﻖ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ ...
ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ !
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ
زنده یاد ' پناهی
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
-------------------------------------------------
افق تاریـک،
دنیا تـنگ،
نومیدی توان فرساست، می دانم!
ولیکن ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی زیباست!
فریدون مشیری
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری
نشانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشیدو به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:نرسیده به درخت،کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی
کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا،
جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
زنده یاد سهراب سپهری
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
فریدون مشیری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احسنت برشما خواهر باذوقم (محمدحسین )
هر دمي چون ني از دل نالان شكوه ها دارم
روي دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهي ست كز دل خونين
لحظه هاي عمر بي سامان مي رود سنگين
اشك خون آلودم ام دامان مي كند رنگين
به سكوت سرد زمان...
به خزان زرد زمان نه زمان را درد كسي
نه كسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سردي ها خدايا
نه اميدي در دل من
كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي...
كه فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهي...
كه ناله اي خرد با آهي
واي از اين بي درديها خدايا
نه صفايي زدمسازي به جام مي
كه گرد غم ز دل شويم
كه بگويم راز پنهان
كه چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي ها خدايا
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراري از دل آذر بر شد و خاكستر شد
يك نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بي شكيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نا فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي خدايا
شعر از جواد اذر
هوای قریه بارانیست
کسی از دور میآید
کسی از گل بوته های نور میآید
نگاهش بوی جنگل های باران خورده را دارد
و وقتی گیسوانش را رها در باد می سازد دل من سخت میگرد .
هوای قریه بارانیست .
درها را کمی وا کن . . که عطر گلها بپیچد در رواق من .
که شاید خیل لک لک ها نشیند در رواق من .
هوای قریه بارانیست .
جمیله جان میبینی که ساحلها چه خاموشست .
کنار کوچه ها دیگر گل لادن نمیروید .
برنجستان ما غمگین غمگین است
و دیگر برزگرها شعر لیلی را نمیخوانند
روایتهای شیرین را نمیدانند
هوا در عطر سوسن های کوهی بوی اردک های وحشی را نمیریزد
و در شبهای مهتابی صدای جز هیاهوی مترسکها نمآید .
هوای قریه بارانیست
دل من سخت غمگین غمگین است . . .
شمس لنگرودی
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم
گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع)
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین
تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان
در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند
محتشم کاشانی
منم زیباکه زیبابنده ام رادوست میدارم
توبگشاگوش دل ؛پروردگارت باتومیگوید
ترادربیکران دنیای تنهایان؛رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیرمن را
آشتی کن باخدای خود
توغیرازمن چه میجویی؟
توباهرکس به غیرازمن چه میگویی؟
توراه بندگی طی کن عزیزا
من خدایی خوب میدانم
تودعوت کن مراباخودبه اشکی
یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات رادوست میدارم
طلب کن خالق خودرا
بجومارا؛توخواهی یافت
که عاشق میشوی برماوعاشق میشوم برتو
که وصل عاشق ومعشوق هم
آهسته میگویم:خدایی عالمی دارد
تویی زیباترازخورشیدزیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیابی توچیزی چون تراکم داشت
وقتی ترامن آفریدم برخودم احسنت میگفتم
مگرآیاکسی هم باخدایش قهرمیگردد؟
هزاران توبه ات راگرچه بشکستی؛
ببینم من تراازدرگهم راندم؟
که میترساندت ازمن؟
رهاکن آن خدای دور
آن نامهربان معبود؛آن مخلوق خودرا
این منم پروردگارمهربانت؛خالقت
اینک صدایم کن مرا؛باقطره اشکی
به پیش آوردودست خالی خودرا
بازبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات رامن شنیدم
غریب این زمین خاکیم؛آیاعزیزم حاجتی داری؟
بگوجزمن کس دیگرنمیفهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من بازست
قسم برعاشقان پاک باایمان
قسم براسبهای خسته درمیدان
ترادربهترین اوقات آوردم
قسم برعصرروشن؛تکیه کن برمن
قسم برروز؛هنگامی که عالم رابگیردنور
قسم براختران روشن امادور
رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم
شروع کن؛یک قدم باتو
تمام گامهای مانده اش بامن
توبگشاگوش دل؛پروردگارت باتومیگوید
ترادربیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد.
سهراب سپهری
بود زینب را دو مه سیما پسر
کز فروزان چهر هر یک چون قمر
هر دو از رخشندگی بدری تمام
وز دو گیسو لیله?قدری تمام
شد به سوی خیمه بانو با شتاب
با دلی پر آتش و چشمی پر آب
با سرشک افشاند گرد از مویشان
شانه زد بر عنبرین گیسویشان
هر دو را بر بست تیغی بر میان
و آن گه ایشان را بسان ارمغان
نزد شه آورد و بوسیدش قدم
گفت کای شاهنشه گردون خَدم
تو سلیمان و من آن مور ضعیف
واین دو فرزند من آن ران نحیف
تحفه?این مور اگر ناقابل است
مشکن اش دل زآن که او را هم دل است
راز آفرینش
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او:
نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ،
اَمد پیش !!
زیر چشمی به خدا می نگریست !
محو لبخند غم آلود خدا !
دلش انگار گریست،
نازنینم اَدم!!.
( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!
یاد من باش ... که بس تنهایم !!
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت : من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....
من به اندازه ی تنهاییت ،
ای هستی من ، ..
دوستدارت هستم !!
اَدم ،..
کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !
راهی ظلمت پر شور زمین ..
طفلکی بنده غمگین اَدم!
در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...
زیر لبهای خدا باز شنید ،
نازنینم اَدم !
نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش...
نه به اندازه ی گلهای بهشت !
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!
نازنینم اَدم .... نبری از یادم ؟؟!!!!
خواهی نباشم و خواهم بود دور از دیار نخواهم شد
تا گود هست میان دارم اهل کنار نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم
چابک غزال غزل هستم اسان شکار نخواهم شد
من زنده ام به سخن گفتن جوش و خروش و بر آشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم سیلم مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم گرد آفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمیزیبد
غوغای رعد ز پی دارم فارغ ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته ست بر کشتنم به خطا جسته ست
بر پشت زین ننهادم سراسفندیار نخواهم شد
گفتم از انچه که بادا باد گر اعتراض و اگر فریاد
تنها صداست که میماند من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم گیرم دیگر سوار نخواهم شد
زنده یاد سیمین بهبهانی
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15