دو قطره پنهانی
شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گیر و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که
این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته
غباری به چنگ باد هوا است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید
دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
تویی
همین تو
که می آوری به یادمرا
فریدون مشیری
آدم های ساده را دوست دارم
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند...برای همه هستند
آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد
عمرشان کوتاه است ...
بس که هر کسی از راه میرسد
یا ازشان سوء استفاده میکند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان میدهد
آدم های ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند .
السلام علیک یا زینب کبری سلام الله علیه
خودم دیدم که صحرا لاله گون بود
زمین از خون یاران غرقه خون بود
خودم دیدم فضاى آسمانها
پر از انا الیه راجعون بود
خودم دیدم که نور چشم زهرا
جراحات تنش از حد فزون بود
خودم دیدم که بر هر برگ لاله
نوشته این سخن با خط خون بود
گلى گم کرده ام میجویم او را،
به هر گل میرسم میبویم او را
خودم دیدم گلوى اصغرش را
خودم در بر کشیدم اکبرش را
اگر چه از کنار نهر علقم
زگریه منع کردم خواهرم را
خودم دیدم که زهرا ناله میکرد
خودم دیدم سرشک مادرم را
مکن منعم اگر با اینهمه داغ
زنم بر چوبه محمل سرم را
گلى گم کرده ام میجویم او را
، به هر گل میرسم میبویم او را
خودم دیدم که دلها مرده بودند
خودم دیدم همه افسرده بودند
خودم دیدم کبوترهاى معصوم
همه در زیر پر، سر برده بودند
خودم دیدم که گلهاى نبوت
زبى ابى همه پژمرده بودند
همان جایى که فرزندان زهرا
بجرم عشق سیلى خورده بودند
گلى گم کرده ام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
گل من یک نشان در بدن داشت
یکى پیراهن کهنه به تن داشت
السلام علیک یا زینب کبری سلام الله علیه
دوستت دارم را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم – به خدا -
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
زنده یاد فریدون مشیری
رویم، برویم
برویم سرمان را
بر شانۀ کوه بگذاریم
دست در آغوش جنگل بیاندازیم
مهمان آشیان پرندگان شویم.
برویم آواز صبح را
با خروس بخوانیم
برویم کنار چشمۀ آب
عکس خوشبختی را
در زلالی چشمه تماشا کنیم
برویم صورتمان را
با زلالی چشمه بشوریم
پاکی و زلالی را
در کوچه های ده فریاد بزنیم.
آه برویم، برویم
من خواب دیدم مرغان دریایی را
که پروازکنان برفراز دریا
سرود ما را می خواندند.
من خواب دیدم
سواری در دشت می تازد
برویم، برویم،
رد پای سوار را جستجو کنیم.
برویم لب دریا
بروم تا آن سر کوهها
بروم تا مرز شقایقها
برویم آن جا، در آن گندمزارها
برویم ، برویم،
دخترکان خرمن کوب
به انتظارما هستند
برویم همراه آن ها
آواز گندم را بخوانیم.
برویم که من خسته ام
و دلتنگ بوی خاک و بوی گندم
برویم،
پرنده ها آن جا ما را می خوانند.
آه برویم، برویم
مردم این سرزمین رود را ندیده می گیرند
پرنده را ندیده می گیرند
پنجره هاشان را نقاشی میکنند
و طبیعت را میدزدند و در قوطی های فلزی بفروش میرسانند.
برویم، این جا همه چیز ضلع دارد.
این جا خورشید مربع است
و دشت مستطیل
و عشق
مثلث است.
این جا ترا می شمارند،
هرروز ترا می شمارند.
این جا آب را نمی نوشند.
این جا ایمان را
دانه دانه می فروشند.
این جا حزب را
با خط کش هرروز اندازه می گیرند.
این جا خط کش ها
حکومت می کنند.
این جا قانون خط کشی شده است
و خط کش قانون است.
این جا دروغ را رنگ میزنند
و جای محبت می فروشند.
برویم، برویم
کوه ها مرا می خوانند
نالهی دریا
و سرود ماهیگیران را می شنوم
برویم، برویم
تور ماهی را از دریا بگیریم.
برویم کنار صبح بشینیم
و آواز فردا را بخوانیم.
برویم کنار درخت بنشینیم
و افق را تماشا بکنیم.
شب به ماه بگويیم:
"زیبایی"
پرنده را بگوییم :
"خوش می خوانی ."
برویم ، برویم
سنگ را نوازش کنیم
خاک را ببوسیم
بیابان را کاسه ای آب دهیم
عکس جنگل را نشانش دهیم.
برویم، برویم
امروز لبخند زنان برویم
امروز به هر رهگذر
سلام کنیم .
برویم آفتاب را
سایه بان بدهیم
و بر سر باران
چتر بگیریم .
میخواهم زیباترین سیب هایم را
نثارتان کنم
سبد هایتان را بیاورید.
[/align]
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
"زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست "
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
حمید مصدق
شعر ی زیبا از استاد شهریار همراه با ترجمه فارسی
حیدربابا،دنیا یالان دنیا دی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حيدر بابا، دنيا يالان دنيا دي
حيدر بابا ، دنيا ، دنياي دروغي است
سليماندان، نوح دان قالان دنيا دي
از سليمان و نوح اين دنيا مونده
اوغول دوغان، درده سالان دنيا دي
بچه داده و به درد گرفتار ميکنه اين دنيا
هر کيمسيه هر نه وئريب، آليبدي
به هر کي هر چي داده ازش گرفته
افلاطوندان بير قوري آد قاليبدي
از افلاطون فقط يه اسم خشک و خالي مونده
حيدر بابا، يارــ يولداشلار دوندولر
حيدر بابا، رفقا همشون رو برگردوندن
( هر کسی به اجبار به طرفی رفت )
بيرــ بير مني چولده قويوب، چوندل
يکي يکي منو تو صحرا گذاشته و رهام کردن
چشمه لريم، چراغلاريم، سوندولر
چشمه هام، چراغ هام ،خشک و خاموش شدن
يامان يئرده گون دوندي، آخشام اولدي
بد موقعي خورشيد رفت و غروب شد
دنيا منه خرابهي شام اولدي !
دنيا برام مثل خرابه شام شد
حيدر بابا ،يولوم سنن کج اولدي
حيدر بابا، راهم از تو جدا شده
عمروم کچدي، گلممه ديم گج اولدي
عمرم گذشت و نيومدم و دير شد
هئچ بيلمه ديم گوزللرون نج اولدي
هيچ وقت نفهميدم زيبائيات چي شدن
بيلمزديم دنگه لروار، دونوم وار
نمي فهميدم که برگشتني هست
ايتگين ليک وار، آيرليق وار، ئولوم وار
گم شدني هست، جدايي هست، مرگ هست
شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت
بگریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
شبی بعمر گرم خوش گذشت آنشب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
گشوده بس گره آنشب ز کار بسته ی ما
صبا چواز بر آن زلف مشکسود گذشت
غمین مباش و میندیش از این سفر که ترا
اگرکه بر دل نازک غمی فزود،گذشت
پیراهن کبود پر از عطر خوش را
برداشتم که باز بپوشم پی بهار
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
آن شعله های سرکش سوزان عشق را
در سینه گداخته خاموش کرده ام
ژاله اصفهانی
زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست
زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها
لبخندها
آوازها
زندگی ذره کاهیست ، که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی ست که خوارش کردیم
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
به جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی ، زندگی کرده بسی
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد ،
دو سه تا کوچه ، و اندازه یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟